اختصاصی مجله روزهای زندگی– قتل در باران – هوا رو به تاریکی میرفت و باران که ساعتی پیش شروع شده بود، هر لحظه شدیدتر میشد. رانندهای فریاد میزد: «هفت تیر… هفت تیر…» پریناز که کاملا خیس شده بود، به سمت او رفت. خواست در عقب را باز کند، ولی راننده گفت در عقب خراب است و از او خواست صندلی جلو بنشیند. پریناز نشست. از سر کار بر میگشت و خسته بود. راننده حرکت کرد. برفپاککن خوب کار نمیکرد و مسیر به سختی دیده میشد. راننده به پریناز گفت: «کجای هفتتیر میری؟»
پریناز گفت: «همون میدون پیاده میشم.»
راننده گفت: «هرجا میخوای بری بگو میرسونمت.»
پریناز تشکر کرد و راننده به راه خود ادامه داد. کمی که رفت سرعتش را زیاد کرد. پریناز تعجب کرد که چرا دیگر از ترافیک خبری نیست، ولی باران آنقدر شدید بود که نمیتوانست تشخیص بدهد راننده از مسیر منحرف شده. زمان میگذشت و به هفت تیر نمیرسیدند. پریناز بهسختی از شیشه بغل به بیرون نگاه کرد. احساس کرد از شهر خارج شدهاند. با وحشت پرسید: «کجا داری میری؟»
راننده جواب داد: «ترافیک بود دارم از یه مسیر دیگه میرم که زودتر برسیم.»
پریناز آرام شد. صدای یکنواخت برفپاککن اعصاب پریناز را خرد کرده بود. راننده بهسرعت در اتوبان میراند و از شهر دور شده بود. نگرانی به دل پریناز چنگ میزد. کمی که گذشت، دوباره پرسید: «پس چرا نمیرسیم؟ همسرم نگران میشه. کجا داری میری؟»
راننده خندید و گفت: «جای بدی نمیریم! میریم کمی خوش بگذرونیم.»
پریناز وحشتزده فریاد زد: «ماشین رو نگه دار! میخوام پیاده شم. اگه نگه نداری خودم رو از ماشین پرت میکنم بیرون.» موبایلش را از کیفش بیرون آورد تا به شوهرش زنگ بزند. راننده گوشی را از دستش گرفت و از پنجره بیرون انداخت. پریناز به او حملهور شد و به صورتش چنگ زد. همچنان فریاد میزد: «ماشین رو نگه دار… گفتم نگه دار…»
راننده محکم به صورتش کوبید. خون از دماغ پریناز جاری شد. بعد گردنش را گرفت و با چشمانی از حدقه درآمده نعره زد: «خفه شو وگرنه همینجا خفهات میکنم.»
پریناز به گریه افتاد و با التماس گفت: «تو رو خدا… من دوتا بچه دارم. الان همسرم نگران میشه. اونها منتظرم هستن.»
راننده او را به در ماشین کوبید، موهایش را گرفت و فریاد زد: «همین که گفتم!»
پریناز دستش را به طرف فرمان برد و آن را به چپ و راست چرخاند. اتومبیل اینطرف و آنطرف رفت و چیزی نمانده بود که با اتومبیلی که از روبهرو میآمد تصادف کند. پریناز امیدوار بود راننده آن اتومبیل کمک کند، اما او فقط چندبار بوق زد و به راه خود ادامه داد.
پریناز که دیگر چارهای نداشت، خواست در را باز کند و خودش را از اتومبیل بیرون بیندازد، ولی راننده گلویش را گرفت و فشار داد به طوری که پریناز به سرفه افتاد. دوباره التماس کرد، ولی التماسهای او راننده را بیشتر جری میکرد. بالاخره اتومبیل را نگه داشت و پریناز را بیرون کشید.
شوهر پریناز که از غیبت او نگران شده بود، با خانه پدر او تماس گرفت. حتی از همکار پریناز که دوستش هم بود، سراغش را گرفت و چون هیچکس خبری نداشت و گوشی پریناز جواب نمیداد، به کلانتری رفت و گفت خیلی نگران است چون سابقه نداشته همسرش تا این موقع به خانه برنگردد و تلفنش را جواب ندهد.
راننده پریناز را به سوی تپهای میکشید. پریناز فریاد میزد و کمک میخواست، ولی کسی آن دور و اطراف نبود تا به دادش برسد. به پای راننده افتاد و او را قسم داد تا رهایش کند، ولی راننده با مشت و لگد به جانش افتاد. زنجیر طلای دست و گردنش را کشید، کیف پولش را برداشت و او را آزار و اذیت کرد. پریناز از هوش رفته بود. راننده بنزین آورد و روی او ریخت و جسم بیجانش را به آتش کشید. در دل آن شب وهمآور کسی نبود که به داد پریناز برسد.
