نویسنده: آرین سلطانی
براساس سرگذشت: سپهر
سالها گذشت. من میرفتم و میآمدم، اما نسبت به زندگی هیچ حسی نداشتم. انگار همه وجودم بیحس شده بود و این بیحسی خیلی دردناک بود. انگار میخواهی شاد باشی، ولی نمیتوانی
من یک رباتم
تنهایی مثل وزنهای روی سینهام سنگینی میکند. دلم میخواهد این وزنه را بردارم و کنار بگذارم، اما نامرئی است. آن وقتها، سالها پیش را میگویم، وقتی جوان بودم، فکر میکردم آدم بالاخره با تنهایی خو میگیرد و به آن عادت میکند؛ اما هرچه گذشت، بیشتر فهمیدم که آدمها به همدم و مونس نیاز دارند. به کسی که محبت کند و به قلب و روحت دست نوازش بکشد. آدم تنها اسیر و دلمرده است. حتی زندانیها در زندان تنها نیستند و فقط یک زندانی انفرادی است که تنهایی برایش بزرگترین رنج دنیاست. حالا در پنجاه و چند سالگی حس یک زندانی انفرادی را دارم. دیوارهای خانه به قلبم فشار میآورند و سقف انگار پایین میآید. یادم میآید به مادرم که همیشه میگفت: «زندگی مرد رو فقط یه زن میتونه سر و سامون بده. زن که بگیری، زندگیت میافته روی غلتک.»
آن موقعها جوان بودم و آنقدر آرزو داشتم که به زن گرفتن فکر نمیکردم. تازه مشغول کار شده بودم و دلم میخواست زودتر ماشین بخرم و با ماشین خودم بروم سفر و گردش. بعد هم به خرید آپارتمان فکر میکردم و رفتن به سفرهای خارجی و دنیا را دیدن و گشتن. مادرم اما میخواست بهقول خودش مرا سر و سامان بدهد و هر دفعه دختری را برایم زیر نظر میگرفت. دخترهای فامیل، دخترهای همسایه و حتی دخترهایی که در مراسم مذهبی میدید. میآمد با آبوتاب برایم از آنها تعریف میکرد که مثلا فلان دختر چقدر زیباست یا فلان دختر از هر انگشتش یک هنر میریزد یا خانواده فلان دختر چقدر سرشناس هستند. من اما حرفم یکی بود؛ فعلا قصد ازدواج ندارم.
سالها گذشت. پدرم فوت کرد و من و مادرم تنها شدیم. بقیه برادرها و تنها خواهرم رفته بودند سر خانه و زندگی خودشان و فقط من مجرد بودم. حال مادرم خوب نبود. پدرم ناگهانی رفته بود و مادرم تا مدتها شوکه بود. بعضی روزها زودتر از سر کار میآمدم و به مادرم میرسیدم. او را با خودم به خرید میبردم و دوتایی برای خانه خرید میکردیم. بعد او را میبردم پارک یا سینما شاید برای لحظاتی اندوهش را فراموش کند. یکی از آن عصرهایی که داشتیم در پارک قدم میزدیم، مادرم گفت: «سپهرجان، میدونم که هنوز دو ماه از رفتن از بابات نگذشته، ولی چه کنم که مادرم و دست خودم نیست. نگران آینده تو هستم. منم دیر یا زود میرم و تو…»
حرفش را قطع کردم و گفتم: «انشاءا… سایهتون همیشه بالای سر من باشه.»
مادرم آهی کشید و گفت: «این دنیا به کسی وفا نکرده که به من پیرزن وفا کنه. تو باید دلخوشی داشته باشی.»
گفتم: «دلخوشی من شما هستین. همین که صبح از خواب بیدار میشم و میدونم برام صبحانه آماده کردین، حالم خیلی خوب میشه. عصر هم به هوای شما زودتر میام خونه.»
مادرم نگاهم کرد و گفت: «قبل از اینکه بابات بره، من یه دختری رو برات زیر نظر داشتم. خیلی خانوادهدار و نجیب هستش. میخوام تو هم ببینیش. نه نیار. شاید خوشت اومد.»
برای ازدواج آمادگی نداشتم، اما دلم نیامد مادرم را برنجانم و گفتم: «حالا که اصرار دارید، برای خواستگاری قرار بذارید.»
مادرم لبخند زد. بعد از رفتن پدر، این اولین باری بود که لبخند میزد. از خودم راضی بودم که خوشحالش کرده بودم، اما دلواپس هم بودم. فعلا قصد ازدواج نداشتم و اگر نمیتوانستم شرایط را کنترل کنم، چه میشد؟ نمیخواستم دختری را اسیر خودم کنم، درحالیکه هنوز تکلیفم با خودم معلوم نبود.
بالاخره مادرم قرار خواستگاری گذاشت. هرچه به روز خواستگاری نزدیکتر میشدیم، اضطراب من هم بیشتر میشد. هیچ درکی از ازدواج نداشتم. از این میترسیدم که با دختری زیر یک سقف زندگی کنم و اهداف و آرزوهایم را با او همسو کنم. از اینکه سبک زندگیام عوض شود. عادت داشتم عصرها با مادرم باشم و شبها فیلم ببینم و خلوت کنم. اگر ازدواج میکردم، دنیایم به هم میریخت. دختری که مادرم برایم پسندیده بود، از خانوادهای سنتی بود و خودش هم به سنتها پایبند بود. من اما خیلی وقت بود که خودم را از سنتها رها کرده بودم. مادرم از آن دختر خوشش آمده بود و مدام از او تعریف میکرد. اما من دنبال بهانه بودم. بالاخره بهانهای دستم آمد و به مادرم گفتم: «دختری که رفتیم خواستگاریش، اصلا اجتماعی نبود. اونقدر خجالتی بود که حتی نمیتونست دو کلمه بزنه.»
مادرم با تعجب پرسید: «واه سپهرجان، جلسه اول خواستگاری چی بگه؟»
فکری کردم و گفتم: «خب باید کمی معاشرت میکرد.»
مادرم لبش را گاز گرفت و گفت: «چه چیزها میگی. از شرم و نجابتش بود که حرف نمیزد.»
گفتم: «اما معلوم بود تو اجتماع نچرخیده. همچین دختری به درد من نمیخوره.»
مادرم گفت: «اتفاقا این دختر میتونه زندگی تو رو جمع کنه.»
چیزی نگفتم و بحث را ادامه ندادم. صبر کردم تا بهمرور زمان مادرم از ازدواج من و آن دختر دلسرد شود. اما چند روز بعد گفت: «با مادر سیمین حرف زدم. اونها هم با این ازدواج موافقن.»
جا خوردم و گفتم: «ولی من موافق نیستم. همون موقع گفتم که سیمین دختر ایدهآل من نیست.»
مادر خندید و گفت: «بذار چند جلسه با هم حرف بزنید. شاید مهر دختره به دلت نشست.»
توقع نداشتم مادرم بدون هماهنگی با من قول و قراری بگذارد. اصلا هم قصد نداشتم ازدواج کنم. فرقی هم نمیکرد با سیمین یا هر دختر دیگری، برای همین خیلی قاطعانه گفتم: «نمیخوام وقت خودم و دختره رو بگیرم. لطفا یه بهونهای بیارین و قرار رو به هم بزنید.»
مادرم لب ورچید و گفت: «چی بگم آخه؟»
خیلی ناراحت و کمی هم عصبانی گفتم: «مثلا بگید پسرم تازگیها تصمیم گرفته مهاجرت کنه.»
مادرم دیگر چیزی نگفت و چند روز بعد، موضوع ازدواج من و سیمین منتفی شد. او همهجوره هوایم را داشت. برایم غذا درست میکرد، لباسهایم را اتو میکرد و وقت بیماری مراقبم بود. در زندگی کمبودی احساس نمیکردم، ولی همین که با خالههایم دور هم جمع میشدند، سریع میرفتند توی فاز نصیحت. خاله رفعت میگفت: «مرد باید زن بگیره تا هم رزق و روزیش زیاد بشه و هم زندگیش سر و شکل بگیره.»
خاله اعظم هم در تایید حرف او میگفت: «اصلا زندگی بدون بچه مثل درخت بی میوهست. اگه بچه نباشه، زندگی چه فایدهای داره؟ باید زودتر برات آستین بالا بزنیم.»
مادرم که میدانست من اهل ازدواج نیستم، چیزی نمیگفت و دخالت نمیکرد تا مثل دفعه قبل جلو خانواده دختر شرمنده نشود.
زندگی من با نظم خاصی پیش میرفت. صبحها سر ساعت شش بیدار میشدم. با مادرم صبحانه میخوردم و بعد میرفتم سر کار. مادرم دیگر زیاد بیرون نمیآمد، برای همین عصرها خودم میزدم بیرون. در شهر چرخی میزدم و گاهی سینما، تئاتر و رستوران میرفتم. شبها هم معمولا فیلم میدیدم، بعد با مادرم شام میخوردم و حدود یازده شب میخوابیدم.
اتفاقی که معمولا در زندگی هر آدمی رخ ميدهد، در زندگی من هم رخ داد و بالاخره عاشق شدم. عاشق دختر همکارم شدم که تازه وارد شرکت ما شده بود. دختر خجالتی ولی زیبایی که گاهی از من کمک میخواست و من هم از جان و دل در کارها به او کمک میکردم. چندبار اشتباه کرد و توبیخ شد و آنقدر دلم برایش سوخت که حتی یکی از اشتباهاتش را گردن گرفتم تا اخراج نشود. به جبران محبتهایم، مرا به ناهار روز جمعه دعوت کرد. چند روز تا جمعه مانده بود و من شوق زیادی داشتم که او را جایی به جز شرکت ببینم. جایی که بتوانم راحت و صمیمانه و بدون ترس از قضاوت همکاران با او حرف بزنم.
تا اینکه جمعه از راه رسید و شیدا را دیدم. مانتوی آبی پوشیده بود با شالی همرنگ که خیلی به او میآمد و معصومیتش را بیشتر کرده بود. وقتی ناهار را سفارش دادیم، سر صحبت را باز کردم و متوجه شدم تنها دختر خانواده است و پدر و مادرش توجه زیادی به او داشتهاند، برای همین هیچوقت مستقل نشده و با اینکه از نظر مالی مشکل نداشته، آمده سر کار تا مستقل شود. همه اینها باعث شده بود که در کارهایش کند باشد و خطا کند. من که حالا علاقهام به او بیشتر شده بود چون از روحیه جنگندهاش خوشم آمده بود، گفتم: «خیلی خوبه که تصمیم گرفتی مستقل بشی. سخته اما مطمئنم که از پس همه کارها برمیای.»
شیدا کمی نگران و دلواپس گفت: «هنوز تو شرکت جا نیفتادم.»
به آرامش دعوتش کردم و گفتم: «این دوره رو باید بگذرونی و خیلی طبیعیه. نگران نباش. من کنارت هستم و هوات رو دارم.»
شیدا لبخندی زد و درحالیکه آرامتر شده بود، گفت: «تا همین حالا هم کلی به من کمک کردین و مدیون شما هستم.»
به شوخی اخمی کردم و خیلی جدی گفتم: «دیگه از این حرفها نزن. تو عالم همکاری و رفاقت، باید کمکت کنم.»
رابطه من و شیدا بهمرور صمیمانهتر شد و عشقی در وجودم شکل گرفت. همین عشق بود که مرا به فکر ازدواج انداخت. میخواستم همیشه با شیدا باشم، چون با او حالم خوب بود، هیجان داشتم و امیدم به آینده بیشتر بود. به مادرم که گفتم، خیلی خوشحال شد. میخواست همان هفته قرار خواستگاری بگذاریم، اما شیدا خبر داد که پدرش با ازدواج ما مخالف است و میخواهد او را به پسرعمویش بدهد. شیدا خیلی در برابر این ازدواج اجباری مقاومت کرد، اما درنهایت پدرش موفق شد و من شکست عشقی خوردم. بعد از شیدا دیگر به ازدواج فکر نکردم. هرگز به کسی دل نبستم و به زندگی روتین و تکراری خودم ادامه دادم.
مادرم که فوت کرد، خیلی تنها شدم. صبحها بیانگیزه از خواب بیدار میشدم، صبحانهای مختصر میخوردم و به شرکت میرفتم. شیدا کار در شرکت را رها کرده بود و من سعی میکردم خاطراتش را فراموش کنم. سر ساعتی خاص ناهار میخوردم و مشغول کارم میشدم. سر ساعت هم از شرکت بیرون میزدم و به خانه میرفتم و در تنهایی شب را میگذراندم.
سالها گذشت و من دیگر مثل ربات شده بودم. میرفتم و میآمدم و هیچ حسی نداشتم. انگار همه وجودم بیحس شده بود و این بیحسی خیلی دردناک بود. انگار میخواهی شاد باشی، ولی نمیتوانی. انگار میخواهی هیجان داشته باشی، اما نمیتوانی. همیشه در حس و حالتی ثابت بودم.
روزها و ماهها و سالها گذشت و من همچنان به زندگی مکانیکی خودم ادامه میدادم. خواهرم میخواست برایم زن بگیرد، اما زیر بار نمیرفتم. هیچ دختری در من احساسی ایجاد نمیکرد. البته خودم هم نمیخواستم از این زندگی روتین و تکراری نجات پیدا کنم. به روزمرگی عادت کرده بودم و این بدترین حالت ممکن بود. روزها و شبهای شبیه هم و چقدر تنها بودم.
مدتی است بازنشسته شدهام. بیشتر ساعتهای روز خانه هستم و متاسفانه به تنهایی و عزلت خو گرفتهام، با اینکه میدانم سبک زندگیام در همه این سالها اشتباه بوده است. گاهی میروم پارک ساعتها مینشینم و به بازی بچهها نگاه میکنم. شاید اگر به موقع ازدواج کرده بودم، الان نوههایم را به پارک میآوردم و اینقدر تنها نبودم.