اختصاصی مجله روزهای زندگی– ضایعات عشق و آریوی مخوف- مهرداد که با سرعت میراند، وسط جاده عطسه اش گرفت. پشتسرهم سه عطسه شدید کرد. در عطسه سوم ماشین به کناره جاده کشیده شد و به زنی که منتظر مینیبوس بود، زد. شتابان پیاده شد و سراغ مصدوم رفت. زن جوانی بود که بیهوش بود. مهرداد با اعصابی خراب او را به بیمارستان رساند.
درمان و کارهای پزشکی قانونی و بیمه و دیه مدتی طول کشید. مهرداد هر روز برای عیادت تابان به بیمارستان میرفت. تابان گفته بود کسی را ندارد و در یک انبار ضایعاتی سرایدار است. حرفها و درددلهای تابان کار را به تپش قلب مهرداد کشاند و در روزهای آخر بیمارستان به او گفت: «انگار بهت علاقه پیدا کردم.» تابان شکرخندی نثار کرد و گفت: «انگار؟ علاقه؟ نه جونم به طور یقین عاشقم شدی.» مهرداد گفت: «درست گفتی. عاشقت شدم. تو به من چه حسی داری؟» تابان جواب داد: «حس خوبی دارم، ولی طول میکشه تا عاشقت بشم. باید بیشتر رفت و آمد کنیم تا بشناسمت و احتمالا عاشقت بشم.» روزی که تابان از بیمارستان مرخص شد، مهرداد او را به خانه خودش برد که ویلایی در بالای شهر بود. تابان از دیدن آن خانه اشرافی مبهوت شد و احساساتش را نشان داد. مهرداد گفت: «من تاب نمیارم که تو انبار ضایعات زندگی کنی. کاش منو دوست داشتی و با هم زندگی میکردیم.» تابان روی مبل لمید: «چه نرم و راحته! مهرداد من تو رو دوست دارم، ولی مشکلاتی دارم که فعلا نمیتونم باهات زندگی کنم. غصه زندگی منو نخور چون با دیهای که گیرم اومده، یه خونه کوچولو رهن میکنم. حالا راحت شدی؟» مهرداد گفت: «پس تا وقتی که خونه رهن میکنی، اینجا باش. قبول؟» تابان گفت: «قبول ولی به شرطی که مثل دو دوست ساده باشیم… ببین! من دارم بهت اعتماد میکنم ها!» مهرداد جوان خانوادهدار و بااصالتی بود که خانوادهاش خارج بودند. تنها زندگی میکرد و زندگی سالمی داشت. رفتارش با تابان مودبانه بود. تابان یک روز پیش مهرداد ماند و گفت باید برود دنبال خانه بگردد. مهرداد خواهش کرد با هم بروند و خانهای نزدیک خودش رهن کند. تابان گفت: «محل کار من به اینجا خیلی دوره. باید خونهای نزدیک اونجا پیدا کنم.» مهرداد گفت: «خودم استخدامت میکنم و شغل خوبی بهت میدم.» تابان آهی کشید و درحالی که کفشش را میپوشید، گفت: «قبلا هم بهت گفتم. من مشکلاتی دارم که فعلا نمیتونم کارم رو ول کنم و با تو باشم.» مهرداد گفت: «اگه مشکلت با پول حل میشه، من هستم. اگه مشکل قانونی داری، برات وکیل میگیرم. اگه…» تابان انگشت سکوتش را نشان داد و گفت: «باید برم. دیرم شده. بعدا دربارهش حرف میزنیم.»
مهرداد گفت: «اقلا بذار برسونمت.» تابان گفت: «عزیزم در آینده اونقدر منو میرسونی که حوصلهت سر میره.» از در بیرون رفت و در را بست. وقتی که به انبار ضایعات رسید، پیرمردی که داشت تکههای فلزی را از ضایعات دیگر جدا میکرد، با دیدن او از جا پرید: «تو زندهای؟ کدوم جهنمی بودی؟ چرا هیچ خبری ندادی؟» تابان با بغض گفت: «خدا هیچکس رو مثل من بیکس نکنه! تصادف کردم. چند روز بیهوش بودم. بیمارستان بودم. خدا دلش سوخت نذاشت بمیرم، ولی فهمیدم واسه شماها هیچ ارزشی ندارم و دنبالم نگشتین.» پیرمرد گفت: «درست تعریف کن ببینم چی شده.» تابان گفت: «بابارضا نبودی ببینی تابان چطور افتاده بود لب مرگ.» بابارضا گفت: «من دنبالت گشتم، ولی منصور گفت تو رو دیده که با یه نفر رفیق شدی و ما رو گذاشتی رفتی. اگه واقعا تصادف کردی، چرا بهم خبر ندادی؟» تابان گفت: «من حافظه نداشتم. حتی خودم رو هم نمیشناختم. خدا خیر بده به کسی که با ماشینش بهم زد چون همه خرج بیمارستانم رو داد.» رضا گفت: «بایدم خرجت رو میداد. چقدر دیه گرفتی؟» تابان گفت: «هیچی. رضایت دادم، آخه تقصیر خودم بود که یهو پریدم وسط جاده.» رضا پدر تابان نبود. او را وقتی که سه سال داشت، در بیابان پیدا کرده و انداخته بود کنار بچههای دیگرش. نرگس، زن رضا که پنجول ضایعات روزگار، چروکیدهاش کرده بود، از اولش به تابان حس خوبی نداشت. با بزرگ شدن تابان، حسادت و نفرت در خونش ریشه دواند. این دو امکان نداشت همدیگر را ببینند و با کلمات تیز به جان هم نیفتند. در مدتی که تابان غیبش زده بود، نرگس خوشحال بود و آرزو میکرد کاش تابان مرده باشد. آن روز نرگس در زاغهای بود که صدای تابان را شنید. چنان یکه خورد که لبه حلبی دستش را برید. از زاغه بیرون پرید. ناباورانه به تابان نگاه کرد که داشت با رضا حرف میزد. میلهای دستش گرفت و سمت تابان دوید: «هرزه کثافت کدوم گوری بودی تا حالا؟» رضا جلو نرگس را گرفت: «تصادف کرده بوده.» نرگس ناسزایی برخورنده نثار کرد و زور آورد خودش را آزاد کند.
تابان فلز تیزی برداشت و به گردنش زد. نرگس نگاهش کرد و پلکش لرزید و افتاد. دست و پایی زد و برای ابد مرد. رضا گفت «حالا چه خاکی به سرمون بریزم؟ اعدامت میکنن!» تابان گفت «واسه تو که بد نشد؟ از شرش خلاص شدی و میتونی زن جوون بگیری.» رضا گفت: «با این جنازه چیکار کنیم؟ بدبخت شدیم.» تابان گفت: «چالش میکنیم. بگو دعواتون شد، رفت. کسی هم دنبالش نمیگرده. بداخلاق بود. همه خوشحال میشن که گم و گور شده.» نیمساعت بعد نرگس دفن شد و روی خاکش خردهپارههای ضایعات ریختند. بعدش چای خوردند و تابان درباره مهرداد حرف زد و گفت: «تو خونهش کلی پول خارجی و طلا و چیزای قیمتی داره.» رضا گردنی خاراند و گفت: «فرداشب ترتیبش رو میدیم. نمیشه طولش داد چون ممکنه بفهمه تو چه آدم خطرناکی هستی.» تابان گفت: «بهتره یه آدم قلچماق هم با خودمون ببریم چون ممکنه زورت به مهرداد نرسه.» رضا کمی فکر کرد و گفت: «مجتبی رو میبریم که هم زورش زیاده هم عقلش کمه.» غروب روز بعد رضا و تابان و مجتبی سمت خانه مهرداد رفتند. تابان خانه را نشانش داد و گفت: «یه جا قایم شین. یه کاری میکنم مهرداد از خونه بره. وقتی رفت زنگ بزن و بیاین تو.» کمی بعد تابان زنگ ویلا را زد. مهرداد از دیدن او پر و بال شوق در آورد و به حیاط دوید و او را داخل برد. تابان گفت: «یه خبر خوب برات دارم. مشکلاتم رو حل کردم و اومدم برای همیشه پیشت بمونم.» مهرداد خوشحال به اتاقی رفت و انگشتر گرانبهایی آورد. تابان گفت: «نه… این خیلی گرونه. یه حلقه ساده برام بسه.» مهرداد گفت: «وقتی زنم بشی، نصف ثروتم رو به نامت میکنم.
این انگشتر که چیزی نیست.» یک ساعت بعد تابان دلدرد را بهانه کرد و از مهرداد خواست برود برایش دارو بخرد. چند دقیقه بعد از رفتن مهرداد، رضا و مجتبی داخل شدند. تابان آنها را در حمام مخفی کرد و گفت: «وقتش که رسید بیاین بیرون. حواستون باشه طوری نزنینش که بمیره. فقط بترسونینش.» رضا گفت: «اگه زنده بمونه، پلیس پیدامون میکنه. خنگ نباش. اون میدونه انبار ضایعات کار میکنی و کدوم منطقهای. پلیس سه سوت پیدامون میکنه.» برگشتن مهرداد کمی طول کشید و وقتی که آمد، کسی با او بود. تابان حجابش را مرتب کرد و به استقبال رفت. مهرداد توضیح داد که در راه دوست قدیمیاش را دید و او را دعوت کرد تا خوشبختیاش را ببیند و به دوستش گفت: «فردا میخوام واسه کادوی قبل از ازدواج یه ماشین عالی براش بخرم.» دوست مهرداد گفت: «در راه عشق هرچی خرج کنی کمه.» تابان نگاهش را پر از دلسوزی کرد و گفت: «تو و رفیقت خیلی خوبین، حیف که عمرتون به دنیا نیست.» و بلند گفت: «بیاین که وقتشه.» مهرداد از دیدن رضا و مجتبی که قمه داشتند، شوکه شد. به تابان نگاه کرد. دید او هم به چاقوی بزرگ آشپزخانه مسلح است. رضا گفت: «این رفیق بدبختت رو واسه چی آوردی و کار ما رو چرا زیاد کردی؟ حالا مجبوریم دو نفر رو بکشیم.» دوست مهرداد گفت: «بهتره با هم مذاکره کنیم. پ
چرا از قتل حرف میزنین؟ چقدر پول بدیم که با جون ما کاری نداشته باشین؟» رضا به مهرداد گفت: «برو هرچی پول و طلا داری بیار.» و به تابان گفت: «باهاش برو. اگه زر زیادی زد، بکشش!» آنها به اتاق دیگری رفتند. رضا به دوست مهرداد گفت: «مایه تیله چی داری؟» دوست مهرداد گفت: «مایه تیله ندارم، ولی تا دلت بخواد مایه غیرت و مایه جرات دارم. قمهها رو بندازین و بخوابین زمین.» رضا خندید: «از ترس خل شدی؟» مرد گفت: «خیلی بد آوردین چون من که دوست آقا مهردادم، دشمن خلافکارام. اسمم رو که بشنوی، شاخت موم میشه.
بدبخت! من سرهنگ آریو هستم!» رضا او را ورانداز کرد: «آریوی مخوفی که میگن، تویی؟ کاش فردا میتونستم به همه بگم آریوی مخوف به دست رضا ضایعاتی کشته شد.» آریو گفت: «عوضش امشب میتونی توی زندون با افتخار بگی آریوی مخوف دستگیرت کرد.» تابان درحالیکه نوک چاقو را پشت گردن مهرداد گذاشته بود، او را از اتاق بیرون آورد و گفت: «منم آریوی مخوف رو میشناسم و میدونم به خاطر نجات دادن جون رفیقش تسلیم میشه… هی جناب سرهنگ! روی زمین دراز بکش و دستات رو به دو طرف باز کن.» آریو گفت چشم. دو قدم جلو رفت و دستور را انجام داد، اما وقتی دستهایش را به دو طرف دراز میکرد، سریعتر مچ پای تابان را گرفت و او را عقب کشید و از مهرداد دورش کرد. رضا و مجتبی حمله کردند. آریو که روی زمین بود، به پای مجتبی قیچی زد و او را انداخت، لگدی هم به کتفش کوباند و او را از حال برد بعد بیدرنگ بلند شد. تابان و رضا از دو طرف حمله کردند. آریو مچ مسلح تابان را قاپید و او را به طرف رضا انداخت. هر دو افتادند. کفگرگی مخوفش را به پیشانی رضا کوفت و او را هم به دیار بیهوشی فرستاد. تابان خواست با قمه مجتبی حمله کند. آریو گفت: «من دست روی زن بلند نمیکنم. قمه رو بنداز!» تابان اهمیت نداد و تاخت. آریو او را با فنی لطیف خلع سلاح کرد. رضا و تابان در زندان به قتل نرگس هم اقرار کردند. پس از ختم این پرونده، مهرداد به آریو گفت: «حکمت خدا بود که اون شب دیدمت.» آریو گفت: «حکمت خدا بود که اون شب احساساتی بودی و درباره تابان کمی حرف زدی. من عجله داشتم باید میرفتم جایی، ولی از حرفات و نحوه آشناییت با تابان و شغلش و چیزهای دیگه فهمیدم تابان برات دام گذاشته. این بود که به بهانه دیدن همسر آیندهت، باهات اومدم.»
نویسنده: سوشترا نادری