مشکل بزرگ یک خانم 22 ساله – به آینده امیدی ندارم

اختصاصی مجله روزهای زندگی – به آینده امیدی ندارم.  خانم جوان 22 ساله‌ای به نام قزبس وارد اتاق مشاوره شد. پس از سلامی کوتاه با ناراحتی گفت:
حالم اصلا خوب نیست.چشمانش پر از اشک شد. دقایقی گریست و بعد ادامه داد:چرا من این‌قدر بدبختم؟ اصلا چرا خدا مرا خلق کرده؟ این چه زندگی نکبت‌باری است که من دارم؟ خسته شده‌ام و دیگر تحمل ندارم!
معلوم است که حس‌وحال خوبی ندارید. اگر کمی صبر کنید تا من هم متوجه شوم چه چیزی باعث شده که این حال را داشته باشید، حتما به شما کمک خواهم کرد که احساس بهتری داشته باشید.
مگر شما می‌توانید ذات پدر و مادرم را تغییر دهید؟
اگر شما بگویید که والدین‌تان چطور هستند و دوست دارید چطور باشند، به شما خواهم گفت با رفتار آنها چه می‌توانید بکنید تا به‌مرور حس و حال بهتری داشته باشید.
شما از اسم من باید بفهمید چه پدر و مادری دارم. دختررررر بس! اگر قانون اجازه می‌داد، حتما ما را زنده‌به‌گور کرده بودند.
شما چند خواهر و برادر دارید؟
من دو خواهر بزرگ‌تر دارم که به 18 سالگی نرسیده به اجبار به اولین خواستگار پاسخ مثبت دادند و ازدواج کردند. بعد من هستم کـــــــــه بـاز هم مثل خواهرانم همین‌ که دیپلم گرفتم، با این‌که خیلی به درس علاقه‌مند بودم و دوست داشتم به دانشگاه بروم به اجبار به پسری که اصلا از ظاهرش خوشم نمی‌آمد و فقط به خاطر این‌که پذیرفت من درس بخوانم جواب مثبت دادم و ازدواج کردم. بعد از من عزیزدردانه پدرم است که ما سه خواهر چشم دیدنش را نداشتیم و نداریم و بارها در دوران کودکی سعی کردیم خفه‌اش کنیم، ولی نشد که نشد و بعد از برادرم هم خواهری بدشانس‌تر از ما. البته این خواهرم تقاص ما را از پدر و مادرم گرفته و بلای جان آنها شده. اصلا مثل ما نیست. برعکس ما که زیبا هستیم و به خاطر این زیبایی خواستگاران زیادی داشتیم، اصلا زیبا نیست! دقیقا شبیه پدرم است. رفتارش هم کاملا پسرانه است. از همان کودکی اصلا نمی‌توانست لباس دخترانه بپوشد و اگر به اجبار لباس یا کفش دخترانه تنش می‌کردند کلی جیغ می‌زد و در غفلت مادرم لباسش را پاره می‌کرد. حالا هم دنبال تغییر جنسیت است. اما پدر و مادرم با این‌که عاشق پسر هستند اصلا با تغییر جنسیت خواهرم موافق نیستند و بارها او را تا سر حد مرگ کتک زده‌اند که از این رفتار و افکار دست بردارد، ولی او دست‌بردار نیست.
اسم این خواهر و برادرتان را چه گذاشته‌اند؟
خواهرم که تا حدود چند ماهگی اسمی نداشت[خنده]. اگر قرار بود شناسنامه نداشته باشد شاید تا حالا هم اسمی نداشت! ولی در نهایت اسم کیوان‌دخت را برای خواهر بخت‌برگشته‌ام انتخاب کردند. جالب است که خواهرم چون از هر چیز دخترانه‌ای بدش می‌آید خودش را کیوان معرفی می‌کند و می‌گوید اگر تغییر جنسیت بدهد حتما «دخت» را از اسمش حذف می‌کند. اسم برادرم را هم شاهان گذاشتند که واقعا هم مثل شاه بر ما و حتی بر پدر و مادرم حکومت می‌کند. والدینم به‌ویژه پدرم همیشه دوست داشت تعداد زیادی پسر داشته

