اختصاصی مجله روزهای زندگی – خیالات مافیایی – پدر احمد، همکلاسم آمد در خانه ما به پدرم گفت: «پسرت جواب خوبی رو با بدی داده.» راست میگفت. ماه پیش وقتی در کوچه از هوش رفتم، احمد مرا کول کرد و برد بیمارستان و دیشب وقتی که احمد توی یک گودال …
توضیحات بیشتر »کولهبار تجربههای تلخ
اختصاصی مجله روزهای زندگی – کولهبار تجربههای تلخ – دختری زیبا با اندامی ظریف و چهرهای که ترس و نگرانی عمیقی در آن موج میزد وارد اتاق شد و با صدایی آرام و نازک سلام کرد. من هم طبق معمول با لبخند سلام و احوالپرسی گرمی با او داشتم. …
توضیحات بیشتر »در پناه وجدان
اختصاصی مجله روزهای زندگی – در پناه وجدان – آقای فتوحی که مدیر جوان آن شرکت عظیم بود، صدایم کرد: «رضاجان همین حالا میری ویلا رو آماده میکنی. فرداشب مهمون دارم.» گفتم: «چشم. دستهکلید رو بده برم. کارهای اینجا رو میسپرم به خانم فرخی.» گفت: «کلید لازم نیست چون تو …
توضیحات بیشتر »بیست سالگی
اختصاصی مجله روزهای زندگی – بیست سالگی -پدرم یک شب توی خواب سکته کرد و حتی به بیمارستان نرسید و تمام کرد. مادرم یکدفعه پیر شد. میدیدم که روزبهروز خمیدهتر و رنگپریدهتر میشود و چینهای پیشانیاش عمیقتر میشوند. موهایش حالا بیشتر به سفیدی میزد تا سیاهی. اوایل میخواستم همصحبتش …
توضیحات بیشتر »ساختمان گلها
اختصاصی مجله روزهای زندگی – ساختمان گلها – در حیاطِ رو به باغچه را که باز کردم غنچههای رنگارنگ گلهای محمدی به رویم لبخند زدند و با دیدنشان شادابی و نیروی عجیبی گرفتم. از پلهها پایین آمدم و روی صندلیهای فلزی شبکهای نشستم. از دیوار کوتاه خانه ما ساختمانهای …
توضیحات بیشتر »من گم شده ام، دنبالم نیایید
اختصاصی مجله روزهای زندگی – من گم شده ام، دنبالم نیایید – دو سال بود به زادگاهم و به دیدن والدینم نرفته بودم. قبلا هم پیش آمده بود که از شهرم دور شوم، ولی هربار بیشتر از دو – سه ماه طول نکشیده بود. وقتی به خانه برمیگشتم، برای همه …
توضیحات بیشتر »حرفهایم به گوش خدا رسید
اختصاصی مجله روزهای زندگی – حرفهایم به گوش خدا رسید – انگار پدرم میدانست زمان مرگش نزدیک شده. اصرار میکرد اموالش را به نامم کند. قبول نکردم و این کار را شوم دانستم. پدرم عشق من بود. تصور نبودنش عذاب الیم بود. خیلی مراقب سلامتش بودم. دکتر گفته بود تا …
توضیحات بیشتر »عمر کوتاه خوشبختی
اختصاصی مجله روزهای زندگی – عمر کوتاه خوشبختی – از نظر من مادر همیشه داشت غر میزد، حتی وقتهایی که رنگش بهخاطر سردردهای عصبیاش میپرید و نمیتوانست بایستد. همه اینها از نظر من به خاطر این بود که بتواند جلوی مرا بگیرد. گاهی هم فکر میکردم تنها راهی است …
توضیحات بیشتر »سایه سیاه گذشته
اختصاصی مجله روزهای زندگی – سایه سیاه گذشته – از کمپ که آمدم بیرون پدرم از دنیا رفته بود. به من نگفته بودند چون از نظر خانوادهام من هیچ احساسی به کسی نداشتم و چیزی جز مواد برایم مهم نبود. این حرفها برایم آزاردهنده بودند، ولی تصمیم گرفته بودم جز …
توضیحات بیشتر »عشق به شهرت بدنامم کرد
اختصاصی مجله روزهای زندگی – عشق به شهرت بدنامم کرد – شرط کرده بودم که اگر مرا به کلاس بازیگری نفرستند، از خانه خواهم رفت. پدرم گفته بود تهدید توخالی است چون مطمئن بود جایی برای رفتن نداشتم، اما اشتباه میکرد. نوید مرا دلگرم کرده بود که خودش کمکم خواهد …
توضیحات بیشتر »