در سراب زندگی- عاصی

اختصاصی مجله روزهای زندگی– عاصی – ازدست‌دادن‌ها و ازدست‌رفته‌ها قسمت تلخ زندگی ما هستند. وقتی چیزی یا كسی را از دست می‌دهیم كه همیشه بوده، آن‌وقت خلا سنگینی را احساس می‌كنیم.
وقتی در بیست‌وچهار سالگی تصمیم گرفتم مهاجرت کنم، هرگز فكر نمی‌كردم كه خیلی از چیزهای باارزش زندگی‌ام را از دست بدهم؛ اما خب قانون زندگی است. ما چیزی‌هایی را كه به دست می‌آوریم در قبالش چیزهایی را هم از دست می‌دهیم و باید آمادگی این تغییرات را داشته باشیم. من با چمدانی از باارزش‌ترین وسایلم ایران را به مقصد لندن ترك كردم تا بروم و زندگی جدیدی بسازم. در میان اشك‌های مادرم و نگاه نگران پدرم ایران را ترک كردم و فكر نمی‌كردم زندگی آن‌قدر بی‌رحم باشد كه دیگر آن دو عزیز را نبینم.
رفتم لندن تا ادامه تحصیل بدهم. این شهر بزرگ و زیبا و مه‌گرفته مرا آن‌قدر در خودش غرق كرده بود كه خانواده و وطنم را فراموش كردم. وقتی مدرك ارشدم را گرفتم می‌خواستم به ایران برگردم و خانواده‌ام را ببینم، اما كار خوبی در دانشگاه به من پیشنهاد شد. فوری آن را پذیرفتم چون به درآمدش نیاز داشتم و خب كار گیر آوردن در لندن آسان نبود. سرم گرم كار شد، اما در یك مهمانی تولد با نیكول آشنا شدم. یك دختر زیبای انگلیسی كه مرا جذب خودش كرد. نمی‌دانم چطور من كه در ارتباط با دخترها كم‌رو بودم با نیكول هم‌صحبت شدم و در پایان مهمانی شماره موبایلش را گرفتم. نیكول برخلاف دخترهای انگلیسی كه تا آن روز دیده بودم و از مهاجرها فاصله می‌گرفتند خیلی زود با من جور شد و تنهایی غریبانه مرا پر كرد.
مادرم مدام تماس می‌گرفت و می‌خواست مرا ببیند، اما حالا درگیر عشق شده بودم و رفتن از لندن و دوری از نیكول برایم سخت بود. هرگز خودم را نمی‌بخشم كه فرصت داشتم، ولی به دیدار والدینم نرفتم. نیكول دختر سرزنده و شادی بود و هر دفعه با دیدارش روحیه‌ام بهتر و بهتر می‌شد.
یك روز پیام داد و مرا به یك مهمانی شبانه دعوت كرد كه فوری قبول كردم. او زنگ زد و گفت جلوی در خانه دنبالم می‌آید تا درباره این مهمانی توضیحاتی بدهد. وقتی كنارش در ماشین نشستم، رو به من گفت: «می‌دونی این مهمونی خیلی خاصه و هیجان زیادی داره. ما قرار نیست بقیه مهمون‌ها رو بشناسیم و اونها هم قرار نیست ما رو بشناسن.»
با تعجب گفتم: «آخه مگه می‌شه؟ بالاخره هم ما مهمون‌ها رو می‌بینیم و هم اونها ما رو می‌بینن.»
نیكول خنده‌ای كرد و گفت: «عزیزم مهمونی‌های جدید اروپایی این‌جورین كه مهمون‌ها با ماسك شركت می‌كنن و برای همین شناخته نمی‌شن!»
یادم می‌آید كه این موضوع خیلی برایم عجیب و سوال‌برانگیز بود برای همین به نیكول گفتم: «راستش این‌جور مهمونی‌ها ممكنه مشكل‌ساز باشن. بیا جای مهمونی دوتایی بریم شام رستوران.»
نیكول خنده بلندی كرد و گفت: «نترس عزیزم. نكنه فكر می‌كنی قراره كسی تو رو بكشه؟!»
فوری گفتم: «نه. مساله ترس نیست. من یه كم محتاطم، مخصوصا كه هنوز اقامتم هم درست نشده.»
گفت: «من حتما باید امشب به این مهمونی برم. تو كه نمی‌خوای منو تنها بذاری؟»
برای این‌كه ناراحت نشود گفتم: «باشه میام اما فقط به خاطر تو.»
نیكول ماشین را روشن كرد و خیابان‌های لندن را با مهارت طی كرد تا به خانه‌ای ویلایی در حومه شهر رسیدیم. او برای من و خودش ماسك تهیه كرده بود و ما بعد از زدن ماسک وارد مهمانی شدیم. برای نیكول همه‌چیز هیجان‌آور بود، اما من راحت نبودم‌ و فقط تحمل می‌كردم. اصلا معنای این‌جور مهمانی‌ها را نمی‌فهمیدم. احساس می‌كردم خودش چند نفر از مهمان‌ها را می‌شناسد، مخصوصا دختری با موی مشكی بلند كه ماسك یکی از آدم‌های معروف را به چهره داشت و گاهی با او دور از چشم من حرف می‌زد. بااین‌حال چیزی به روی نیكول نیاوردم.
موزیك تندی پخش می‌شد تا این‌كه یك نفر بین مهمان‌ها قرص‌هایی پخش كرد. نیكول از آن قرص‌ها برداشت و به من هم داد، ولی چون احتمال می‌دادم یك جور ماده مخدر و توهم‌زا باشد، آن را دور انداختم. مهمانی به طرز عجیبی پیش می‌رفت. بیشتر مهمان‌ها در حالت طبیعی نبودند و رفتارهای ناجوری داشتند. به نیكول گفتم: «بهتره دیگه بریم. اینا حال طبیعی ندارن!»
اخمی كرد و گفت: «به این زودی كه نمی‌شه.»
گفتم: «اینا توهم زدن و زیادی با هم راحتن. درست نیست ما اینجا باشیم.»
نیكول جور عجیبی نگاهم كرد و گفت: «تو در یه كشور اروپایی و آزادی و اولین چیزی كه باید یاد بگیری اینه كه آدم‌ها آزادن كه هر كاری دل‌شون می‌خواد انجام بدن.» گفتم: «ببین ما هركدوم یه دینی داریم و به دستورهای اون دین معتقدیم و طبق همین دستورها خیلی كارها رو نباید انجام بدیم.»
آن شب از حرف‌های نیكول فهمیدم كه او به هیچ دینی معتقد نیست و افراد حاضر در مهمانی هم با او هم‌عقیده‌اند. نزدیك صبح به خانه رسیدم و خوابیدم. روز بعد در مورد این‌جور مهمانی‌ها در اینترنت تحقیق كردم و فهمیدم این گروه‌ها بی‌دینی و آزادی مطلق انسان‌ها را ترویج می‌كنند و اكثرا شیطان‌پرست هستند. تصمیم گرفتم دیگر در این مهمانی‌ها شركت نكنم حتی اگر نیكول ناراحت شد. من نمی‌توانستم برخلاف اعتقاداتم رفتار كنم.
عشق و علاقه من به نیكول روزبه‌روز بیشتر می‌شد و خودش این موضوع را به‌خوبی فهمیده بود. یك روز كه بعد از كار با هم در پاركی قدم می‌زدیم، گفت: «راستش می‌دونی اجاره خونه من زیاده و دیگه از پسش بر نمیام.» گفتم: «خب تو نیمه‌وقت كار می‌كنی، معلومه به مشكل می‌خوری. باید یه كار بهتر گیر بیاری. من كمكت می‌كنم.»
نیكول فوری گفت: «تو كه داری اجاره خونه‌ت رو می‌دی. منم بیام با تو زندگی كنم. این‌جوری هزینه‌هام كم می‌شه!»
با تردید گفتم: «اما من و تو ازدواج نكردیم و نمی‌تونیم هم‌خونه بشیم. اگه موافقی ازدواج كنیم.»
نیكول فوری گفت: «من ضد ازدواجم و اصلا به این قراردادهای روی كاغذ اعتقاد ندارم. عشق باید قلبی باشه نه قراردادی.»
گفتم: «اما من برعكس تو می‌گم زن و مرد باید طبق یه آیین ازدواج كنن. همه‌چیز باید اصولی باشه.»
نیكول جور خاصی نگاهم کرد و گفت: «تو درس‌خونده‌ای و داری تو قلب اروپا زندگی می‌كنی، اما افكار عقب‌مونده‌ای داری.»
بحث را ادامه ندادم چون نیكول را دوست داشتم و نمی‌خواستم او را از دست بدهم. در كارم پیشرفت داشتم و می‌خواستم در مقطع دكترا تحصیل كنم. مادرم دلتنگم بود، اما برای رفتن به ایران تعلل می‌كردم. نیكول دوباره با خواهش و اصرار مرا به مهمانی شیطان‌پرستان كشاند و باز مرا مجبور كرد آن ماسك‌های مسخره را به‌صورت بزنم، اما حواسم جمع بود كه قاتی آنها نشوم و مواد مخدر استفاده نكنم. در واقع فقط می‌خواستم همراه نیكول باشم.یك شب در یكی از مهمانی‌ها شاهد بی‌بندوباری دخترها و پسرها بودم. از جمع جدا شدم، به حیاط رفتم و با نیكول كنار استخر نشستیم. ناگهان دو پسر كنار استخر با هم دعوا كردند و یكی از آنها چاقو كشید. نیكول از من خواست آنها را از هم جدا كنم. رفتم جلو كه آنها را جدا كنم، اما پسر چاقوبه‌دست به پسر دیگر چاقو زد و بعد چاقو را كنار پای من انداخت و از آنجا فرار كرد. همان‌طور مات و حیران بودم كه با صدای فریادهای پسر مجروح و نیكول مهمان‌ها آمدند و مرا به‌عنوان ضارب گرفتند. پلیس آمد و چون پسر مجروح از شدت خونریزی مرده بود، به اتهام قتل بازجویی شدم.
از نیكول خبری نشد. مهمان‌ها هم علیه من شهادت دادند و برایم حکم صادر شد و روانه زندان شدم. بعدها كه از شوك اولیه این اتفاق بیرون آمدم حوادث را مثل تكه‌های پازل كنار هم چیدم و به این نتیجه رسیدم كه قاتل اصلی همان كسی بود كه در مهمانی‌ها مواد مخدر پخش می‌كرد و با نیكول هم آشنایی داشت. نیكول برایم دام چیده بود تا قتل یكی از اعضای سركش شیطان‌پرستی به گردن من بیفتد…

… برای مطالعه ادامه این داستان خواندنی به مجله نوشتاری موجود در کیوسکهای سراسر کشور مراجعه بفرمایید.

نویسنده: یلدا مقصودی

درباره ی javad

مطلب پیشنهادی

زندگی روی ابرها

زندگی روی ابرها

اختصاصی مجله روزهای زندگی – زندگی روی ابرها – زندگی روی ابرها- این‌که پدرم قبل …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *