اختصاصی مجله روزهای زندگی -آی زندگی! روی خوشت را نشـان بده – دختری زیبا و سبزهرو با قدی متوسط وارد اتاق شد. به آرامی سلام کرد. من هم طبق معمول با لبخند سلام و احوالپرسی گرمی با او داشتم. خودم را معرفی کردم و گفتم میخواهم با سرگذشت شما آشنا شوم و با کمی تغییرات برای محفوظ ماندن مشخصات، آن را در مجله چاپ کنم تا شاید با مطالعه آن دیگران به مسایل و مشکلاتی که شما تجربه کردهاید، دچار نشوند. حالا اگر ممکن است کمی از خودتان بگویید و اینکه چه موضوعی باعث شده اینجا باشید. او با دنیایی از اندوه و پشیمانی که تمام قلبش را فرا گرفته بود و درحالیکه اشک در چشمانش حلقه زده بود، بریدهبریده شروع کرد تا از سرگذشت غمانگیز خود حرف بزند که همچون کابوسی برایش بود. گفت:
پرنیا هستم، بیستویک سال دارم. تنها فرزند خانواده بودم. زندگی خیلی خوبی داشتیم. پدرم صاحب کارخانه بود و برای خودش اسم و رسمی داشت. مادرم خانهدار بود و یک خانم تمامعیار برای زندگیاش محسوب میشد. من هم که یکییکدانه و دردانه پدر و مادرم بودم. همهچیز عالی بود تا اینکه آن شب منحوس تمام زندگی ما را به هم ریخت و زندگی آن روی دیگرش را به ما نشان داد.
شب دور میز شام نشسته بودیم و با پدر و مادرم با شادمانی داشتیم برای تعطیلات عید نوروز برنامهریزی میکردیم که کجا برویم. تا اینکه زنگ تلفن به صدا در آمد. پدرم گوشی را برداشت. از کارخانه تماس گرفته بودند. بعد از مدت کوتاهی که از مکالمه پدرم با یکی از کارگران کارخانه میگذشت، گوشی از دستش افتاد و بهتزده به گوشهای از خانه خیره شد. صدایی از آن سوی خط به گوش میرسید که میگفت: «آقا… آقا… حالتان خوب است؟» مادرم گوشی را برداشت و متوجه شد که متاسفانه کارخانه آتش گرفته است. موضوعی که باعث ناراحتی پدرم شد این بود که سه کارگر در آتش گرفتار شده بودند و امکان نجات آنها وجود نداشت. متاسفانه تا رسیدن ماشین آتشنشانی آن سه نفر جان خود را از دست دادند. آنقدر این غم برای پدرم سنگین بود که دوام نیاورد و در اثر ایست قلبی جانش را از دست داد. من ماندم و مادرم و یک دنیا غم و غصه که در زندگیمان وجود داشت. مادرم بهشدت افسرده شده بود و نتوانست روی پای خودش بایستد. همین موضوع باعث شد که ورشکست شویم و هر چیزی را که داشتیم یکشبه از دست بدهیم.
با اندک پولی که داشتیم در مرکز شهر خانه کوچکی خریدیم و آنجا به زندگیمان ادامه دادیم. مادرم در شرکتی که صاحبش دوست پدرم بود، مشغول به کار شد تا بتواند از پس هزینههای زندگی بربیاید. حدود دو سال بعد با همان آقا ازدواج کرد. من برای مادرم خوشحال بودم. حداقل او از تنهایی درآمده و تاحدودی حالش بهتر شده بود. ولی انگار او با ازدواجش کمکم مرا فراموش کرد و بدش نمیآمد از زندگیاش بروم. تازه پانزده ساله شده بودم که با اصرار مادرم و همسرش با پسری ازدواج کردم که هیچ علاقهای به او نداشتم. به امید اینکه روزی عاشق همسرم شوم، پای سفره عقد نشستم. اما زهی خیال باطل! متاسفانه همسرم فردی بدبین و بددل بود و آنقدر مرا محدود کرد که حتی اجازه دیدن خانوادهام را نداشتم و چند سال است آنها را ندیدهام. آنها هم خیلی پیگیر من نبودند. بعدها از گوشه و کنار شنیدم مادرم باردار شده برای همین احساس کردم میخواهد کلا گذشتهاش را فراموش کند و با زندگی جدید خود سرگرم باشد. ولی باورم نمیشود چطور یک مادر میتواند به این راحتی از فرزند خود بگذرد و حتی یک بار هم سراغی از او نگیرد. دیگر از شرایطی که داشتم خسته شده بودم. فکر میکردم وجود فرزند از بدبینی شوهرم کم میکند برای همین در سومین سال زندگیمان صاحب فرزند پسری شدیم، اما به دنیا آمدن پسرم نهتنها رفتار شوهرم را بهتر نکرد، بلکه بعد از مدتی متوجه شدم به مواد مخدر نیز معتاد شده است. معتاد شدن بیکاری را هم برایش رقم زد. فرزند دومم نیز ناخواسته بعد از دو سال و در پنجمین سال زندگی مشترکمان به دنیا آمد. به دلیل داشتن ناراحتیهای جسمی که بعد از زایمان دومم داشتم شوهرم به من پیشنهاد کرد که برای تسکین دردهایم مواد مصرف کنم. ای کاش روزی که شوهرم به من این پیشنهاد را داد به حرفش گوش نمیدادم، اما افسوس که او دنبال شریک برای خودش بود و من نادان بودم. چون شوهرم بیکار بود و تنها هزینه مصرف مواد خود را تامین میکرد، خواستم از او طلاق بگیرم، اما او موافق طلاق نبود. بااینحال، به هر نحوی که بود از شوهرم جدا شدم و بچهها را به او دادم. فکر میکردم با جدایی از او مشکلاتم پایان مییابد و هرطور که بخواهم میتوانم زندگی کنم، اما اشتباه میکردم. من که مدتی طولانی مادرم و خانوادهاش را ندیده بودم پس از جدایی به سراغ آنها رفتم، اما متوجه شدم خانوادهام به خارج از کشور رفتهاند و دیگر در ایران زندگی نمیکنند. مادرم حتی حاضر نشد از من خداحافظی کند. درد سنگینی روی دلم اضافه شد. انگار وقتی در غم به رویت باز میشود تمامی ندارد و همینطور بدبختی پشت بدبختی گریبانگیرت میشود و هرچه برای نجات تقلا میکنی، بیشتر در این باتلاق فرو میروی. همسایهمان که پیرزنی مهربان بود مرا به خانهاش دعوت کرد و با مهربانی و صمیمیت از من پذیرایی کرد. کل داستان زندگیام بعد از ازدواج را برایش تعریف کردم. بسیار متاثر شد.
