آخرین نوشته ها

قتل در باران

قتل در باران

اختصاصی مجله روزهای زندگی– قتل در باران – هوا رو به تاریکی می‌رفت و باران که ساعتی پیش شروع شده بود، هر لحظه شدیدتر می‌شد. راننده‌ای فریاد می‌زد: «هفت‌ تیر… هفت تیر…» پریناز که کاملا خیس شده بود، به سمت او رفت. خواست در عقب را باز کند، ولی راننده گفت …

توضیحات بیشتر »

سرزمین رویایی

سرزمین رویایی

اختصاصی مجله روزهای زندگی– سرزمین رویایی– اولین خاطره دورم شبی بود که گرگ به روستا زد. شبی که آن‌قدر برف آمده بود که در خانه‌ها باز نمی‌شد و خانه‌ها گرم نمی‌شدند. مادرم از اواسط پاییز کرسی گذاشته بود. مثل همه سال‌ها و همه اهالی. زمستان همیشه برای ما که در …

توضیحات بیشتر »

دیوصورت و فرشته ‌سیرت

دیو

اختصاصی مجله روزهای زندگی– دیوصورت و فرشته ‌سیرت- برادرم خلیل با نگاهی محزون موفقیت در خواستگاری را به من تبریک گفت. دلم برایش سوخت. هشت سال از من بزرگ‏تر بود. من آخرین بچه خانواده بودم. خواهر و برادر دیگرم متاهل بودند. من هم داشتم منیژه را عقد می‏کردم. خلیل مجرد …

توضیحات بیشتر »

ضایعات عشق و آریوی مخوف

عشق

اختصاصی مجله روزهای زندگی– ضایعات عشق و آریوی مخوف-  مهرداد که با سرعت می‏راند، وسط جاده عطسه‏ اش گرفت. پشت‌سرهم سه عطسه شدید کرد. در عطسه سوم ماشین به کناره جاده کشیده شد و به زنی که منتظر مینی‏بوس بود، زد. شتابان پیاده شد و سراغ مصدوم رفت. زن جوانی …

توضیحات بیشتر »

توبه گرگ

توبه گرگ

اختصاصی مجله روزهای زندگی– توبه گرگ- نشسته بودم روبه‌روی قاضی و نمی‌دانستم چطور باید ثابت کنم اگر حضانت علی و الناز را به قاسم بدهد بچه‌هایم شش ماه دیگر زنده نیستند. هیچ‌کس حاضر نشده بود استشهاد را پر کند. قاسم هم تهدیدم کرده بود اگر طلاق بگیرم نمی‌گذارد آب خوش …

توضیحات بیشتر »

رفتار درست با کودک خبرچین

خبرچین

اختصاصی مجله روزهای زندگی– رفتار درست با کودک خبرچین – خانم جوانی به همراه پسر شش ساله‌اش امیرعلی وارد اتاق مشاوره شد. پس از سلام و احوال‌پرسی صمیمی با مادر و پسر، ظرف شکلات را جلوی امیرعلی گرفتم و از او خواستم هر تعداد که دوست دارد بردارد. امیرعلی دستش را …

توضیحات بیشتر »

خانه خالی

خانه خالی

اختصاصی مجله روزهای زندگی– خانه خالی – کلافه بودم از آن وضعیت. روی پشت‌بام برای خودم جایی درست کرده بودم مثل اتاقک و همان‌جا درس می‌خواندم. آن سال کنکور داشتم، ولی جز برای مادرم برای هیچ‌کس مهم نبود. خانه مثل همیشه پر از جنگ و دعوا و فریاد بود و …

توضیحات بیشتر »

به روح بابا قسم معتاد نیستم!

معتاد

اختصاصی مجله روزهای زندگی– به روح بابا قسم معتاد نیستم!- پدرم وقتی مرد، برادرهایم می‏خواستند خانه را نفروشند و یادگاری بماند. من که کوچک‏ترین آنها بودم، گفتم باید خانه را بفروشند و سهمم را بدهند. ناچار سهم مرا خریدند. وقتی که پول را تحویل گرفتم، به روح مادر و پدرم …

توضیحات بیشتر »

من فریب خورده‌ام

من فریب خورده‌ام

اختصاصی مجله روزهای زندگی– من فریب خورده‌ام – خانواده‌ام سختگیر بودند و من جز دخترخاله‌ام که هم‌سن خودم بود هیچ دوستی نداشتم. رضوانه هم مثل من بود و پدرش همیشه می‌گفت تا خواستگار نداشته باشد نمی‌تواند تنهایی از خانه بیرون برود. رضوانه با خاله می‌آمد خانه ما و غروب که …

توضیحات بیشتر »

می‌خواهم توبه کنم

می‌خواهم توبه کنم

اختصاصی مجله روزهای زندگی-می‌خواهم توبه کنم-  مثل همیشه آقای فتحی داد و فریاد می‌کرد. من هم توی اتاقم نشسته بودم و گوش می‌دادم. حالا چند وقتی بود که دیگر نه بغض می‌کردم، نه ناراحت می‌شدم و نه گریه می‌کردم. شش سال بود که این حرف‌ها را می‌شنیدم و تلاش می‌کردم …

توضیحات بیشتر »