اختصاصی مجله روزهای زندگی– سرزمین رویایی– اولین خاطره دورم شبی بود که گرگ به روستا زد. شبی که آنقدر برف آمده بود که در خانهها باز نمیشد و خانهها گرم نمیشدند. مادرم از اواسط پاییز کرسی گذاشته بود. مثل همه سالها و همه اهالی. زمستان همیشه برای ما که در منطقهای کوهستانی زندگی میکردیم سخت بود و منتظر بهار بودیم تا بتوانیم از خانه بیرون بزنیم و در دشتها و مزرعهها بچرخیم و بازی کنیم. تقریبا همه با هم فامیل بودیم و همدیگر را میشناختیم. روستا کوچک بود و جادهای پرپیچ و خم داشت تا میرسید به جاده اصلی. جهان ما همان روستا بود و کوههای اطرافش و آدمهایی که میشناختیم و جادهای که انتهایش برای ما بچهها اسرارآمیز بود و هرکدام فکر و خیالی برایش ساخته بودیم. احمد، پسرعمویم، میگفت ته جاده میرسد به غاری بزرگ که پر از جواهر است. زینب میگفت حرف احمد دروغ است و خودش خواب دیده ته جاده خانه یک دیو است که دخترها را زندانی میکند و به خاطر همین است که ما دخترها را هیچوقت به آن جاده نمیبرند. ولی من همیشه فکر میکردم انتهای جاده سرزمینی رویایی است شبیه بهشت.
آن شبی که گرگ زد به روستا، مردها از خانهها زدند بیرون. پدرم و برادرم مشعل روشن کردند چون میگفتند گرگ از آتش میترسد. توی ایوان ایستاده بودیم و نگاهشان میکردیم که سعی میکردند در را باز کنند و بروند بیرون. مادرم زیر بالاپوش میلرزید و مدام سفارش برادرم را به پدرم میکرد. پدرم مرد ساکتی بود و جز در مواقعی که لازم بود، حرفی نمیزد. ما هم در حضور او ساکت بودیم. آن شب هم فقط برگشت به ما نگاه کرد و با دست به مادر اشاره کرد ما را ببرد داخل.
صبح که بیدار شدم صدای گریه مادرم را شنیدم. گوشه اتاق نشسته بود و سعی میکرد سماور را آتش بیندازد. روی زانوهایم رفتم سمتش و گفتم: «گریه میکنی؟» کمتر پیش آمده بود که گریهاش را ببینم. اشکش را پاک کرد و گفت: «نه ننه. دود افتاده به چشم و حلقم.» وقتی همانطور خیره نگاهش کردم، گفت: «دم صبح آقات اومد خونه. شوهرعمهات پی گرگ افتاده و از کوه پرت شده.» گفتم: «مثل آقابزرگ شده؟» سال قبل پدربزرگم از دنیا رفته بود و من در خیالم او را تصور میکردم که از جاده رد شده و به آن سرزمین رویایی رسیده و آنجا زندگی میکند. مادرم سرش را تکان داد و من برگشتم توی رختخوابم.
سه روز بعد عمهام دق کرد. این چیزی بود که مادرم و خالههایم میگفتند. عمهام شوهرش را دوست داشت و باز هم از نظر من رفته بود به همان سرزمین رویایی تا شوهرش تنها نباشد. همان شب وقتی همه فامیل آمدند خانه ما تا ببینند با بچههای عمه چه کار کنند، پدرم سینهاش را صاف کرد و گفت: «خودم نگهشون میدارم. دایی بزرگم. وظیفه دارم.» مردها شانه پدرم را بوسیدند و زنها صورتشان را چنگ زدند و شیون کردند. به دو دختر و دو پسرعمهام نگاه کردم. همبازی بودیم و هیچوقت ندیده بودم مثل آن شب ساکت باشند و خیره به گل قالی.
ما سه تا بودیم و سه ماه بعد مادرم برادر کوچکم را به دنیا آورد. حالا خانهمان شلوغ بود و خواهر بزرگم همپای مادر کار میکرد. بچههای عمه میخندیدند و عید که شد روی خاک عمه و شوهرش گل کاشتیم. یک روز که نشسته بودیم روی صخره رو به جاده حسن، پسرعمهام، گفت: «وقتی بزرگ بشم میزنم به جاده. آقام خدابیامرز چندبار رفته بود شهر. میگفت خیلی قشنگه. میخوام برم اونجا بعدش زن بگیرم.» نمیدانم چرا یکدفعه دلم گرفت و سرم را انداختم پایین و راه افتادم سمت خانه. شنیدم که حسن از روی صخره پرید پایین و دنبالم راه افتاد. خواست دستم را بگیرد، ولی نگذاشتم. گفت: «میخوری زمین پات زخم میشه. اینجا پره سنگ و کلوخه.» سرم پایین بود و میرفتم. او هم دنبالم میآمد. گفت: «من اگه برم تو رو هم میبرم.» گفتم: «آقام نمیذاره که. فکر کردی آقام و ننهام میذارن من با تو بیام اونجا؟» دوید و جلویم ایستاد و گفت: «آره. خودم به دایی جان میگم اونجا بهتره. میگم پارسال تابستون که عمهام اومد گفت اونجا بچهها خوندن و نوشتن یاد میگیرن. راست میگفت. بچههاش عین مشهدی عینا… میتونستن کاغذها رو بخونن.» شانهام را بالا انداختم و گفتم: «نمیخوام کاغذ بخونم. نمیخوام هم با تو بیام. خودم به وقتش میرم.» بعد دویدم و از کنارش رد شدم و رفتم خانه. فکر اینکه یک روز حسن هم میرود، گریهام انداخته بود. رفتم توی طویله و نشستم کنار گوسالهمان که تازه به دنیا آمده بود و حسابی گریه کردم. بعد صورتم را آب زدم و رفتم توی اتاق. مادرم توی مطبخ بود و داشت شام درست میکرد. وقتی صدایم زد جوابش را ندادم و رواندازی برداشتم و انداختم روی خودم و خوابیدم و خوابم برد.
سال بعد برای ما سال عجیبی بود. مردی به روستا آمده بود که میخواست به ما خواندن و نوشتن یاد بدهد. پدرم اولین کسی بود که قبول کرد و با اهالی حرف زد تا برای ما به قول پدرم مکتبی دست و پا کنند و بگذارند ما دنیا را جور دیگری ببینیم. هم نگران بودم و هم خوشحال. فکر میکردم یاد گرفتن آن خطها و حروف عجیب و غریب سخت است و شبی که قرار بود فردایش بروم مکتب تا صبح کابوس دیدم. ولی روز اول مکتب که آقای سیاوشی بهش میگفت مدرسه، آنقدر شیرین بود که دلمان نمیخواست برویم خانه. به همه ما یک کتاب و یک دفتر داد و مداد و پاککن. بعد به تکتک ما یاد داد چطور مداد دست بگیریم و بنویسیم آ.
مثل همیشه و همهجا حسن از همه زرنگتر بود. زودتر از همه ما یاد گرفت بخواند و یک بار که آقای سیاوشی مریض بود، حسن دو روز به جای او به ما درس داد. درباره همهچیز سوال میکرد و یک روز گفت چطور میتواند معلم شود. آن روز آقای سیاوشی از دبیرستان و دانشگاه برایمان گفت. از اینکه اگر برویم دانشگاه میتوانیم طبیب هم بشویم و برگردیم و مردم روستا را درمان کنیم. از آن روز به بعد دیگر تنها رویایم دیدن انتهای جاده نبود، رفتن به دانشگاه و طبیب شدن بود. آن شب پدرم خانه نبود و ما سر سفره با هم حرف میزدیم. وقتی گفتم میخواهم طبیب شوم، خواهر بزرگم با صدای بلند خندید و مادرم محکم زد روی دستش و گفت: «بذار ببینم چی میگه؟» و خیره شد به من. حرفهایم که تمام شد حسن مثل آقای سیاوشی برایم دست زد و گفت: «رخشنده میشه طبیب، منم میشم معلم.» بعد یکییکی از بچهها پرسید میخواهند چه کاره شوند و همه را آخر دفترش نوشت.
ولی دو سال بعد فهمیدیم فقط پسرها میتوانند سوار وانت دایی صفر شوند و بروند روستای کناری که دبیرستان داشت. روز سوم مهر و سر ظهر بود که پسرها برگشتند. حسن مرا پیدا کرد و وقتی دید گریه کردهام، گفت: «من بهت یاد میدم. دیروز از آقای سیاوشی پرسیدم. گفت میتونم به دخترها درس بدم بعدش دخترها برن امتحان بدن و دیپلم بگیرن.» باورم نمیشد، ولی وقتی به خاک پدر و مادرش قسم خورد، آنقدر خوشحال شدم و دویدم پیش مادر و برایش تعریف کردم. مادر هم مثل من خوشحال شد و همان شب پدرم گفت میرود شهر و برایم لوازم میگیرد. روی ابرها بودم و شب که خوابیدم خودم را دیدم که با مردم روستا حرف میزنم و درمانشان میکنم. حتی به ننه زکیه فکر میکردم که دیگر نمیتوانست راه برود و خانهنشین شده بود.
دو سال بعد من و حسن به هم علاقهمند شده بودیم. مادرم فهمیده بود و نگران بود. یک روز غروب که از دشت برگشتیم مرا صدا کرد و گفت: «آبروی آقات رو نبر. اگه میخوادت بیاد حرف بزنه.» ترسیده بودم و بیاختیار گریهام گرفته بود. گفتم: «به جان آقام من کاری نکردم.» چشمغره رفت و گفت: «من نگفتم کاری کردی. گفتم خوب نیست همهاش میرید دشت یا تنگ هم دارید درس میخونید. مرد باید غیرت داشته باشه. بیاد بگه.» خجالت کشیدم و دویدم توی اتاق. فکر میکردم کار بدی کردهام و نمیتوانستم خودم را ببخشم. فکر میکردم همه حرفهای اهالی درباره ما دو نفر است و من دیگر دختر نجیبی نیستم و آبروی پدرم را بردهام. روز بعد وقتی حسن صدایم کرد تا درسها را مرور کنیم گفتم دیگر نمیخواهم درس بخوانم و بعد از آن دیگر سمتش نرفتم و حرف نزدم. گیج شده بود و حتی برایم نامهای نوشت و پرسید چه کار کرده که من قهر کردهام. جواب نامهاش را هم ندادم. هربار که پدرم صدایم میکرد فکر میکردم میخواهد در مورد حسن حرف بزند و تنم میلرزید. پدرم خشن نبود، ولی ابهتی داشت که اجازه نمیداد به خودمان جرات بدهیم سر بلند کنیم. پدرم هیچوقت درباره حسن با من حرف نزد و با اینکه با تمام وجود دلم میخواست به روزهای قبل برگردم از حسن دوری میکردم.
کمکم حسن هم مرا نادیده گرفت و دیگر با من حرف نزد. این فاصله را فقط خودمان میفهمیدیم و قلب من آتش گرفته بود. ترس از حرف مردم باعث شده بود کسی را که آن همه دوست داشتم از خودم دور کنم.
سه سال بعد حسن از آن جاده رویایی عبور کرد و رفت به سرزمینی که من آرزوی دیدنش را داشتم و دو سال بعدش یک شب زمستانی برگشت و از پدر و مادرم خواست به جای پدر و مادرش به خواستگاری دختری بروند که دوستش داشت. آن شب هم نگاهم نکرد. ندید که گریه میکنم. آنقدر شوق داشت که انگار مرا یادش رفته بود. عروسیاش را تابستان همان سال در روستا برگزار کرد و برای همیشه با همسرش ساکن شهر شد. بعد از آن شب که دیدم دست عروسش را گرفت تصمیم گرفتم دیگر اجازه ندهم هیچ مردی وارد قلبم شود و عشق را برای همیشه فراموش کنم.
سالها بعد من بودم و فرزندان خواهران و برادرانم که در نبود پدر و مادرم به من سر میزدند و از انتهای جاده میگفتند.
نویسنده: باران بهاری