از من قول گرفت اعتیادم را ترک کنم. او گفت: «اگر این کار را انجام دهی، میتوانی در اتاق طبقه بالا زندگی کنی.» خیلی خوشحال شدم. صورت مهربانش را بوسیدم و به او قول دادم حتما اعتیادم را ترک خواهم کرد. اتاق طبقه بالا را با عشق تمام تمیز کردم و وسایلم را چیدم. نمیدانید چقدر خوشحال بودم. انگار دنیا را به من داده بودند. دیگر شبها راحت و با آرامش میخوابیدم و صبحها آزادانه زندگی میکردم. کمکم توانستم اعتیادم را ترک کنم. دنبال کار میگشتم. البته خیلی سخت بود چون نه تحصیلات داشتم، نه حرفه خاصی بلد بودم؛ ولی چارهای نداشتم. پساندازم داشت تمام میشد و هر طوری بود باید سر کار میرفتم. بالاخره در یک شرکت خدماتی مشغول به کار شدم. از کجا به کجا رسیدم؟ دختر یک مرد ثروتمند حالا باید به خانههای مردم میرفت و نظافت میکرد. چند ماهی گذشت و از بخت بد من، پیرزن سخت بیمار شد. برای اینکه حالش خوب شود تمام تلاشم را کردم، ولی او سه ماه بیشتر دوام نیاورد و فوت کرد.
غم سنگینی روی دلم نشست. انگار مادرم را از دست داده بودم. تکیهگاهی را که بعد از سالها از فوت پدرم پیدا کرده بودم، از دست دادم. خیلی برایم سخت بود. بعد از مراسم پیرزن مهربان که واقعا مانند فرشتهها بود، فرزندانش به بهانه انحصار وراثت و فروش خانه از من خواستند که آنجا را تخلیه کنم و من هم سریع آنجا را ترک کردم. بعد از مدتی دربهدری صیغه پسری شدم که در محل کارم با هم همکار بودیم و نه ماه با او زندگی کردم. بعد از گذشت این مدت او به بهانه بیماری پدرش تهران را ترک کرد و دیگر خبری از او نشد. از غصه زیاد دوباره به مواد مخدر رو آوردم و وقتی صاحبکارم متوجه شد، مرا اخراج کرد. در این میان متوجه شدم چهارماهه باردار هستم و نمیدانستم با این گرفتاری چه کنم. جایی برای خوابیدن نداشتم و شبها در پارک میخوابیدم. از طرفی برای تامین هزینه مواد مخدر دست به هر کاری میزدم. تا اینکه یک روز نیروهای گشت پلیس مرا به کلانتری بردند و از آنجا به مرکز بهزیستی منتقل شدم. از شرایطم راضی هستم، حداقل جایی برای خوابیدن و غذایی برای خوردن دارم. به خودم قول دادهام زندگیام را از نو بسازم تا بتوانم مادر خوبی برای فرزندانم باشم. مسوولین بهزیستی هم به من کمک میکنند. آنها به دنبال پدر بچهام هم هستند. امیدوارم اینبار زندگی روی خوشش را به من نشان بدهد و بتوانم مانند کودکیهایم خوشبخت زندگی کنم.
تحلیل روان شناسی این ماجرا
تجربه ازدواج ناموفق همانند یک کابوس است. همه از ازدواج اشتباه و بد هراس دارند. اکثر ازدواجها به امید یک زندگی سرشار از عشق آغاز میشوند، اما گاهی به جای این زیباییها، زندگی شکل زشت و ناپسندی پیدا میکند، بهگونهای که مشکلات زن و شوهر هیچگاه از بین نمیرود و روابط آنها بهبود نمییابد. حفظ یک ازدواج خوب و ماندگار به فرآیندی دوطرفه و همکاری متقابل نیاز دارد. علاوهبراین، شرکای زندگی باید به منظور اطمینان از بقا و پایداری ازدواجشان از ویژگیهای مختلفی برخوردار باشند. یکی از مواردی که باعث میشود زندگی شکل قشنگی نداشته باشد ازدواج اجباری و بیپایه و اساس است و فرد شدیدترین آسیبهای جسمی و روحی را میبیند. ازدواج اجباری معمولا سرانجام مطلوبی ندارد و افراد را به راههای ناخوشایندی میکشاند و در بیشتر موارد نیز به طلاق و جدایی میانجامد. پرنیا هم قربانی یک ازدواج بیپایه و اساس بود. متاسفانه مادرش برای رهایی از او تصمیم گرفت به هر قیمتی شده بدون توجه به سن و سال پرنیا و شرایط فرد مقابل، او را به ازدواج غلط وادار کند.