اختصاصی مجله روزهای زندگی -درختی که مرابه او رساند-ساعتی بود که از بازداشتگاه کلانتری آزاد شده بودم. زود به خانه رفتم و در ایوانم نشستم. عطر بهار به ایوان من هم آمده بود. نسیمی که میوزید، طوری خوشبو بود که انگار سر راهش با گیسویی معطر ملاقات کرده بود. ترانه قمریها زیباتر از هفته پیش بود. گنجشکها شادتر از همیشه بودند. کلاغها لبه بامم نشسته بودند و با هم دلبری میکردند. آسمان پاکیزه و آبی بود. چند تکه ابر هم بود که مدام شکل عوض میکردند و میرفتند و ابرهای بعدی میآمدند. آن بالا یک دسته کبوتر در آسمان بالای سرم میچرخیدند. مثل یک مشت کاغذ نقرهای و سفید و سیاه در آفتاب صبح میدرخشیدند.
من اما جانم ناخوش بود. چنان دلتنگ بودم که هیچی نمیتوانست دلگشای دلم شود. صبح به آن زودی از خانه همسایه عطر برنج شمالی میآمد و دلتنگتر شدم. آخرین بار که تارا پیشم آمده بود، برنج پختیم و همه خاطراتی که آن روز برای من و او درست شد، با عطر برنج شمالی در حافظه جانم ضبط شد. نه من خبر داشتم نه او که این آخرین دیدار است.
آن روز عصر، وقتی که رفت، دیگر پیدایش نشد. دود شد و ناپدید شد. از پلیس کمک گرفتیم. هرچه گشتند، اثری از آثارش نبود. به من هم مشکوک شدند چون به آنها گفتم از صبح تا عصر پیش من بود. مرا سه روز بازداشت کردند. برایم فرق نمیکرد در زندان باشم یا آزاد. بدون تارا همه جا زندان بود. بالله که شهر بیتو مرا حبس میشود. در بازجوییها و در دوربین ساختمان و دوربین چند فروشگاه دلایلی پیدا شد و فهمیدند گناهی ندارم.
وقتی آزاد شدم و در تراسم نشستم، یاد چیزی افتادم. تارا میخواست در درکه کلبهای بخرد. این را در حد آرزو گفته بود، ولی از کجا معلوم که از خانه من به درکه نرفته باشد؟ خانهام به درکه خیلی نزدیک بود. به خودم امید دادم که تارا به درکه رفته و آنجا باید دنبالش بگردم. یادادشتی روی میزم گذاشتم که من به درکه میروم. آمدم بیرون. سوار شدم و دنده را به عزم پیدا کردن تارا جا زدم. امید زیادی داشتم که تارا را پیدا کنم.
در درکه موتور کرایه کردم و تا شب هرجا را که میشد، گشتم. نشانیهای تارا را به فروشنده ها و رهگذرها دادم و سراغش را گرفتم. کسی چیزی ندیده بود. گشتنم بیهوده بود، ولی ناامید نشدم. میخواستم فردا هم بیایم و جاهای دیگر را بگردم.
نزدیک خانه برایم پیامی نابودکننده رسید. خاله تارا گفته بود جسدی پیدا شده که مشخصات او به تارا میخورد. باید به سردخانه پزشکی قانونی برویم. فرمان ماشین را سمت خانه پدر تارا چرخاندم و دور زدم. حواسم طوری پرت بود که به درخت خوردم. مردم جمع شدند کمک کردند ماشین را کشیدند کنار. یکی از کاسبها با پنبه و دستمال آمد پیشانی خونیام را تمیز کرد و زخم را بست. ضمن پانسمان کردن، چیزهایی درباره نحس بودن آن درخت گفت که برایم جالب و مهم نبود. در جوابش گفتم برایم دربست بگیرد. گفت: «خودم میبرمت درمونگاه چون این درخت جلو مغازه منه و باید یه جوری از دلت در بیارم.» لحنم تند شد: «با درختت کاری ندارم. میخوام برم پزشکی قانونی. درک میکنی؟»
خودم را به سردخانه منحوس پزشکی قانونی رساندم. خاله را دم در دیدم. خوشحال بود: «خدا رو شکر تارا نبود.» از شادی پریدم هوا، ولی دوباره محزون شدم: «پس تارای ما کجاست؟» خاله گفت: «فعلا شکر کن که جزو مردههای سردخونه نیست. بذار به خواهرم خبر بدم.» پیام را فرستاد و نگاهم کرد: «پیشونیت چی شده؟» گفتم: «ماشینم رو زدم به یه درخت. برم ماشین رو بردارم ببرم تعمیرگاه.»
وقتی رفتم سراغ ماشینم، صاحب مغازه آمد حالم را پرسید و گفت: «اگه شهرداری اجازه بده، این درخت رو ریشه کن میکنم. تا حالا به چند نفر صدمه زده. همین چند روز پیش بود که یه کیفقاپ کیف دختری رو قاپید. دختره دسته کیفش رو ول نمیکرد. دنبال موتور کشیده شد و سرش به درخت خورد. خودم بردمش بیمارستان. بیهوش بود. چند باری بهش سر زدم. هنوز به هوش نیومده. مدارک و موبایلش تو کیفش بوده کسی نمیدونه اسم و آدرسش چیه.» کنجکاو و امیدوار شدم. مشخصات آن دختر را پرسیدم. جوابش مرا امیدوارتر کرد. آدرس بیمارستان را گرفتم و مثل باد رفتم آنجا. قصه تارا را به پذیرش گفتم. یکی از پرستارها را صدا کرد و گفت آن دختر بینام و نشان را نشانم بدهد.
خدایا شکرت! خودش بود. از شدت هیجان نزدیک بود از حال بروم. خودم را جمعوجور کردم و به خاله و مادرش خبر دادم. کادر بیمارستان نمیتوانستند ما را آرام کنند. گریه بود و شکر و قربانصدقه رفتن تارا. پرستار گفت: «بیرون باشین اجازه بدین دوره درمانش رو طی کنه به هوش بیاد.» ما گفتیم از کنارش نمیرویم و قول میدهیم آرام باشیم. و آرام بودیم که یکهو مادرش جیغ کشید و گفت: «انگشتش رو تکون داد.» پرستار آمد و تایید کرد که شکر خدا دارد به هوش میآید و ما باید کاملا ساکت باشیم.
ساکت بودیم و در دل دعا میکردیم. خداوند التماس ما را قبول کرد و تارا به هوش آمد و به روی ما لبخند زد. من به خاک افتادم و شکر کردم. خدا تارا را به ما برگرداند. پرستار میگفت: «کار خدا بود که معلول جسمی نشد. حتی امکان داشت معلول ذهنی هم بشه.»
نویسنده: عبدا… صوفی سلطانی