دیوصورت و فرشته ‌سیرت

دیو

اختصاصی مجله روزهای زندگی– دیوصورت و فرشته ‌سیرت- برادرم خلیل با نگاهی محزون موفقیت در خواستگاری را به من تبریک گفت. دلم برایش سوخت. هشت سال از من بزرگ‏تر بود. من آخرین بچه خانواده بودم. خواهر و برادر دیگرم متاهل بودند. من هم داشتم منیژه را عقد می‏کردم. خلیل مجرد بود. مادرم سه بار برایش رفت خواستگاری. آخرین کسی که رفتند به خواستگاری، سه سال از خلیل بزرگ‏تر بود، مطلقه بود، پسری ده ساله داشت، قیافه‏اش هم چنگی به دل نمی‏زد و خون آدم را سرد می‏کرد. او هم با دیدن خلیل، پلک نازک کرد و محکم گفت نه و از اتاق بیرون رفت. ظاهر خلیل اصلا جذاب نبود. پوست تیره، دماغ بزرگ، فک درشت و سری بی‏گردن، قدی کوتاه و شکمی ورم کرده. زبانش هم سنگین بود. بعد از این سه خواستگاری، دور زن گرفتن را خط کشید. برادر وسطی هم قیافه جالبی نداشت، ولی ناامید نشد و آن‏قدر خواستگاری رفت تا موفق شد. من برعکس برادرها و خواهرم پسری زیبا و جذاب بودم و اعتمادبه‏نفسم بالا رفته بود و خوب حرف می‏زدم. گاهی هم زبانم با خلیل گزنده می‏شد و دلش را می‏رنجاندم. این‏طور هم نبود که فقط من بدجنسی کنم. او هم اگر آب می‏دید، شناگر بدی نبود و یک‏جوری که کسی نفهمد، مرا می‏چزاند ولی چون زبانم قوی‏تر و تند و تیزتر بود، معمولا بیشتر از او حال‏گیری می‏کردم. از آخرهای دبیرستان با هم ملایم‏تر شدیم. بحث‏ها و لجاجت‏ها کمتر شد حتی گاهی با هم درددل می‏کردیم.

در شبی بهاری که در ایوان نشسته بودیم، پرسید: «تا حالا عاشق شدی؟» خندیدم: «خیلی!» گفت: «منظورم عشق واقعیه. یعنی دلت جوش بیاد، سرت شوریده شه، نگاهت به دنیا زیبا بشه، و حتی با این‏که مطمئنی بهش نمی‏رسی اونم اصلا بهت فکر نمی‏کنه، تو مدام به اون فکر کنی. تو خیالت باهاش حرف بزنی، براش هدیه بخری، ببریش گردش و هی دورش بگردی… تا حالا این‏جوری عاشق شدی؟» خندیدم: «طوری با جزئیات حرف می‏زنی که انگار خودت این‏جور عشقی رو تجربه کردی.» گفت: «تجربه کردم. بهت نمی‏گم عاشق کی هستم، ولی می‏گم که زیباترین زنیه که تو عمرم دیدم.» یک مشت بادام به دهان ریخت و کروچ کروچ جوید و با خنده‏ای که پر از بغض بود، گفت: «سربه‌سرت گذاشتم. من تا حالا هیچ احساسی رو تجربه نکردم. تو چی؟ عاشق شدی؟» گفتم: «چندبار عاشق شدم، ولی احساسم ساده‏تر بوده. کم پیش میاد که دلم واسه دختری تنگ شه. در عشق خیلی مغرورم.

اگه دختری رو که دوست دارم خطای کوچکی کنه، راحت می‏ذارمش کنار. چیزی که زیاده دختره.» آه کشید: «خوش‏تیپ و خوش‏سرزبونی و می‏تونی این‏جوری بگی. واسه جوونی مثل تو دختر زیاده.» دلم سوخت: «مرد که نباید خوشگل باشه. مردی که مهربون و صبور و باادب باشه پول هم داشته باشه، واسه خانم‏ها جذابه.» پوزخند زد: «مرسی از دلداریت.» آن شب دلم نیامد بگویم با منیژه رابطه دارم و قرار است به مادرم بگویم برویم خواستگاری. منیژه دخترعموی ما بود. در زیبایی سرآمد دخترهای فامیل بود. چنان نازی داشت که یک تریلی هم نمی‏توانست آن را بکشد. ولی وقتی به او گفتم مادرم را بفرستم خواستگاریت، از شدت ذوق زبانش بند آمد.


رفتیم خواستگاری. قرارمدارها را گذاشتند. شرایط‏شان سخت نبود، فقط پدرم با یکی از شرط‏ها مخالف بود که جلو آنها موافقت کرد، ولی خیلی ناراضی بود. منیژه از پدرم خواست قبل از عقد برایش پیکان جوانان قرمز بخرد با رینگ اسپورت. منیژه عاشق رانندگی بود. پدرم با حرص و عصبانیت با بخشی از پولی که برای روز مبادایش کنار گذاشته بود، ماشین را خرید و گذاشت توی حیاط و رویش کاور کشید. فردایش پدر و مادرم در کرج کاری داشتند و صبح زود از خانه رفتند. من خیلی وسوسه شدم با پیکان دوری بزنم. خلیل سعی کرد مانع شود. خیلی اصرار کرد که ماشین را نبر. داغ کردم و گفتم: «از این‌همه حسودی خسته نشدی؟» جوابم را نداد رفت روی پله‏های حیاط نشست. کاور را برداشتم.

در حیاط را باز کردم. سوار شدم و استارت زدم. کلاچ، دنده، گاز… ماشین از جا کنده شد. زدم به دیوار و نصف دیوار را آوردم پایین. دماغ ماشین هم داغان شد. خلیل دوید پرسید «سالمی؟» گفتم: «بدبخت شدم.» پیاده شدم و از ترس زدم به چاک. تا شب این‏ور آن‏ور گشتم. شب رفتم خانه خاله مرضیه. با دیدن من چندبار گفت الهی شکر: «پسر جان ماشین فدای سرت. چرا اون‏قدر ناراحت شدی که از خونه رفتی؟» گفتم: «فقط ماشین نبود که. دیوار هم خراب شد.» گفت: «خب تو چرا ناراحتی؟ خلیل زده، خودشم گفته تاوان می‏ده. طفلکی توی این چند سال کارمندی، هرچی جمع کرده بود، خرج خسارت شد. تا اون باشه سوار ماشین مردم نشه. همین امروز پیکان رو برد واسه فروش و یه پیکان نو خرید. عمله بنا هم آورد و دیوار رو ساختن.» مبهوت شدم: «خلیل گفته خودش ماشین رو زده به دیوار؟» خاله گفت: «آره قربونت برم. می‏گه تو خیلی سعی کردی جلوش رو بگیری، ولی لج کرده و سوار شده و زده به دیوار تو هم از شدت ناراحتی خونه رو ول کردی و رفتی.» نمی‏دانم با چه رویی به خانه برگشتم. خلیل را بغل کردم. اشکم در آمد و گفتم: «همین حالا حقیقت رو به بابا می‏گم.» گفت: «تا حالا ازت چیزی نخواستم. حالا ازت می‏خوام این راز بین من و تو بمونه. این کارم رو به حساب هدیه عروسیت بذار…» و با خنده گفت: «برام یه قرون هم نمونده که بخوام هدیه دیگه‏ای بهت بدم.»

نویسنده: گلی مصطفوی

درباره ی javad

مطلب پیشنهادی

توبه گرگ

توبه گرگ

اختصاصی مجله روزهای زندگی– توبه گرگ- نشسته بودم روبه‌روی قاضی و نمی‌دانستم چطور باید ثابت …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *