زندگی روی ابرها

زندگی روی ابرها

اختصاصی مجله روزهای زندگی – زندگی روی ابرها – زندگی روی ابرها- این‌که پدرم قبل از تولد من غرق شده و دریا حتی جسدش را هم پس نداده بود باعث نشده بود من مثل برادرم از دریا بیزار باشم. ما ساحل‌نشین بودیم و روزی‌مان را دریا می‌داد. این را ناخدا اسد یادم داده بود، دوست صمیمی پدرم و تنها کسی که از آن سفر برگشته بود. پدرم روی لنج ناخدا کار می‌کرد و هرکس روی لنج او کار می‌کرد برایش یکی از اعضای خانواده‌اش بود و وقتی برگشته بود هر کاری کرده بود تا ما نبودن پدر را حس نکنیم.
بعد از مرگ پدرم در دریا مادرم دیگر اجازه نداد هیچ‌کدام از ما پسرها برویم روی لنج. ناخدا اسد وقتی نوجوان شدیم برایمان در بازار مغازه‌ای اجاره کرد تا خرج خانه را بدهیم و موقع ازدواج شغلی داشته باشیم. من از زندگی‌ام راضی بودم و خوشحال که خواهرم حوریه را فرستاده بودم دانشگاه و مادر دیگر سختی نمی‌کشید. وقت‌هایی که حوریه برمی‌گشت به شهر خودمان و دور هم جمع می‌شدیم بهترین روزها را می‌گذراندیم. موقع رفتن می‌آمد مغازه و کفش و لباسی را که دوست داشت انتخاب می‌کرد و با دل خوش می‌رفت. همین که خواهرم در نبود پدر می‌توانست روی ما حساب کند و به آرزویش برسد باعث شده بود ناخدا هر وقت ما را می‌بیند بغل‌مان کند و بگوید: «از پسرهای رضا همین انتظار رو داشتم. عین باباشون مرد باشن.» و یک بار این جمله را وقتی گفت که نگار، همکلاسی حوریه، برای تعطیلات آمده و مهمان ما بود. آن روز نگار خندید و به حوریه گفت: «چقدر این ناخدا باحاله.» حوریه نگاهم کرد و گفت: «آره. ولی داداشم باحال‌تره.» صورتم داغ شد.
نگار را اولین بار بود که می‌دیدم، ولی همیشه حرفش را از حوریه می‌شنیدیم. اهل شهر دیگری بود و وقتی حوریه دعوتش کرده بود تا تعطیلات را به شهر ما بیاید قبول کرده بود. مادرش هم به مادرم زنگ زده و تشکر کرده بود. آن روز حس کردم از نگار خوشم می‌آید و فهمیدم حوریه هم دوست دارد من و نگار ازدواج کنیم. مادر هم چندباری گفته بود وقتش رسیده برای خودم همسری انتخاب کنم. موافق نبودم، ولی وقتی نگار را دیدم نظرم عوض شد.
این‌که به حوریه بگویم یک‌جوری نظر نگار را درمورد من بپرسد برایم سخت بود. هم خجالت می‌کشیدم و هم فکر می‌کردم زود است. ولی بار بعدی که حوریه زنگ زد و گفت باز هم با نگار برمی‌گردد، دلم گرم شد و فکر کردم باید با خواهرم حرف بزنم و راز دلم را به او بگویم.
حوریه خندید و گفت: «وای داداش… واقعا؟» سرم را که تکان دادم گفت: «نگار ازت خوشش میاد. خودم کشف کردم. می‌خوای ازدواج کنی، خجالت نداره. من باهاش حرف می‌زنم.» با دستپاچگی گفتم: «الان نه. وقتی برگشتید دانشگاه.» حوریه گفت: «باشه. ولی زود عروسی بگیر. دلم برای عروسی لک زده.» دو هفته بعد نگار پیام داد. قلبم تند می‌زد و نمی‌دانستم چه‌کار کنم، ولی او خیلی راحت حرفش را زد و نوشت می‌خواهد بیشتر همدیگر را بشناسیم. از آن روز به بعد هر روز با هم تلفنی حرف می‌زدیم و من هر روز بیشتر عاشقش می‌شدم. برای دیدنش لحظه‌شماری می‌کردم.
وقتی این موضوع را به ناخدا گفتم، خندید، زد روی شانه‌ام و گفت: «خدا مرد رو خلق کرده که ناز زن رو بکشه، مثل کوه پشتش باشه، بهش ثابت کنه عشق زنی که خاطرش رو می‌خواد مثل خون توی تنش راه می‌ره. بلدی بهش ثابت کنی؟» خجالت می‌کشیدم، ولی باید می‌فهمیدم که چه کاری از دستم برمی‌آید. ناخدا گفت: «یه هدیه خوب بخر و برو ببینش. چیه این تلفن و نوشتن.»
حوریه می‌دانست جلوی دانشگاه منتظرشان هستم. وقتی نگار را دیدم و دست تکان دادم جا خورد، به حوریه نگاه کرد و بعد آمد سمتم. گل و هدیه‌اش را گرفتم سمتش و گفتم: «دلم… برای هردوتون تنگ شده بود…» حوریه چشم‌غره رفت و گفت: «روش نمی‌شه بگه دلش برای تو تنگ شده، الکی من رو قاتی می‌کنه.» آن شب رفتیم رستوران، حرف زدیم و بعد رساندم‌شان خوابگاه. از چشم‌های نگار می‌فهمیدم دوستم دارد و وقتی گفت می‌خواهد ما را دعوت کند خانه پدرش، حوریه گفت: «معلومه که میاییم. مگه نه داداش؟ اونم با دسته‌گل و نشون نامزدی.» صورتم داغ شده بود و حالا من به او چشم‌غره می‌رفتم.
آن‌قدر عاشقش بودم که تا صدایش را نمی‌شنیدم دست و دلم به کار نمی‌رفت. همه فکر و ذکرم او بود و از خوشحالی انگار روی ابرها بودم. با مادر حرف زده بودم و قرار بود بعد از تعطیلات عید برویم خواستگاری. نگار هم استقبال کرده و گفته بود با مادرش حرف می‌زند.
من هنوز روی ابرها بودم که یک شب انگار همه‌چیز خراب شد. یکی از شب‌های اواخر اسفند بود و هوا بهاری. نگار پیام داده و بدون مقدمه نوشته بود: «مادرم قبول نکرد. گفت حالا زوده. باید باهات خداحافظی کنم.» یخ کردم. وقتی تماس گرفتم جواب نداد. با حوریه که تماس گرفتم فهمیدم ماجرا چیز دیگری است. گفتم: «بگو قضیه چیه.» حوریه گفت: «نمی‌خواستم بهت بگم، ولی حالا فکر می‌کنم باید بدونی. نگار دو سال پیش نامزد پسرداییش بوده. نامزدش بهش خیانت می‌کنه و نگار همه‌چی رو به هم می‌زنه، ولی پسره برگشته. نگار هنوز دوستش داره.» باور نمی‌کردم. با عصبانیت گفتم: «تو از کی می‌دونی؟» چند لحظه‌ای سکوت کرد و بعد گفت: «یک ساعت پیش. نگار پیام داد و گفت نامرد نیست، ولی اون رو بیشتر دوست داره. بعدش پسره زنگ زد و گفت… گفت من دیگه نباید با نگار تماس بگیرم. گفت بهت بگم نگار هیچ‌وقت واقعا دوستت نداشته، فقط می‌خواسته نبودن اون رو یه‌جوری برای خودش قابل‌تحمل کنه.» بارها زنگ زدم به نگار، ولی جواب نداد. آن شب تا صبح نخوابیدم و تصمیم گرفتم بروم و همه اینها را از خودش بشنوم، ولی مادر نگذاشت. نشست روبه‌رویم و گفت: «وقتی یه چیزی تموم می‌شه دیگه تموم شده. بذار با همونی عروسی کنه که بهش خیانت کرده. نذار این غم ضعیفت کنه. دیگه بدتر از مرگ عزیز آدم نیست.»
از آن شب به بعد مدت‌ها پیام‌های عاشقانه نگار را می‌خواندم و دنبال نشانه‌ای می‌گشتم تا به خودم ثابت کنم عاشقم نبوده و فقط خواسته غم خیانت نامزدش را بهتر تحمل کند، ولی به هیچ نتیجه‌ای نمی‌رسیدم. یک شب همه پیام‌ها را پاک کردم و سعی کردم به حرف‌های ناخدا فکر کنم که وقتی موضوع را فهمید گفت: «هیچ‌وقت نذار این کارش باعث بشه دیگه به هیچ زنی اعتماد نکنی. سخته ولی سخت‌تر از اون راه رفتن توی جهنم بی‌اعتمادیه. خودت رو نجات بده عمو. دنیا به آخر نرسیده. خدا یه زن خوب و مهربون می‌ذاره سر راهت چون تو اونی بودی که به قلبت ظلم شده.»

نویسند‌‌ه: شید‌‌ه حریرچیان
براساس سرگذشت : جاسم

درباره ی javad

مطلب پیشنهادی

زندگی

آی زندگی! روی خوشت را نشـان بده

اختصاصی مجله روزهای زندگی -آی زندگی! روی خوشت را نشـان بده – دختری زیبا و …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *