اختصاصی مجله روزهای زندگی – آتشی که مرا پخته کرد- به مادرم گفتم: «شاخ غول که نشکسته. اگه به منم اونهمه پول داده بودین، حالا شده بودم غول تجارت.» گفت: «افشین جان چرا پیش خودت میبُری و میدوزی؟ به جون خودت حتی یک قرون هم کمکش نکردیم. در قضاوت کردن …
توضیحات بیشتر »فال فروشان بدطالع!
اختصاصی مجله روزهای زندگی – فال فروشان بدطالع! زنی خمیدهقامت با جوانی که دو متر قد و هیکلی گنده داشت، به مسوول خیریه گفت: «من با این جثه نحیف و پیر چطور شکم این بچه رو سیر کنم؟ مرحوم شوهرم بیمه هم نبود که مستمری بهم تعلق بگیره. فقط یه …
توضیحات بیشتر »نفقه ام دود بود
اختصاصی مجله روزهای زندگی – نفقه ام دود بود -دوست ندارم کسی را که مرده نفرین کنم، ولی دلم میخواهد هر روز پس از هر نماز طاها را لعنت کنم و از خدا بخواهم بدجور عقوبتش کند. هرچند میدانم خدا خودش این کار را خواهد کرد و به نفرین من …
توضیحات بیشتر »قرآن با روح من عجین شده است
اختصاصی مجله روزهای زندگی – قرآن با روح من عجین شده است – بیستوهفت ساله و ساکن گرگان است و یک برادر بزرگتر از خودش دارد. پسرها صدا را از پدر به ارث بردهاند. شاید اگر مربی قرآنش در سیزده ـ چهارده سالگی صدای او را تحسین نمیکرد زندگیاش در …
توضیحات بیشتر »یک کیلو محبت
اختصاصی مجله روزهای زندگی – یک کیلو محبت – همینکه مادرم نمازش تمام شد، آهسته به او گفتم: «یه نگاه به اتاق بیژن بنداز ببین چه بازار شامیه!» با دست اشاره کرد که کاریش نداشته باش و صلوات فرستاد. گفتم: «همین که شما و بابا هی میگین کاریش نداشته باش، …
توضیحات بیشتر »خــــزان 16سالگـی
اختصاصی مجله روزهای زندگی – خــــزان 16سالگـی – پاییز بود. پاییز شانزده سالگی و من چقدر احساس تازگی داشتم. برگها با وزش باد از شاخه جدا میشدند و رقصكنان روی زمین میافتادند و قلبم از هیجان میتپید. آن روز خیلی سرد بود. شب مهمان داشتیم. مادرم دستتنها بود و داشتم …
توضیحات بیشتر »اسـیر تـرس
اختصاصی مجله روزهای زندگی – اسـیر تـرس – از همان شب اولی که امید آمد خواستگاریام فهمیدم دوستش ندارم. مدام سعی میکردم به خودم بقبولانم که کمکم به او علاقهمند میشوم، ولی هرچه میگذشت میفهمیدم چنین چیزی امکان ندارد. مادرش مرا در یکی از مجالس روضهخوانی خالهام دیده بود و …
توضیحات بیشتر »در پناه وجدان
اختصاصی مجله روزهای زندگی – در پناه وجدان – آقای فتوحی که مدیر جوان آن شرکت عظیم بود، صدایم کرد: «رضاجان همین حالا میری ویلا رو آماده میکنی. فرداشب مهمون دارم.» گفتم: «چشم. دستهکلید رو بده برم. کارهای اینجا رو میسپرم به خانم فرخی.» گفت: «کلید لازم نیست چون تو …
توضیحات بیشتر »الهام بخش من
اختصاصی مجله روزهای زندگی – الهام بخش من- رفتیم فرودگاه به پیشواز ابراهیم. سال پیش من و دوستانش روی هم پول گذاشتیم و او را فرستادیم لندن تا درس بخواند. پسر باهوش و بسیار خوشتیپی بود. پدرش سکته کرده و از کار افتاده بود. مادرش با خیاطی چرخ زندگی را …
توضیحات بیشتر »قربانی عشق( مجله شماره 621)
اختصاصی مجله روزهای زندگی– قربانی عشق – ازسری ماجراهای چرا شوهرم را کشتم؟ زهرا با قامتی بلند و چهرهای جذاب میخرامید و همه نگاهها را به خود جلب میکرد. با اینکه چهارده سال بیشتر نداشت دنبال همسر پولداری میگشت که او را از وضع اسفناک و فقر و فلاکتی که …
توضیحات بیشتر »