جنایت در جنایت

 

جنایت

اختصاصی مجله روزهای زندگیجنایت در جنایت – حالا دیگر سری تو سرها پیدا کرده بود و همه با احترام با او برخورد می‌کردند. در بازار که راه می‌رفت به همه سلام می‌کرد و آنها هم با لحنی که نشان از ابراز محبت داشت به او جواب می‌دادند. نان اعتماد خود را می‌خورد. با این‌که ده سالی می‌شد که به خاطر جنگ و خونریزی از افغانستان جلای وطن کرده و مثل خیلی از افاغنه دیگر در ایران مشغول به کار شده بود، اما حسابی خود را با این مرز و بوم و خاک عجین کرده بود. شناسنامه‌ای نداشت که نشان بدهد چند سال دارد. سن خود را به طور تقریبی می‌دانست و می‌گفت حدود 25 سال دارد. یاد روز آخری که می‌خواست به صورت قاچاقی به ایران بیاید افتاد. آن زمان 15 سال بیشتر نداشت. بچه بود، اما شرایط خانواده و کشور طوری بود که باید آنجا را ترک می‌کرد. برای یک لقمه نان به ایران آمد. گرمای آخرین بوسه پدر و مادر و خواهرهایش هنوز روی گونه او بود و آن را حس می‌کرد.

حسابی سفارشات لازم را به او کردند. بابا به او گفت که نان حلال کم بهتر است از نان حرام زیاد. مادرش هم نگران سلامتی او بود. تک پسر خانواده بود و امید همه در آن شرایط جنگ و غارت و خرابی در افغانستان به او بود بلکه بتواند در ایران کاری دست و پا کند و خانواده‌اش را از این فقر و فلاکت نجات دهد. تنها چیزی که از آنها به یادگار داشت اسمش بود، نورا… خوب به یاد داشت که مادرش به او می‌گفت چون پسر نداشته نذر کرده که اگر خدا پسری به او داد اسمش را نورا… بگذارد. از همان اول که به ایران آمد سرش به کار خودش بود. اول نگهبان یک ساختمان بود. با آن سن و سال کم و جثه ضعیفش نمی‌توانست کار ساختمانی بکند. این بود که کار آسان‌تری را انتخاب کرد. کارش را به خوبی انجام می‌داد. اعتماد را که لازمه کارش بود، به دست آورد. این بود که همه کم‌کم خواهان او شدند. چشم‌پاک و محجوب بود. کم‌کم پایش به مراکز تجاری باز شد. پاساژهای بزرگ تهران که نیاز به چنین فردی داشتند خواهان او بودند با حقوق خوب و مکفی. حالا 25 سال داشت. انگار نه انگار که ده سال از آمدنش به ایران گذشته بود. به گذشته که برمی‌گشت انگار همین دیروز بود.

در این ده سال هرچه درآمد داشت به افغانستان می‌فرستاد برای خرج پدر و مادر و هزینه عروسی خواهرهایش. از این جهت خوشحال بود و خدا را شکر می‌کرد، اما یک سال پیش بود که خبر مرگ پدر و مادر خود را بر اثر اصابت خمپاره شنید. بعضی‌ها می‌گفتند کار طالبان است و بعضی‌ها هم می‌گفتند کار نیروهای خارجی. غم از دست دادن پدر و مادر غمی ماندگار بود. چند سال می‌شد که نگهبان پاساژ و کلیددار تمام پاساژ بود و از ریز و درشت آنجا اطلاع داشت. اما این اواخر با یکی از مالکین مغازه بگومگو کرد و همین باعث شد که به اراده و تصمیم خود آنجا را ترک کند و به اتفاق محمد که از هموطنان او بود در یک ساختمان نیمه‌کاره مشغول کار شود. روزها کار ساختمانی می‌کرد و شب‌ها هم نگهبانی و روزگار او بر همین منوال سپری می‌شد و به امید آینده‌ای روشن بود بلکه بتواند با دستی پر به کشور خود بازگردد، کشوری که آرزو می‌کرد لگدمال بیگانگان و افراد تندرو نباشد.

اوایل اردیبهشت ماه بود. زمانی که خورشید با تلالو پرامیدش اشعه‌های انرژی‌بخش خود را به زمین می‌بخشد و آسمان سخاوتمندانه زمین را با بارش دانه‌های پرطراوت باران سیراب می‌سازد و زمین هم در مقابل این موهبت‌های بی‌کران عطر گل‌های بهاری را به آسمان و آدمیان تقدیم می‌کند.
این طراوت و تازگی در یکی از پارک‌های شمالی تهران نیز حس می‌شد و مردم برای استفاده از هوای تازه پا به طبیعت گذاشته بودند. اکنون صندلی‌های پارک پس از سپری شدن زمستان سرد و تنهایی، پذیرای مهمانان بهاری خود شده بودند و این خود زحمت ماموران شهرداری را بیشتر می‌کرد. در گوشه‌ای از پارک یکی از همین کارگران که مشغول کار بود چشمش به کیسه‌ای نخی افتاد. غرولندکنان به سمت آن رفت و با خود زیرلب گفت: «کیسه به این بزرگی جایش در پارک است؟» همین که خواست آن را جابه‌جا کند، با سنگینی بیش ‌از اندازه آن مواجه شد، این بود که طناب زردرنگی را که دور آن پیچیده شده بود، باز کرد که ناگهان پای انسانی را دید. از ترس عقب‌عقب رفت و شروع به داد و فریاد کرد. با صدای او بود که سایر همکارانش و مردم جمع شدند و وقتی موضوع را فهمیدند با پلیس تماس گرفتند. دقایقی نگذشت که پلیس در محل حاضر شد و پس از بررسی‌های لازم حدود نیم ساعت بعد بازپرس و پزشکی قانونی و کارشناس صحنه حاضر شدند. با باز شدن درگونی جسد خانمی مشاهده شد که دست و پای او را بسته بودند و او را در حالی‌که پیراهنی سبز رنگ بر تن داشت از گونی خارج کردند. پزشک حاضر، جسد را معاینه کرد و گفت: «جسد متعلق است به خانمی حدودا 40 ساله ـ فاقد مدارک هویتی ـ ملبس به لباس داخل منزل، بدون جوراب و کفش. در معاینه ظاهری سر و صورت آثار چند جراحت در گونه راست و چپ به چشم می‌خورد. زبان بین دندان‌ها بود. آثار شیار گردن مشاهده شد. شیار کامل و دور تا دور گردن را فرا گرفته بود. در اندام‌های فوقانی آثار ضرب و جرح مشاهده نشد. دست‌ها و پاها با طناب زردرنگ به هم بسته شده بودند. علت مرگ خفگی بر اثر فشار بر گردن تعیین می‌شود.»
جسد توسط آمبولانس به پزشکی قانونی برده شد. پلیس دقایقی پس از اخذ اطلاعات شهود و تهیه فیلم و عکس، محل را ترک کرد. پارکی که تا یک ساعت قبل سرشار از طراوت و تازگی و شادابی بود، اکنون در هاله‌ای از سکوت فرو رفته بود. خانواده‌ها محل را ترک کردند و گروهی از مردها در گوشه‌ای از پارک به‌صورت دسته‌دسته ایستاده بودند و هر کسی نظری می‌داد. جسد را هیچ‌یک از اهالی نتوانست شناسایی کند. بنابراین با هویت مجهول به پزشکی قانونی انتقال داده شد.
فردای آن روز مردی که از چهره او اضطراب و دلهره را می‌شد تشخیص داد با حالتی لرزان در کلانتری حاضر شد و اعلام کرد: «همسرم ـ مائده ـ که 37 سال دارد، روز گذشته اول صبح از منزل خارج شده و تاکنون مراجعه نکرده است. اولش فکر کردیم شاید به خانه فامیلی، دوستی، رفیقی رفته باشد، اما تا الان خبری از او نشده. این بود که آمدم تا موضوع را گزارش دهم.»
افسر کلانتری اظهارات او را ثبت کرد و برای بررسی دقیق‌تر موضوع نامبرده را به اداره آگاهی معرفی کرد. در اداره آگاهی تهران وقتی عکس‌های جسد مجهول‌الهویه به آن مرد نشان داده شد، محکم بر سر خود کوبید و شیون‌کنان و نالان گفت: «خودش است، چه بلایی سرش آمده؟»
تحقیق از آن مرد شروع شد:
ـ اسمم رامین است، 40 سال دارم. دارای دو فرزند یکی دختر و دیگری پسر، با همسرم نسبت فامیلی دارم. با هم اختلاف نداشتیم. همسرم اهل نماز و دعا بود. دیروز نیز خانه را به قصد شرکت در مراسم دعا ترک کرد و گفت به سمت مهدیه می‌روم.
برای بررسی دقیق‌تر موضوع، مامور آگاهی نامبرده را به پزشکی قانونی معرفی کرد تا جسد را از نزدیک ببیند. اظهارات آن مرد در خصوص هویت مقتول صحیح بود و تحقیقات درباره قتل آغاز شد. فرزندان مرحومه به دستور بازپرس حاضر شدند و از آنها نیز تحقیق شد. پیش از این مشکلی در خانواده وجود نداشت و اختلافی نیز با شخص خاصی در بین نبود. قتل فجیع مائده احساسات اهالی محل را جریحه‌دار کرده بود. از خانه مقتول تا محل کشف جسد فاصله‌ای نبود و مشخص بود که مرحومه پس از خروج از خانه ربوده شده و پس از اذیت و آزار و سرقت اموال به قتل رسیده است. برهنه بودن جسد گویای این موضوع بود. باتوجه به سرقت گوشی موبایل مرحومه، ردیابی آن آغاز شد. گوشی روشن بود و فردی جوابگو، اما خودش را معرفی نمی‌کرد و می‌گفت گوشی را پیدا کرده است، چند ساعت بعد گوشی برای همیشه خاموش شد. تحقیقات کارآگاهان و بازپرس آغاز شد، اما پس از گذشتن یک ماه از قتل هیچ سرنخی از قاتل یا قاتلین به دست نیامد.

در مرکز شهر تهران و در یک مکان شلوغ و در یک پاساژ تجاری پدر و پسری به عنوان نگهبان مشغول کار بودند. روزها کار نظافت را انجام می‌دادند و شب‌ها نگهبانی. احیانا اگر یکی از مالکین خریدی، چیزی هم داشت توسط آنها صورت می‌گرفت. آری نجیب‌ا… و حکیم پدر و پسری بودند که از کشور افغانستان جلای وطن کرده بودند. حکیم 17 سال بیشتر نداشت و در پناه پدر خود بود. اهل دین و نماز بودند. اهالی پاساژ به آنها اعتماد داشتند. روزگار این دو نفر مثل دیگر هموطنان خود بود، البته نه همه آنها چون که خودشان هم می‌دانستند که خیلی از آنها دست‌کج شده‌اند و برای رسیدن به اندک مالی حاضرند همه‌چیز را زیر پا گذاشته و حتی به جان و ناموس مردم هم رحم نکنند. همین عده بودند که آبروی افاغنه را درایران به تاراج برده بودند و خیلی‌ها با شنیدن نام افغانی از آنها دوری می‌کردند، اما چاره‌ای نبود. باید می‌سوختند و می‌ساختند تا بلکه سرمایه‌ای جمع کنند و برای خانواده خود بفرستند.
نجیب‌ا… همیشه به پسرش حکیم سفارش می‌کرد که در راه راست و درست حرکت کند. مبادا کاری کند که اعتماد دیگران را سلب کند و آرامشی را که با هزار زحمت به دست آورده بودند، از دست بدهند. آنها مجوز ورود و اقامت در ایران را نداشتند و این خود ترس آنها را بیشتر می‌کرد. این بود که جانب احتیاط را بیشتر رعایت می‌کردند. اهالی پاساژ سفارش کرده بودند که حق آوردن مهمان و مهمانی رفتن را ندارند. ساعت بستن در اصلی پاساژ هم به آنها توضیح داده شده بود.
در یکی از شب‌ها، پس از رفتن مالکین و بستن درها مثل همه شب‌ها نجیب‌ا… و حکیم در اتاق سرایداری که در پشت‌بام بود و از آنجا می‌شد تمام پاساژ را دید مشغول تماشای تلویزیون بودند. تاریکی شب هیاهوی شهر را به سکوت وهم‌انگیزی تبدیل کرده بود. فقط صدای بوق اتومبیل‌ها شنیده می‌شد. دیگر خبری از تردد و رفت‌وآمد مردم نبود. عقربه‌های ساعت 30/23 را نشان می‌داد که برق قطع شد. نجیب‌ا… به پسرش گفت که احتمالا برق رفته است، بهتر است رختخواب‌ها را پهن کرده و استراحت کنند. این بود که شمعی روشن کردند و با کورسوی آن دور و بر خود را مرتب کردند و بعد از خاموش کردن شمع خوابیدند. یکی ـ دو ساعت شاید کمتر، شاید هم بیشتر نگذشته بود که صدایی از داخل پاساژ شنیدند. پدر رو به پسر کرد و گفت حکیم جان انگار صدایی مثل شکستن در شنیده شد. حکیم که تازه از خواب بیدار شده بود، پس از سکوت چند لحظه‌ای تایید کرد و این بود که بر آن شدند تا سر و گوشی آب بدهند تا ببینند چه خبر است، اما برق نداشتند. شمعی روشن کرده و در اتاق سرایدار را باز کردند، اما همین که در باز شد، چند نفر به سمت آنها حمله‌ور شدند و در تاریکی شب دست و پای آنها را بستند. نجیب‌ا… که مسوولیت بیشتری در قبال پاساژ داشت، شروع به سروصدا کرد که افراد ناشناس جلو دهان او را گرفتند، اما او دست‌بردار نبود و می‌خواست هر طوری شده مانع از سرقت شود. او خوب می‌دانست که موضوع سرقت از پاساژ است و اینها هم سارق هستند. مردان ناشناس ضرباتی به او وارد کردند و وقتی دیدند چاره‌ای ندارند صدای او را برای همیشه خاموش کردند. حکیم که نگران پدر خود بود در تاریکی پدر را صدا می‌کرد، اما چاقویی را در زیر گردن خود احساس کرد و به او گفته شد که بیشتر از این سروصدا نکند تا مجبور بر خاموش کردن صدای او نیز نشوند. پسرک 17 ساله که حسابی ترسیده بود، چاره‌ای جز سکوت نداشت، بنابراین خاموش شد و فقط نگران پدر خود بود…
ادامه دارد…

همه اسامی مستعار است
و هرگونه تشابه اسمی اتفاقی است

به قلم: محمد‌‌ شهریاری
بازپرس ویژه قتل تهران

درباره ی javad

مطلب پیشنهادی

عشق

ضایعات عشق و آریوی مخوف

اختصاصی مجله روزهای زندگی– ضایعات عشق و آریوی مخوف-  مهرداد که با سرعت می‏راند، وسط …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *