توبه گرگ

توبه گرگ
 

اختصاصی مجله روزهای زندگیتوبه گرگ- نشسته بودم روبه‌روی قاضی و نمی‌دانستم چطور باید ثابت کنم اگر حضانت علی و الناز را به قاسم بدهد بچه‌هایم شش ماه دیگر زنده نیستند. هیچ‌کس حاضر نشده بود استشهاد را پر کند. قاسم هم تهدیدم کرده بود اگر طلاق بگیرم نمی‌گذارد آب خوش از گلویم پایین برود.
وقتی با قاسم ازدواج کردم همه‌چیز خوب بود. پدرم مردی خشن و تندخو بود و همین که قاسم چنین اخلاقی نداشت برایم کافی بود. کارگاه کوچکی داشت و زندگیمان می‌گذشت. دلگرم همسر و پسرم علی بودم و الناز که یک ماه دیگر به دنیا می‌آمد. تا این‌که از گوشه و کنار شنیدم یکی از زن‌های کارگاه نظر قاسم را جلب کرده و مدتی است به هم محرم شده‌اند. دلم نمی‌خواست طلاق بگیرم. با کمک خواهرم خانه زن را پیدا کردیم و با پرس‌وجو فهمیدیم قاسم تنها مرد زندگی‌اش نیست و هدفش هم فقط پول است. روزی که همراه خواهرم برگشتم خانه، گفت: «یا می‌تونی به روی قاسم بیاری و جدا بشی یا صبر کنی تا خودش بفهمه با چه عفریته‌ای طرفه.» من در خانه پدرم صبر و سکوت را یاد گرفته بودم. پس تصمیم گرفتم هیچ کاری نکنم. شش ماه بعد یک شب قاسم آمد توی اتاق و نشست روی تخت و گفت: «صفورا… من می‌خوام حلالم کنی. یه اشتباهی کردم که نمی‌خوام به‌خاطرش زندگیمون به هم بخوره…» داشتم الناز را می‌خواباندم. گفتم: «می‌دونم. حلالت می‌کنم. اصلا هم نمی‌خوام توضیحی بدی. فقط مراقب باش. چون می‌دونم که دست برنمی‌داره.» وقتی با حیرت نگاهم می‌کرد دراز کشیدم کنار بچه‌ها و گفتم: «به‌خاطر بچه‌ها بخشیدمت.» سه روز بعد همان زن کارگاه را آتش زد تا از قاسم انتقام بگیرد. درست سر شب این کار را کرده بود و چون کارگاه بیرون شهر بود تا آتش‌نشان‌ها برسند خاکستر شده بود. قاسم آن‌قدر گیج شده بود که اول باور نمی‌کرد آن زن این کار را کرده. ولی وقتی یکی از دوستان مورد اعتمادش زنگ زد و گفت زن برایش پیغام داده که تقاص رها کردنش سوزاندن زندگی‌اش است، باورش شد. پشت تلفن فریاد زد: «به خدا می‌کشمش! زنده‌زنده آتیشش می‌زنم!» تماس را که قطع کرد گفتم: «درست همون کاری رو کردی که اون می‌خواست. تو هیچ مدرکی نداری که بتونی ثابت کنی کی کارگاه رو آتیش زده، ولی اون الان یه شاهد داره که می‌تونه شهادت بده تو تهدیدش کردی.» سرش را تکان داد و زیر لب گفت: «بیچاره شدم صفورا. از هستی ساقطم کرد…» از آن روز سعی کردم به قاسم کمک کنم تا خودش را پیدا کند و دوباره بتواند کارگاه را راه بیندازد. گفتم طلاهایم را می‌فروشم، وام می‌گیریم، حتی از چند نفر پول قرض می‌کنیم و با کمک دوستانش دوباره همه‌چیز را مثل روز اول می‌کنیم، ولی قاسم خودش را باخته بود. یک ماه بعد تا حد بیهوش شدن الکل مصرف می‌کرد و کم‌کم آن‌قدر به الکل اعتیاد پیدا کرد که بدون آن نمی‌توانست روز را شب کند.

وقتی اعتراض می‌کردم با خشونت و تندی جوابم را می‌داد و بعد که مستی از سرش می‌پرید با گریه و زاری جلویم زانو می‌زد و عذرخواهی می‌کرد. یک شب که باز هم مقابلم نشست تا به خاطر سیلی که به صورتم زده بود عذرخواهی کند، قبل از این‌که حرفی بزند، گفتم: «از من عذرخواهی نکن. از این بچه‌ها خجالت بکش. بچه‌هات بابا می‌خوان قاسم، نه یه آدم ترسو که حتی عرضه نداره دست از این کوفتی برداره و دوباره سرپا بشه. تو خیلی خودخواهی، فقط خودت برای خودت مهمی. پول نداریم برای بچه شیرخشک بخریم اون‌وقت تو هر شب با یه شیشه از این به ‌قول خودت آب حیات میای خونه. همین آب حیات رو بریز توی شیشه بده الناز بخوره بلکه شکمش سیر بشه.» بعد درحالی‌که بلند می‌شدم، گفتم: «از قدیم گفتن توبه گرگ مرگه.»
قاسم روزبه‌روز بدتر می‌شد. حالا دیگر نمی‌فهمیدم چرا گاهی اوقات با خودش حرف می‌زند و بعضی شب‌ها با فریاد از خواب می‌پرد. زندگی‌ام را از او جدا کرده بودم و دیگر برایم مهم نبود چه‌کار می‌کند. به طلاق فکر می‌کردم و این‌که مدام می‌گفت آن زن می‌خواهد بیاید و او را بکشد برایم مهم نبود. ولی یک شب از خرید برگشتم و دیدم الناز را برده بالای پشت‌بام. با ترس دویدم سمتش و فریاد زدم: «چی‌کار می‌کنی؟!» الناز را چسباند به خودش و گفت: «می‌خواد بیاد بچه‌ها رو ببره…» برای من همه‌چیز تمام شده بود، ولی قاضی می‌گفت باید مدرکی بیاورم که نشان بدهد قاسم برای بچه‌ها خطرناک است. همسایه‌ها قبول نکردند شهادت بدهند، شاید چون از او می‌ترسیدند، خانواده‌اش هم گفتند تا وضع مالی و روحی قاسم خوب بود کنارش ماندم و حالا که شکست خورده می‌خواهم رهایش کنم. لحظه‌ای که مقابل قاضی نشسته بودم فکر کردم بعد از جدایی من از قاسم چه بلایی سر او، بچه‌هایم و خودم می‌آید.

فکر کردم یک بار توانستم خیانتش را ببخشم، شاید این بار هم بتوانم کاری کنم که نجات پیدا کند. از همان روز شروع کردم. به برادرش زنگ زدم و گفتم کمک کند برای این‌که قاسم الکل را ترک کند. با روان‌کاوی که خواهرم شماره‌اش را برایم پیدا کرده بود حرف زدم و او امیدوارم کرد که می‌توانم به قاسم کمک کنم. با قاسم حرف زدم و گفتم اگر کمک کند تا حالش بهتر شود طلاق نمی‌گیرم و او هم با گریه گفت هر کاری لازم باشد می‌کند. از مادرم خواستم مدتی به خانه‌ام بیاید و مراقب بچه‌ها باشد تا بتوانم دوباره کارگاه را سرپا کنم. حالا دیگر از هر کسی که به ذهنم می‌رسید کمک می‌خواستم و وقتی خانه بودم همه وقتم صرف حرف زدن با قاسم می‌شد. از آینده حرف می‌زدم، روزهایی که او دوباره می‌رود کارگاه و مثل قبل زندگیمان را می‌سازد. با هم می‌رفتیم مطب روان‌کاو و گاهی هم می‌رفتیم کارگاه که کم‌کم داشت سرپا می‌شد. خسته بودم و گاهی فکر می‌کردم هفته‌ها باید بخوابم تا این خستگی از تنم بیرون برود، ولی می‌دانستم هنوز وقتش نیست. می‌دانستم قاسم حالا درست لب مرز است و چند قدم دیگر مانده تا به خودش بیاید و بفهمد الکل مشکلش را حل نمی‌کند و بعد از سوختن کارگاه هر بلایی سرش آمد به‌خاطر ترس بود و باختن روحیه‌اش و الکل. روزی که کارگاه را افتتاح کردیم، گفت: «فکر کنم تو باید مدیر اینجا باشی.» گفتم: «نه، من باید توی خونه مراقب بچه‌ها باشم و منتظر بمونم تا تو برگردی. هیچ‌کس مثل تو نمی‌تونه اینجا رو بچرخونه. یادته کارگرهات چقدر دوستت داشتن؟» و بعد به پشت سرش اشاره کردم. روز قبل زنگ زده و از همه کارگرها خواسته بودم بیایند کارگاه. حالا همه پشت‌سر قاسم بودند که وقتی برگشت و دیدشان اشک‌هایش سرازیر شدند و رفت سمت‌شان. فکر کردم حالا دیگر حداقل می‌توانم دو روز بخوابم، ولی هنوز کار داشتم.

نویسنده: پیمان صابریان

درباره ی javad

مطلب پیشنهادی

عشق

ضایعات عشق و آریوی مخوف

اختصاصی مجله روزهای زندگی– ضایعات عشق و آریوی مخوف-  مهرداد که با سرعت می‏راند، وسط …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *