اختصاصی مجله روزهای زندگی – کولهبار تجربههای تلخ – دختری زیبا با اندامی ظریف و چهرهای که ترس و نگرانی عمیقی در آن موج میزد وارد اتاق شد و با صدایی آرام و نازک سلام کرد. من هم طبق معمول با لبخند سلام و احوالپرسی گرمی با او داشتم. خودم را معرفی کردم و گفتم میخواهم با سرگذشت شما آشنا شوم و با کمی تغییرات برای محفوظ ماندن مشخصات، آن را در مجله چاپ کنم تا شاید با مطالعه آن دیگران به مسایل و مشکلاتی که شما تجربه کردهاید، دچار نشوند. حالا اگر ممکن است کمی از خودتان بگویید و اینکه چه موضوعی باعث شده اینجا باشید. با صدایی لرزان خودش را معرفی کرد.
ناهید هستم، شانزده سال دارم. نمیدانم از کجای زندگی پرغصهام برایتان شروع کنم. شانزده سال دارم، ولی به اندازه آدمهای بزرگ کولهباری از تجربیات تلخ را به همراه دارم. نمیدانم در بین اینهمه آدم چرا سرنوشت با من اینچنین کرد. هرگز احساس نمیکنم شانزده ساله هستم. احساس میکنم سالها از سن خودم بزرگترم و به همان اندازه احساس فرسودگی میکنم. فرزند دوم خانواده هستم و یک برادر بزرگتر از خودم دارم. پدرم معتاد بود و این موضوع باعث بدبختی ما شد. فقط همیشه این گله را از مادرم دارم که تو که میدانستی شوهرت معتاد است و نمیتواند همسر خوبی برای تو و پدر خوبی برای ما باشد، چرا ما را به دنیا آوردی؟ پنج ساله بودم که دیگر اعتیاد شدید پدرم طاقت مادر را به سر آورد و عامل جدایی آنها شد. مادرم خیلی تلاش کرد پدرم اعتیادش را ترک کند، حتی چندبار او را به کمپ ترک اعتیاد فرستاد. وقتی از کمپ میآمد مدتی همهچیز خوب بود، ولی چند وقت که میگذشت، دوباره روز از نو روزی از نو و به همان نقطه اول خود باز میگشت. او نمیتوانست از اعتیاد دست بردارد. خلاصه به دلیل عدم صلاحیت پدرم، دادگاه حضانت من و برادر ده سالهام را به مادر داد. مادرم در ابتدا احساس خوبی داشت و همیشه میگفت: «دیگر راحت و بیدغدغه زندگی میکنم و بچههایم را در کمال آرامش بزرگ میکنم.»
پدربزرگم وضعیت مالی خوبی داشت به همین خاطر برای ما خانهای خرید تا حداقل دغدغه خانهبهدوشی و اجاره خانه نداشته باشیم. اما به همین راحتی که مادرم فکر میکرد نبود. مشکلات زندگی برای یک زن تنها و دو کودک خردسال به اندازه کافی طاقتفرسا بود که مادرم را همیشه نگران آینده و سرنوشت فرزندانش نگه دارد. اما همین نگرانیهای وسواسگونه در دوران نوجوانی من، کمکم زندگی را برای من که دختری سرکش و خواهان آزادی بودم به زندانی تبدیل کرد که مادرم هم زندانبانش بود.
مادرم همهجا و در هر شرایطی حواسش به من بود، اما من از اینهمه توجه حس خوبی نداشتم. شاید علت اینهمه توجه و حساسیت این بود که مادرم شباهت اخلاقی و رفتاری زیادی میان من و خودش میدید. او خودش بعد از یک آشنایی و ارتباط دوستی و نه سنتی به دنبال عشقی پر شور و با وجود مخالفتهای پدربزرگ ازدواج کرده بود. برای همین همیشه سعی میکرد مرا با نصیحت و هشدار از گرفتن تصمیمهای احساسی بر حذر دارد. در واقع از تکرار این سرنوشت برای من میترسید. از من میخواست هرگز عجولانه و بدون تحقیق تصمیم نگیرم تا به سرنوشت تلخ او دچار نشوم. اما سختگیریهایش آزارم میداد. آرزو داشتم با دختران همسنوسال همسایه یا همکلاسیهایم رفتوآمد داشته باشم. یا بعد از مدرسه با آنها وقت بگذرانم، ولی مادرم همیشه صبح و ظهر در مسیر مدرسه همراه من بود.
توجه بیشازحد مادرم سبب شده بود از سوی همکلاسیهایم مورد تمسخر قرار بگیرم و دوستانم از ترس برخوردهای تند مادرم مرا طرد کرده بودند. هرچه سعی میکردم او را متوجه این موضوع کنم، فایدهای نداشت. احساس سرخوردگی میکردم و از تنهایی خسته شده بودم. به همین دلیل با اصرار فراوان و واسطه کردن برادرم، توانستم مادرم را برای خرید یک گوشی تلفن همراه قانع کنم. از آن موقع به بعد دیگر با کسی کاری نداشتم و همه وقتم را در شبکههای مجازی میگذراندم. مادرم هم از اینکه من در خانه کنارش بودم احساس رضایت میکرد. اشتیاق به دوستی و آشنایی با آدمهای جدید باعث شد که در زمانی کوتاه در چند گروه مجازی عضو شوم. هرچند مادرم مدام توصیه میکرد اسم و مشخصات و عکسی از خودم در این فضا منتشر نکنم، اما یک روز از سر شیطنت عکسی از خودم روی پروفایلم گذاشتم. با اینکه خیلی زود عکس را برداشتم، اما در همان فاصله کوتاه چندین پیام و درخواست دوستی دریافت کردم. در این میان پسری جوان و جذاب پس از کلی تعریف و تمجید از من، خودش را امید معرفی و اصرار کرد که با هم بیشتر معاشرت کنیم.
امید حرفهای قشنگی میزد و مدام از من تعریف میکرد. از طرفی عکسهایی که میفرستاد نشان میداد از خانواده ثروتمندی است. همینها باعث شد احساس کنم او همان کسی است که میتواند مرا خوشبخت کند و لیاقت عشق مرا دارد. این ارتباط مجازی هر روز بیشتر میشد تا اینکه سرانجام امید به من ابراز علاقه کرد. همین موضوع باعث شد تا همه زیر و بم زندگیام را برایش تعریف کنم.پسر جوان پس از شنیدن ماجرای زندگیام گفت که او هم از زندگی در کنار خانوادهاش احساس رضایت ندارد و دنبال کسی میگردد تا او را از تنهایی در بیاورد. چند ماهی که گذشت امید که اعتماد مرا به طور کامل جلب کرده بود پیشنهاد داد برای اینکه بتوانیم راحت زندگی و ازدواج کنیم از خانههایمان فرار کنیم. میگفت عموی ثروتمندی دارد که در شهری دیگر زندگی میکند، اما چون با خانوادهاش قهر است کسی نمیتواند ما را پیدا کند. من که همه آرزوهایم در امید و زندگی با او خلاصه شده بود، خام حرفهایش شدم و با سرقت پول و طلاهای مادرم به خیال خودم برای شروع یک زندگی ایدهآل راهی شهری دیگر شدیم. البته این را باید بگویم که خیلی از این تصمیم میترسیدم و بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم این تصمیم را گرفتم. بعد از چند ساعت به مقصد رسیدیم. دختری جوان با ظاهری آراسته در ترمینال منتظر ما بود. امید او را دخترعمویش معرفی کرد.
به همراه آن دختر به خانهای در حومه شهر رفتیم. تازه آنجا بود که فهمیدم در چه دامی گرفتار شدهام. آن ساختمان پر از دخترهایی بود که از خانه فرار کرده بودند. به محض ورود به آن خانه، چهره واقعی امید برایم آشکار شد. او عضو یک باند فریب دختران و فروش آنها به خانه فساد بود. همان شب مرا در اختیار مردی میانسال قرار دادند و تمام آرزوهایم بر باد رفت.
آن روز شوم و ترس و وحشتی که تجربه کردم هرگز فراموشم نخواهد شد. آنها مرا به هر کاری وادار میکردند. یک سال مانند برده در اسارتشان بودم و راه فراری نداشتم. بارها تصمیم به خودکشی گرفتم، اما حتی جسارت این کار را نیز نداشتم. تا اینکه بعد از یک سال در موقعیتی مناسب از آن جهنم فرار کردم. بعد از رهایی از آن خانه نفرینشده خودم را به جاده رساندم و با اندک پولی که داشتم به شهر خودمان برگشتم. من زندگیام را به خاطر یک اشتباه و اعتماد بیجا سیاه کردم.
حالا حتی روی بازگشت به خانه را هم ندارم. در این یک سال فقط به حرفهای مادرم و نگرانیهایش در مورد خودم و برادرم فکر میکردم و با دیدن اینهمه گرگ در اطرافم به او حق دادم که آنگونه مراقب من بود، اما افسوس که خودم نخواستم واقعیت را ببینم. مانده بودم چه کنم. نمیتوانستم تصمیم بگیرم. جرات رفتن به خانهمان را نداشتم. حتی تا جلوی در خانهمان رفتم، ولی نتوانستم زنگ را بزنم. نمیدانستم مادرم چه برخوردی با من میکند. فکر اینکه در این یک سال چه کشیده و چه بر سرش آمده دیوانهام میکرد. راهی خیابانها شدم. آنقدر راه رفتم که شب شد. روی نیمکتی در یک پارک نشسته بودم و گریه میکردم که همانجا خوابم برد. نزدیک صبح بود که با صدایی به خودم آمدم.
دیدم ماموران نیروی انتظامی روبهروی من هستند. از من پرسیدند: «اینجا چه میکنی؟ خانهات کجاست؟» جوابی نداشتم. فقط بهتزده به آنها نگاه میکردم. آنها مرا با خود به کلانتری بردند و بعد از مصاحبه با من، با مادرم تماس گرفتند. مادرم سریع خودش را رساند. ابتدا سیلی محکمی به من زد و سپس مرا در آغوش گرفت و کلی گریه کرد. نمیتوانستم به مادرم نگاه کنم. چقدر در این یک سال شکسته شده بود. الان هم برای پرسش و پاسخ در اتاق است. قلبم بهشدت درد میکند. نمیدانم چطور از او عذرخواهی کنم. نمیدانم چطور اشتباهم را جبران کنم. شما روانشناس هستید. لطفا به من کمک کنید.
تحلیل روانشناسی کولهبار تجربههای تلخ:
دوستیابی در فضای مجازی باید با وسواس بیشتری انجام شود. با مروری بر پروندههای فریب در پلیس فتا بهخوبی میتوان دریافت که بسیاری از کلاهبرداریها، هتک حیثیتها و اخاذیها با به اشتراک گذاشتن عکسها و فیلمهای شخصی در فضای مجازی اتفاق میافتد. نوجوانان و جوانان باید بدانند که بسیاری از دوستیهای جذاب مجازی موقتی هستند و آنچه در پی آن باقی میماند تعارض فکری و احساسی دختران و پسران و ازدستدادن اعتمادبهنفس و به وجود آمدن بدبینی در بین آنهاست. یکی از مهمترین نکتههایی که کاربران در بستر شبکههای اجتماعی باید رعایت کنند، محدودسازی ارتباطات است چرا که بسیاری از اسامی و عکسها در شبکههای اجتماعی جعلی و سرقتی است و حتی برخی سودجویان جنسیت خود را نیز پنهان میکنند؛ بنابراین ضرورت دارد کاربران به هر درخواست دوستی پاسخ مثبت ندهند و برای هر کسی درخواست دوستی نفرستند. در مورد ناهید هم مادر دختر نوجوان احضار شد و پس از برگزاری جلسات مشاوره و توجیهی کارشناسان و ابراز پشیمانی قربانی این پرونده، او برای بازگشت به شرایط عادی پیش مادر و برادرش فرستاده شد.
نویسنده: آرزو آزاد کارشناس روانشناسی