نویسنده: زینب خیرخواه ثابتقدم
براساس سرگذشت: شیوا
سوتیتر: با خجالت به پدرم گفتم علیرضا با ماشین زده به جدول و چون بیمه بدنه ندارد، کلی هزینه ماشینش شده. پدرم گفت راضی نیست به او پول بدهد
زیباترین دختر شهر
«تو زیباترین دختری هستی که من توی عمرم دیدم. جذابی. باوقاری. یه جاذبه خاصی در کلام و رفتارت نهفتهست که من توی دخترهای دیگه ندیدم. زیبایی تو فقط ظاهری نیست. درونت هم زیباست، چون نگاهت به دنیا زیباست. مهربون هستی و محبت رو نه به آدم خاصی بلکه به همه بهطور یکسان تقدیم میکنی. چقد خوشبختم که در حیطه مهربانی تو بودم شیواجان.»
همه این جملههای زیبا را آن شب، وقتی از مهمانی دوستم شعله میآمدم، علیرضا در ماشین به من گفت و آغازی شد تا بیشتر همدیگر را بشناسیم. آن شب، او فقط به من توجه داشت. علیرضا، دوست نامزد سمیرا بود و با آنها به مهمانی آمده بود. چون هممسیر بودیم، مرا تا خانهمان رساند. 207 آلبالویی داشت. در بین راه گفت مهندس آیتی است و در یک شرکت بزرگ کار میکند. من هم گفتم دانشجوی ترم آخر کارشناسی ارشد ادبیات هستم و او گفت چقدر به شعر علاقه دارد. وقتی گفتم شعر بخواند، هرچه سعی کرد چیزی یادش نیامد. گفت حافظه بدی دارد. ده سال از من بزرگتر بود. انبوه موهایش، با تعدادی تار سپید، به خوشتیپی بیشترش کمک میکرد. در مهمانی وقتی متوجه نگاههایش شدم، من هم نگاهش کردم. بهنظرم، خوشتیپترین جوان آنجا بود.
در راه به او گفتم: «چه ماشین زیبایی دارین. مدلش چنده؟»
نگاهی عاشقانه به من کرد و گفت: «چشمهای قشنگ شما میتونه زیبایی این ماشین رو با این رنگ زیبا ببینه، وگرنه امشب کسی نگفت چه ماشین خوشرنگی. وقتی چشمهای قشنگ شیوا خانم چیزی رو میبینه، به مغز مخابره میکنه، مغز هم قبول میکنه و بعد به تارهای صوتی دستور میده تا بازگو کنن که ماشین قشنگه و شما از ماشینم تعریف میکنی. ولی خیلیها اجازه نمیدن مغز به تارهای صوتی دستور بده تا بیان زیبایی رو با کلامشون بگن. شیوا یه چیز دیگهست.»
من که سرمست تعریف علیرضا بودم، گفتم: «نگفتین مدلش چنده؟»
دلبرانه گفت: «قابل شیوا خانم رو نداره، 1400.»
باید چیزی میگفتم تا علیرضا متوجه شود با چه کسی طرف است. دستی روی داشبورد کشیدم و گفتم: «چه خوب نگهش داشتین. منم یه تویوتا کمری سفید دارم. البته مال بابا بود، رسید به من. الانم بیمارستان خوابیده زیر سرم، چون تو اتوبان کرج تصادف کردم!»
چشمهای علیرضا درشت شد. احساس کردم دارد حرفهایم را تجزیهوتحلیل میکند. کمی بعد داد زد: «وای چه عالی! برازنده دختر زیبایی چون شیوا خانم، یه خودروی خارجی اونم از کشور چشمبادامیهاست.»
یک ماه بعد، علیرضا با برادر و خواهرش به خواستگاری من آمد. برای پدر و مادرم حرف من مهم بود و چون گفته بودم عاشق علیرضا هستم، مخالفتی نکردند. واقعا عاشق علیرضا شده بودم. او مرد رویاهایم بود و بهجز او کسی را نمیدیدم. علیرضا هم عاشق من بود و غیر از شیوا هیچ نامی بر زبانش جاری نمیشد.
مراسم عقد به عهده خانواده عروس بود و ما هم در یکی از سالنهای خوب مراسم گرفتیم. خانواده علیرضا شهرستان بودند. پدر و مادرش هم در تصادف فوت کرده بودند. تنها برادر و خواهرش به همراه چند دوستش آمدند و در مراسم ما شرکت کردند. علیرضا میگفت من در لباس سفید عقد خیلی زیبا شدهام. البته بهنظر خودم چهرهای معمولی داشتم.
علیرضا خانه مستاجری داشت و من نمیتوانستم آنجا زندگی کنم. یک واحد آپارتمان در طبقه دوم خانه ما، متعلق به من بود با تمام لوازم. ما زندگیمان را آنجا شروع کردیم و قرار شد تابستان سال آینده جشن عروسی بگیریم. چند عکس زیبا از مراسم عقدمان در اینستاگرام گذاشتم و دوستانم را سورپرایز کردم. بهخصوص یکی از بچههای کلاس که همیشه با غرور نگاهم میکرد. دوست داشتم حالا حرص بخورد و ببیند من با چه کسی ازدواج کردهام.
خانمی به نام مهشید زیر پست من کامنت گذاشته بود که خیلی نگرانم کرد. او نوشته بود: «شیوا جان، سوژه جدید ابی هستی. مراقب خودت باش!» بعد شکلک گریه گذاشته بود. کامنت را پاک کردم و بیخیال شدم.
علیرضا سراسر عشق بود و مهربانی. من در خانه مثل ملکه بودم و او همه کارها را انجام میداد. صبحانه آماده میکرد و هم برای خودمان و هم پدر و مادرم نان گرم میگرفت. او قبلا با دوستانش شرکت داشت، اما کلی ضرر کرده بودند. یکی از دوستانش پولهای شرکت را برداشته و فرار کرده بود. چکهای علیرضا در حال برگشت خوردن بودند و باید به او کمک میکردم. مجبور شد ماشینش را بفروشد. من هم هرچه داشتم به او دادم، ولی کافی نبود. علیرضا از من خواهش کرد از پدرم قرض کنم. با خجالت به پدرم گفتم علیرضا با ماشین زده به جدول و چون بیمه بدنه ندارد، کلی هزینه ماشینش شده.
پدرم یک چک دویست میلیونی به من داد و گفت: «من به تو قرض دادم، نه شوهرت. خودت هم باید بهم پس بدی.»
مدتی بعد، همان دختر ـ مهشید ـ دوباره برایم پیام گذاشت و چندتا عکس فرستاد که با دیدن آنها شاخ درآوردم. عکسهای علیرضا با خودش بود. نوشتم: «شما کی هستی؟» جواب داد: «ابی شوهرم بود. البته قبلش شوهر یکی دیگه بود. اون کارش همینه. خودش زن و بچه داره، اما مخ دخترها رو میزنه. لابد مخ تو رو هم زده.»
با تعجب نوشتم: «خانم، اسم شوهر من ابی نیست، علیرضاست. وقتی باهاش آشنا شدم، مجرد بود.»
او نوشت: «پس گفته علیرضاست؟ اسم اصلیش ابراهیم هستش، اما هربار با یه شناسنامه جعلی ازدواج میکنه.»
گفتم: «نه، همه اینها دروغه.»
مهشید نوشت: «اسم زنش معصومهست. یه پسر پنج ساله و یه دختر هشت ساله داره. کرج زندگی میکنه. اینم عکس و شماره تلفن معصومه. من این راه رو رفتم شیوا خانم.»
عکس معصومه و بچههایش را همراه علیرضا دیدم. چشمهایم تیرهوتار شد و سرم گیج رفت. سریع از خانه بیرون زدم. باید معصومه را میدیدم. علیرضا وقتی به خانه آمد و مرا ندید، تماس گرفت که کجا هستم. من هم گفتم کرج کاری دارم و زود برمیگردم. او سکوت کرد و حرفی نزد. چشمهایم پر از اشک بود و تار میدیدم.