هوا گرگومیش بود که راننده به طرف تهران حرکت کرد. در مسیر، دختر جوانی را دید. توقف کرد و از او مقصدش را پرسید. دختر گفت میدان آزادی. راننده از او خواست سوار شود. سمیرا به سمت در عقب رفت، ولی راننده گفت در خراب است و باید جلو بنشیند. راه که افتادند، راننده پرسید: «این وقت صبح میری سر کار؟» سمیرا جواب داد: «نه، دارم میرم دانشگاه. اول وقت کلاس دارم. دیرم شده.» راننده در اولین بریدگی دور زد و مسیر را تغییر داد. سمیرا پرسید: «چرا از اینطرف میری؟ کجا داری میری؟»
راننده محکم به سینهاش کوبید و با لحن زنندهای گفت: «دارم میبرمت یه جای خوب. زود باش موبایلت رو بده.» سمیرا شروع به جیغ و داد کرد و از او خواست رهایش کند، ولی راننده کیفش را گرفت و موبایلش را درآورد و به بیرون پرتاپ کرد بعد سرعتش را زیاد کرد. سمیرا در اتومبیل را باز کرد و خودش را بیرون انداخت. روی زمین افتاد و بیهوش شد. سر و صورتش خونی شده بود. راننده به طرفش دوید و او را کشانکشان داخل صندوقعقب گذاشت. هوا هنوز کامل روشن نشده بود و رفت و آمد کم بود. سوار شد و به طرف تپههای کنار جاده رفت. کمی که رفت، اتومبیل را متوقف کرد و سمیرا را که بهشدت آسیب دیده بود به طرف پشت تپه برد. سمیرا زنده بود، ولی نمیتوانست حرکت کند. چشمانش را به زحمت گشود و بهسختی پرسید: «من کجا هستم؟» راننده طلاها و پولش را گرفت و او را آزار و اذیت کرد. سمیرا قادر نبود از خودش دفاع کند. راننده بنزین آورد، روی سمیرا ریخت و او را به آتش کشید.
شب شد و سمیرا به خانه برنگشت. پدر و مادرش که خیلی نگران بودند، مفقود شدن او را به کلانتری اطلاع دادند. پلیس هنوز نتوانسته بود از پریناز ردی پیدا کند و حالا یک پرونده مشابه دیگر هم به پرونده قبلی اضافه شده بود. دو خانواده لحظات سخت و دردناکی را سپری میکردند. کسی از پریناز و سمیرا خبری نداشت. راننده، نفر سوم و چهارم را هم پس از آزار و اذیت به قتل رساند و چون آنها را میسوزاند، ردپایی از خود به جا نمیگذاشت. موضوع مفقود شدن چهار زن جوان همهجا پیچیده بوده و خانوادهها نگران بودند. هنوز مشخص نبود که برای این زنهای جوان چه اتفاقی افتاده و هرکس حدسهایی میزد.
راننده قاتل مثل همیشه با خونسردی داد میزد: «هفت تیر… هفت تیر… خانم بیا سوار شو.» دختر جوانی با قامتی بلند و ورزیده روی صندلی جلو نشست. راننده نگاهی به او انداخت و گفت: «معلومه ورزشکاری.»
نازنین جواب داد: «بله، از باشگاه میام و خیلی هم دیرم شده. الانه که پدر و مادرم دلشون شور بزنه. شارژ گوشیم تموم شده. میشه گوشیتون رو بدین به خانوادهام اطلاع بدم تو راهم؟»
راننده گفت: «اتفاقا گوشی منم شارژ نداره. نگران نباش.»
نازنین گفت: «هوا خیلی تاریک شده. میشه سریعتر برید؟»
راننده لبخندی زد و جواب داد: «آره. الان از جاهایی میبرمت که زودتر به خونه برسی.» نازنین تشکر کرد. راننده مسیر را عوض کرد و به طرف اتوبان رفت. نازنین ناگهان متوجه شد از شهر خارج شدهاند. فریاد زد: «کجا داری میری؟ زود باش نگه دار.»
راننده محکم به صورتش کوبید و فریاد زد: «خفه شو!» بعد چاقویی درآورد و گفت: «اگه خفه نشی با این چاقو طرفی.»
نازنین از وحشت به خود میلرزید. خواست در را باز کند و خودش را بیرون بیندازد، ولی راننده فوری در را قفل کرد. نازنین داد میزد و کمک میخواست و راننده هر لحظه سرعتش را بیشتر میکرد. نازنین یک لحظه گردن راننده را گرفت و فشار داد. راننده چاقو را جلو صورت نازنین گرفت و گفت: «باهات شوخی ندارم. خفه شو بشین سر جات.» نازنین گریه و التماس کرد، ولی راننده بیشتر لذت میبرد. کمی بعد توقف کرد و نازنین را هم پشت تپهها برد. نازنین همچنان میگریست و فریاد میزد. راننده به طرف صندوقعقب رفت تا طناب بیاورد و دست و پای نازنین را ببندد. نازنین چشمش به تکه سنگی افتاد، از این فرصت استفاده کرد و سنگ را به صورت راننده کوبید. خون از بینی راننده جاری شد. نازنین معطل نکرد و با تمام قدرت پا به فرار گذاشت. میدوید و فریاد میزد. از دور چراغی سوسو میزد و به نازنین دلگرمی میداد. راننده که گیج شده بود، دنبالش دوید. نازنین از نفس افتاده بود. به چراغ رسید و فریادزنان کمک خواست و روی زمین افتاد. درست همان لحظهای که راننده به نازنین رسید، چند زن و مرد بیرون آمدند. نازنین نفسنفسزنان از آنها خواست که به او کمک کنند. راننده همانطور شوکه سر جای خود میخکوب شده بود. مردها دورهاش کردند و به کلانتری اطلاع دادند. پلیس به محل حادثه رسید و راننده را دستبندبهدست و نازنین را هم که دیگر رمقی نداشت به کلانتری بردند. نازنین همهچیز را تعریف کرد.
راننده بعد از بازجوییهای متعدد ناچار به اعتراف شد و از ماجرای قتل زنهای جوان پرده برداشت. دادگاه هم او را به دلیل تجاوز به عنف و قتل به اشد مجازات محکوم کرد.
نویسنده: مهرانگیز هدایت