باشند برای همین بعد از برادرم باز هم خواستند بچه‌دار شوند، ولی وقتی دیدند که دختر شد، با ناراحتی زیاد تصمیم گرفتند دیگر بچه‌دار نشوند.
چه مساله‌ای باعث شد که به من مراجعه کنید؟
با مردی ازدواج کرده بودم که هیچ علاقه‌ای به او نداشتم. اصلا از ظاهر و هیکلش هم خوشم نمی‌آمد و نمی‌آید. فقط برای فرار از آن زندگی نکبت‌بار و پدر و مادری خودخواه به ازدواج با کسی تن دادم که پذیرفت من به درسم ادامه دهم. در کنکور شرکت کردم، ولی متاسفانه یا خوشبختانه در شهرستان در رشته مهندسی کامپیوتر قبول شدم. البته در دانشگاه آزاد که مجبور بودم شهریه بدهم. چون شوهرم قبول کرده بود که من درس بخوانم پذیرفت که هزینه تحصیلم را بدهد. شهریه دانشگاه و هزینه‌های خوابگاه و خورد و خوراک و … خیلی زیاد بود و برای شوهرم که یک کارگر بیشتر نبود پرداختش بعد از یکی ـ دو ترم خیلی سخت شد. پدرم هم به خاطر این‌که زندگی ما به هم نخورد، پذیرفت که به شوهرم کمک کند و هزینه‌های خوابگاه و رفت‌وآمد مرا بدهد. شوهرم در روز خواستگاری خودش را پیمانکار ساختمان معرفی کرده بود، ولی بعد معلوم شد در یک شرکت کارگر ساده است. وقتی اعتراض کردم گفت آن موقع در کار ساختمان بود، ولی چون آینده نداشت در شرکت به خاطر بیمه استخدام شدم. خلاصه از وقتی که من وارد دانشگاه شدم به خاطر زیبایی مورد توجه پسرهای دانشگاه بودم. سنم کم بود و کسی تصور نمی‌کرد من ازدواج کرده باشم.
ترم دوم بودم که توجه و پیگیری فوق‌العاده پسری به نام جهان توجه مرا به خودش جلب کرد. ظاهر و هیکل جهان دقیقا چیزی بود که من همیشه دوست داشتم. البته بیشتر دخترهای دانشگاه به او توجه می‌کردند، ولی جالب این‌که به این سادگی کسی را تحویل نمی‌گرفت و همین موضوع باعث شده بود که وقتی به سمت من آمد برایم خیلی جالب باشد. ولی من متاهل بودم و می‌دانستم اصلا درست نیست که به کسی جز شوهرم توجه کنم. به همین علت خیلی به او توجه نکردم. نمی‌دانم شاید این بی‌توجهی من باعث شد او بیشتر و بیشتر به من توجه نشان دهد و سعی کند به هر شکل ممکن در کنارم باشد و به من کمک کند. فکر می‌کردم از متاهل بودنم خبر ندارد که این‌قدر دنبال من است. چندبار خواستم به او بگویم، ولی نگفتم. البته بعدا فهمیدم او می‌دانسته من متاهل هستم و اتفاقا چون متاهل هستم بیشتر به سمتم آمده است!
فکر می‌کنید چرا؟
متاسفانه فهمیدن این موضوع به قیمت زندگی و آبرویم تمام شد[گریه]. کاش کسی به من گفته بود که وقتی پسر یا مردی به سمت یک زن شوهردار می‌آید فقط قصد سوءاستفاده دارد. این‌که می‌گویند تو زن خوب و نجیبی هستی. کاش ازدواج نکرده بودی که می‌توانستم خودم به خواستگاری‌ات بیایم. اگر طلاق بگیری من حتما با تو ازدواج می‌کنم و… فقط برای فریب یا ببخشید می‌گویم برای خر کردن آن زن است.
متاسفانه همین‌طور است. بعضی از خانم‌ها می‌دانند که این‌طور است، ولی خیلی راحت می‌گویند که این با بقیه فرق می‌کند و واقعا مرا دوست دارد. ولی وقتی در عمل قرار می‌گیرند، می‌بینند نه‌تنها با بقیه فرقی ندارد بلکه خیلی هم بدتر است.
دقیقا همین‌طور است. من هم فکر می‌کردم او با همه فرق می‌کند چون این‌همه دختر زیبا دور و برش است و به قول خودش برایش می‌میرند، ولی تحویل نمی‌گیرد. پس اگر قصد سوءاستفاده داشته باشد که آنها هم هستند. چه ضرورتی دارد که به سمت من بیاید که شوهر دارم و اگر کسی بفهمد خیلی گران تمام می‌شود؟ به‌مرور نسبت به توجه فوق‌العاده او واکنش مثبت نشان دادم. یک روز که تنهایی از دانشگاه به سمت خانه‌ای می‌رفتم که با دوستانم اجاره کرده بودیم، با ماشینش جلو پای من ایستاد و از من خواست سوار شوم تا مرا برساند. مانده بودم چه کنم. اصرار کرد که سوار شوم و نگران نباشم. با خودم فکر کردم مگر چه اتفاقی می‌افتد؟ سوار شدم. در مسیر از زیبایی‌ام تعریف کرد و این‌که چقدر با بقیه دخترها فرق دارم. از من خواست یکی -دو دور داخل شهر بزند تا کمی بیشتر با هم صحبت کنیم. چون خیلی مودب بود، مخالفت نکردم. نیم ساعتی طول کشید. خیلی حس خوبی داشتم. به او گفتم که من متاهل هستم. وقتی گفت از این بابت خیلی متاسف است، فکر کردم نمی‌دانسته. ولی وقتی دیدم متاسف را برای این گفته که من متاهل هستم و او نمی‌تواند با من ازدواج کند حس جالبی پیدا کردم. به من گفت: «اولین بار که تو را دیدم به خودم گفتم زن زندگی‌ام را پیدا کردم. وقتی فهمیدم متاهل هستی احساس کردم تمام آرزوهایم فرو ریخت. خیلی حالم گرفته شد و تاسف خوردم. همیشه دنبال موقعیتی بودم که حالم را به تو بگویم.»
طوری این را گفت که احساس کردم چقدر مرا دوست دارد و چقدر حال بدی دارد که نمی‌تواند مرا برای زندگی داشته باشد. بعد هم گفت: «همیشه به تو فکر می‌کنم هرچند می‌دانم فایده‌ای هم ندارد و باید سعی کنم عشق تو را از ذهنم بیرون کنم!» انگار نمی‌خواستم هرگز چنین کاری کند. تنها مرد زندگی‌ام بود که تمام ویژگی‌های مورد نظرم را داشت و از اعماق وجودش مرا می‌خواست.
چقدر ماهرانه وارد زندگی شما شد! احتمالا بعد از این دیدار سعی می‌کرد برعکس رفتار قبلی‌اش خودش را از شما کنار بکشید و طوری وانمود کند که دارد به اصطلاح عشق شما را کنار می‌گذارد و این باعث شد شما به سمت او بروید…

… برای مطالعه ادامه این داستان خواندنی به مجله نوشتاری موجود در کیوسکهای سراسر کشور مراجعه بفرمایید.

نویسنده: دکتر علی ملازمانی

درباره ی javad

مطلب پیشنهادی

عشق

ضایعات عشق و آریوی مخوف

اختصاصی مجله روزهای زندگی– ضایعات عشق و آریوی مخوف-  مهرداد که با سرعت می‏راند، وسط …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *