لعنت بر جنگ

 

لعنت بر جنگ
 

اختصاصی مجله روزهای زندگی – لعنت بر جنگ – کنار جویبار داشت به اسبش آب می‏داد. من هم داشتم کوزه ‏ام را آب می‏کردم. چهارشنبه‏ ها دو پاس پیش از ظهر همدیگر را لب جویبار می‏دیدیم و دو ـ سه جمله‏ا ی حرف می‏زدیم: «خوبی؟ خوبم. دیشب خوب خوابیدی؟ خوب خوابیدم. تو چطور؟ من هم خوب خوابیدم… نه نخوابیدم. مدام به تو فکر می‏کردم. آه… من هم نخوابیدم چون به تو فکر می‏کردم… دیگر بروم.» درنگی می‏کرد و می‏گفت: «هنوز دوستت دارم از یک لحظه پیش بیشتر. می‏گفتم من هم.» و زود می‏رفتم. اما آن روز حرف‏های دیگری زدیم. من و افشین مضطرب بودیم، ولی او خودش را آرام نشان می‏داد تا ترس مرا از جنگ کم کند: «اولین بار نیست که با عثمانی می‏جنگیم. همیشه هم پیروز بوده‏ایم. این بار من هم با آنها می‏روم و برای تو و وطنم پیروزی می‏آورم.» گفتم: «خدا کند جنگ نشود. پدربزرگم می‏گفت دولت عثمانی می‏ترسد به ما حمله کند. ما توپ‏های جنگی ویرانگری داریم.» افشین گردن اسبش را نوازش کرد: «درست است. جنگجوهای دلیری هم داریم. آنها جرات ندارند به ما حمله کنند.» گفتم: «پس چرا لشکرشان را به مرز ما نزدیک کرده‏اند؟» گفت: «این هم از ترس آنهاست… ولی می‏دانی چیست؟ اسبم سیراب شد، اما من از تو سیراب نمی‏شوم و هر روز بیشتر تشنه تو می‏شوم و دوستت دارم.» گفتم: «من هم…» و گفتم: «دیگر بروم.» گفت: «دیگر برود نازنین دل افشین.» رفتم و قند و نبات در دلم آب شد. چه خوب که زیاد دوستم دارد! یک ماه گذشت و جنگ نشد. از عثمانی خبر رسیده بود که قصد جنگیدن ندارند و اگر لشکری به نزدیکی مرز کشیده‏اند، از ترس حمله دولت صفوی است. این خبر آن‏قدر خوب بود که مردم روستای ما جشن صلح و جشن بهار را با هم گرفتند. پدر من و پدر افشین هم گفتند حالا که جشن است، از فرصت استفاده کنیم و جشن عروسی افشین و ستاره را هم بگیریم.
عمه‏ام زیباترین پیراهنی را که دوخته بود، تنم کرد. مشاطه‏ها مرا در حد حسن آرایش کردند و آراستند. مادرم خوش‌بوترین عطر عطاری را به گیسو و به پیراهنم زد. افشین هم در کمال حسن بود آن شب. جامه‏ای ارزنده و زیبا پوشیده بود. خنجر گوهرنشانی به کمر زده بود. به موی تابدارش مشک زده و سبیل مردانه‏اش را از دو طرف پیچانده بود. جشن عروسی با رقص شمشیر و ترانه‏های عاشقانه و آتش‏بازی پرهیجان‏تر شده بود. آن شب برای همه اهالی خاطره‏انگیز شد و برای من و افشین آغازی بود به سوی ساختن خاطراتی خوش‏تر. فردای عروسی با صدای طبل جارچی بیدار شدیم: «عثمانی به مرزها حمله کرده. بیل خود را زمین بگذارید و شمشیر بردارید و دشمن را بتارانید!» گفتم: «لال شوی ای جغد بدخبر!» افشین جامه‏ای پوشید و به کوچه دوید. من هم رفتم. همه بیرون بودند. جوان‏ها و هرکس که هنوز زوری در بازو داشت، در میدان روستا جمع شدند. قرار شد کسانی که در جنگ قبلی شرکت کرده بودند، به بقیه آموزش‏هایی بدهند. قبل از ظهر همه را به پادگانی اعزام کردند که در مرکز چند روستا بود. دنیا به چشمم سیاه و تباه شد. گریه رهایم نمی‏کرد. هیچی از گلویم پایین نمی‏رفت حتی آب. خواب با من خداحافظی کرد. آرامش رفت و زلزله‏ای دایمی در تنم جا گرفت. تن و روحم می‏لرزید. در بسترم خوابیده بودم تا مرگ سراغم بیاید. روزی پدربزرگم گفت: «افشین سرافراز و پرافتخار از جنگ برمی‏گردد و به ما خبر پیروزی را می‏دهد، اما می‏بیند خودش و زندگی‏اش شکست خورده. بلند شو برای روزی که شوهرت برمی‏گردد، خودت را قوی و سرزنده نگه دار. تو حالا دو نفری چون جنینی هم در بطن داری.»
حرفش در من اثر کرد. بلند شدم و خودم را تقویت کردم. ناامیدی رفت و قدرت زیادی در دلم نشست. آن‏قدر زیاد که بی‏آن‏که کسی بفهمد، گیسوی معطرم را بریدم و سرم پسرانه شد. به صورتم خاکه زغال مالیدم و جامه جنگ پوشیدم. اسب پدرم را برداشتم و تاختم سمت میدان جنگ. می‏خواستم به افشین بگویم غیر از این‏که شوهر منی و باید زنده بمانی، پدر هم هستی و فرزندت چشم به‏راه توست. هرکس در راه مرا می‏دید، فکر می‏کرد پسر نوجوانی هستم که دارم می‏روم به جنگجویان ملحق شوم. سه روز و سه شب اسب تاختم تا به آوردگاه رسیدم. ظهر بود. جنگ بالا گرفته بود. صدای انفجار توپ و چکاچاک شمشیرها هوا را پر کرده بود. دلم شده بود جگر شیر و هیچ ترسی نداشتم. بی‏مهابا می‏دویدم و افشین را صدا می‏کردم. سفیر تیر بود که از کنار گوشم می‏گذشت. سربازان ما داشتند پیشروی می‏کردند. دشمن در حال فرار بود. من هم دنبال افشینم بودم.
سر راهم پر بود از اجساد دوست و دشمن. نکند افشینم آنجا باشد؟ سر خودم داد کشیدم که افشین را بین زنده‏ها جست‏وجو کن. ولی سرنوشت قرار گذاشته بود او را کنار جویباری از خون ببینم. شکم و پهلویش با دو تیر زخمی شده بود. اما خدایا شکرت! زنده بود. سرش را بغل کردم. مرا شناخت. لبخند زد. دهانش خونی بود. با آستینم پاکش کردم و به او آب دادم. نتوانست بخورد. گفتم: «باید زنده بمانی. من و فرزندت بی‏تو چه کنیم؟» لبخندش خونین بود. آهسته گفت: «برو! برو بچه ما را بزرگ کن.» لبخندش بوی مرگ داد.
به روستا رسیدم. جسد افشین قهرمان را نشان دادم: «این پیک پیروزی ما به دشمن است، اما لعنت به جنگ و نفرین بر جنگ‏افروزها. من می‏خواستم بمانم و بجنگم و کشته شوم، ولی افشین سفارش کرد به روستا برگردم و بچه او را بزرگ کنم… لعنت به جنگ!»

نویسند‌‌ه: مجتبی ایران‌منش

درباره ی javad

مطلب پیشنهادی

عشق

ضایعات عشق و آریوی مخوف

اختصاصی مجله روزهای زندگی– ضایعات عشق و آریوی مخوف-  مهرداد که با سرعت می‏راند، وسط …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *