اختصاصی مجله روزهای زندگی – دلم آتش گرفته بود…- پدرم هیچوقت نفهمید با اعتیادش چه بلایی سر ما آورد. مادر مجبور بود در خانههای مردم کار کند. من هم مجبور شدم درسم را رها کنم تا مراقب بچهها باشم. آرزوی پوشیدن لباس نو به دلمان مانده بود. چیزی که هرگز طعمش را نچشیدیم مهر پدری بود. یا خمار بود یا نشئه. وقتی خانه بود بساط اعتیادش پهن بود و وقتی بیرون بود خبر میآوردند کنار فلان کوچه و خیابان افتاده و من باید میرفتم و میآوردمش خانه.
تنها حسی که داشتم خشم بود. از پدرم، از مادرم که وقتی فهمیده بود پدرم اعتیاد دارد باز هم بچهدار شده بود، از خانواده پدرم که ما را رها کرده بودند، از خانواده مادرم که میگفتند مادر اگر میخواهد جدا شود باید ما را بگذارد خانه پدرم و خودش تنها برگردد. دلم میخواست زمین و زمان را به آتش بکشم، ولی فقط هفدهساله بودم و هیچ قدرتی نداشتم. تصمیم گرفتم از خانه فرار کنم. مدتها بود به این موضوع فکر میکردم و برایش نقشه میکشیدم. روزها خسته بودم و شبها زیر پتو گریه میکردم و فکر میکردم دنیا آنقدر بزرگ هست که جایی برای من داشته باشد. دلم به عرفان خوش بود. پسرخالهام که یک سال از من بزرگتر بود و بارها گفته بود دوستم دارد. ولی بهخاطر پدرم امکان نداشت شوهرخالهام اجازه بدهد با هم ازدواج کنیم. آن شب وقتی عرفان زنگ زد گفتم: «هنوز روی حرفت هستی؟» گفت: «آره. با هم فرار میکنیم. با یکی از دوستهام حرف زدم گفته بهم پول قرض میده. میریم لب مرز بعدش میریم ترکیه. نمیترسی که؟» قلبم تند میزد. گفتم: «ترس؟ از چی؟ وقتی تو با منی از هیچی نمیترسم. کی بریم؟» عرفان پچپچ کرد: «فردا ساعت پنج بیا سر کوچه ما.» من هم آهسته گفتم: «بچهها رو نمیتونم تنها بذارم.» با عصبانیت گفت: «چی میگی تو؟! میخوای واسه همیشه بری، دیگه چند ساعت اینطرف و اونطرف چه فرقی داره؟!» راست میگفت، ولی من هنوز نتوانسته بودم خودم را قانع کنم بچهها را تنها بگذارم. راحله فقط دو سالش بود و اصلا از من جدا نمیشد. حتی شبها کنار من میخوابید. وقتی به این موضوع فکر کردم خواستم به عرفان بگویم میمانم و همهچیز را تحمل میکنم که گفت: «ببین شیرین، این اولین و آخرین فرصته. بابام امشب میره ماموریت. دیگه نیست گیر بده. اگه تصمیمت رو گرفتی بگو که منم برم دنبال بقیه کارها.» دهانم خشک شده بود. با لکنت گفتم: «آره… گرفتم… میام…»
نمیدانستم هوا سرد است یا من آنقدر سردم است که نمیتوانم لرزیدن فکم را کنترل کنم. چند ساعتی بود که سوار اتوبوس شده بودیم و حالا دیگر لابد همه خبر داشتند که من و عرفان فرار کردهایم. وقتی به مادر فکر میکردم قلبم تیر میکشید و وقتی یاد راحله میافتادم که چطور به پاهایم چسبیده بود و گریه میکرد دلم میخواست برگردم. میخواستم به عرفان بگویم پشیمان شدهام، ولی او خواب بود و میدانستم اگر بیدارش کنم عصبانی میشود. ژاکت کهنه مادر را بیشتر دور خودم پیچیدم و سعی کردم بخوابم، ولی فقط کابوس نصیبم شد و وقتی چشمهایم را باز کردم آنقدر خسته بودم که میخواستم گریه کنم.هوا گرگ و میش دم غروب بود که رسیدیم. ما تنها نبودیم. چند نفر دیگر هم بودند و مردی که همان لحظه اول وقتی دیدمش ترسیدم. لب مرز پیاده شده بودیم. عرفان گفت: «چرا اینقدر شل راه میای؟ نمیرسیم. یارو گفته ساعت دوازده راه میافتن.» گفتم: «چقدر دیگه مونده؟ نمیشه سوار ماشین بشیم؟» با انگشتش جایی دور و پربرف را نشان داد و گفت: «سوار ماشین بشیم بهمون شک میکنن. طرف نزدیک اون روستا منتظر میمونه تا همه برسن.»
هوا گرگ و میش دم غروب بود که رسیدیم. ما تنها نبودیم. چند نفر دیگر هم بودند و مردی که همان لحظه اول وقتی دیدمش ترسیدم. جور بدی نگاهم میکرد و من خودم را پشت عرفان پنهان کرده بودم. مرد داشت میگفت چطور ما را از مرز رد میکند. وقتی از همه خواست پولی را که قرار بوده بدهند، عرفان کیف کمریاش را باز کرد و داد دست مرد. مرد پولها را که شمرد به عرفان گفت: «این پول رد کردن یه نفره.» عرفان با تعجب و ناراحتی گفت: «ولی سیاوش گفت پول رد کردن دو نفر…» مرد حرفش را قطع کرد و گفت برود گوشهای تا دوتایی حرف بزنند. قلبم تند میزد و حس میکردم قرار است اتفاق بدی بیفتد. عرفان که برگشت توی فکر بود. گفتم: «چی میگه؟» نگاهم نکرد. گفت: «هیچی، گفت بقیهاش رو بعدا میگیره. من خستهام. بخوابیم تا بیدارمون کنن.» توی خرابهای بیرون روستا بودیم و هرکاری میکردم خوابم نمیبرد. ژاکت را کشیده بودم روی سرم. یکدفعه متوجه شدم عرفان آهسته بلند شد و همراه بقیه از خرابه بیرون رفت. برف گرفته بود و میلرزیدم. فکر کردم حتما خواسته چند دقیقه بیشتر بخوابم که صدایم نکرده، ولی اشتباه میکردم. عرفان مرا در ازای پولی که مرد میگفت کم است گروگان گذاشته بود. وقتی این را فهمیدم که مرد جوانی با صدای بلند به عرفان گفت: «خیلی نامردی بچه… تو از الان اینقدر پستی بزرگ بشی چی میشی.» از خرابه دویدم بیرون. مردی که ازش میترسیدم پشت یقهام را گرفت و گفت: «کجا خانمی؟» سعی میکردم خودم را از دستش خلاص کنم، ولی نمیتوانستم. بقیه داشتند راه میافتادند و عرفان هم پشتش را به من کرده بود و همراهشان میرفت. اسمش را فریاد زدم، ولی برنگشت. فریاد زدم: «تو میگفتی دوستم داری!» همان موقع مرد جوانی که با عرفان دعوا کرده بود از بقیه جدا شد و درحالیکه هفتتیر کوچک توی دستش را به سمت مرد نشانه رفته بود فریاد زد: «ولش کن بیشرف.»
یکدفعه انگار یک لشکر پلیس از جاهایی که ندیده بودم بیرون آمدند. مرد جوان هم پلیس بود. یادم هست وقتی مردی که نگهم داشته بود رهایم کرد، با تمام توانی که داشتم دویدم سمت روستا. خودم هم نمیدانستم چرا، ولی حس میکردم شاید آنجا یک نفر در خانهاش را به رویم باز کند. پشتسرم صدای درگیری را میشنیدم. نمیخواستم یک بار دیگر عرفان را ببینم. آفتاب تازه داشت سر میزد که در اولین خانه را کوبیدم و در که باز شد خودم را پرت کردم توی خانه و بغضم ترکید.
دلم انگار آتش گرفته بود و هیچچیز خاموشش نمیکرد. فقط میخواستم برگردم و فراموش کنم عرفان چهکار کرد. پدر دختری که در خانه را باز کرده بود گفته بود خودش مرا میدهد دست مادرم و من فکر میکردم اگر به خانه برسم، حتی اگر بمیرم دیگر راحله را تنها نمیگذارم.
نویسنده: شیده حریرچیان