اختصاصی مجله روزهای زندگی – خانهای گرم و روشن – چنان از صدای در از جا پریدم که قلبم انگار به دیواره سینهام میکوبید. ساعت مچیام دستم بود. نگاهش کردم. دو نیمهشب بود و کسی که پشت در بود هم زنگ خانه را میزد و هم به در میکوبید. مادر هم مثل من از خواب پریده و بیدار شده بود. گفتم: «مامان احتمالا نادره.» لامپ راهرو را روشن کرد و گفت: «نادر؟ نادر…» که صدای نادر را از توی کوچه شنیدیم که داشت فریاد میزد: «باز کن مامان! در رو باز کن!» پابرهنه دویدم توی حیاط و در را باز کردم. نگار دختر کوچکش در آغوشش بود و سر و صورتش ورم کرده و خونی بود. نگار را انداخت توی آغوشم و گفت: «تب داره… ببرش دکتر… فردا پول میفرستم…» و دوید به سمت سر کوچه. داد زدم: «داداش! چی شده؟!» نادر دیگر نبود، ولی یکی از همسایهها سرش را از پنجره آورد بیرون و با عصبانیت گفت: «همه اهل محل از دست شماها خسته شدن. کی میشه از اینجا برید راحت شیم.»
راست میگفت. نادر تا با ما زندگی میکرد اهل دعوا و کتککاری بود، بعد هم که با زهره عروسی کرد و رفت خانه خودش باز هم دردسر درست میکرد. مواد مصرف میکرد، ولی وقتی زهره باردار شد مادرم قسمش داد ترک کند. یک ماه رفت کمپ و دوام نیاورد و آمد بیرون. نگار که به دنیا آمد زهره گفت میخواهد طلاق بگیرد، ولی نادر تهدیدش کرد دیگر نمیگذارد نگار را ببیند و زهره ماند. کمکم متوجه شدیم زهره هم مواد مصرف میکند. نگار شش ساله بود و مادر آنقدر به خاطرش گریه میکرد که شماره عینکش رفته بود بالا. همیشه هم میگفت اگر پدرم زنده بود اجازه نمیداد زندگی نادر به اینجا برسد.
وقتی نگار را خواباندم توی رختخواب به مادر گفتم: «باید ببریمش بیمارستان. تبش خیلی بالاست. خدایی نکرده ممکنه تشنج کنه.» مادر با گریه گفت: «الان که نمیشه رفت جایی. پاشویهاش کن من برم یه چیزی دم کنم بیارم بلکه تبش بیاد پایین.» نگار هم تب داشت هم میلرزید. وقتی دستش را گرفتم چشمهایش را باز کرد و با گریه گفت مادرش را میخواهد. قلبم داشت پاره میشد. زهره و نادر جلوی چشم نگار مواد مصرف میکردند و میدانستم کتکش میزنند. میتوانستم جای کبودیها و زخمها را روی تنش ببینم. صورتش را بوسیدم و گفتم: «فردا میرم دنبال مامانت میارمش.» گفت: «نمیشه. دایی با بابا کتککاری کرد بعدشم مامان رو کشید برد.» روز بعد نگار را بردم بیمارستان و داروهایش را که گرفتم بردمش خانه و به مادر سفارش کردم اگر نادر آمد نگذارد نگار را ببرد. میدانستم نادر هر وقت میخواست زهره را برگرداند نگار را اذیت میکرد و فیلمش را میفرستاد برای زهره. یک بار که تهدیدش کردم و گفتم به پلیس شکایت میکنم مرا هم کتک زد و تهدیدم کرد خانه را میفروشد. همان موقع بود که تصمیم گرفتم دیگر کاری به کارشان نداشته باشم، ولی حالا دیگر نمیتوانستم. باید برای نگار کاری میکردم. وقتی زنگ خانه مادر زهره را زدم خودش در را باز کرد. رنگش پریده بود و پیدا بود نادر کتکش زده. پایم را که گذاشتم توی خانه خودش را انداخت توی آغوشم و با گریه گفت: «به خدا خسته شدم. میخوام مادر خوبی باشم. دلم برای بچهام میسوزه.» بعد برایم تعریف کرد دیروز به نادر گفته میخواهد ترک کند و بعد هم اگر نادر ترک کرد سه تایی با هم زندگی کنند، وگرنه دیگر از چیزی نمیترسد و نگار را میبرد تا مثل بقیه زندگی کنند. نادر هم کتکش زده و او هم زنگ زده به برادرش که برود دنبالش. دستش را گرفتم و گفتم: «واقعا اگه میخوای ترک کنی از همین امروز شروع کن. نگران نگار هم نباش. من همهجوره مراقبشم.» اشکش را پاک کرد و گفت: «واقعا میخوام ترک کنم، ولی میترسم نادر یه بلایی سر نگار بیاره.» به جای من مادرش گفت: «نمیاره. فقط تهدید میکنه.» بعد اشکش را با پر روسریاش پاک کرد و گفت: «خودت رو از این نکبت نجات بده مادر. به خدا تو حیفی…»
نزدیک خانه بودم که نادر زنگ زد و سراغ نگار را گرفت. گفتم: «اگه تو بذاری حالش خوبه داداش! یه مدت بذار پیش ما باشه تا یه فکری به حال خودت و زندگیت بکنی.» با گریه گفت: «خسته شدم نازی… خسته شدم و نمیدونم چه غلطی باید بکنم. من بدون زهره نمیتونم زندگی کنم.» گفتم: «میدونم. ولی اون دیگه نمیخواد با تو زندگی کنه حتی اگه دیگه هیچوقت نگار رو نبینه. پس یه فکری برای خودت بکن.» زهره قبل از اینکه برود کمپ زنگ زد و قول گرفت نگذارم نادر دخترش را آزار بدهد. گفت پاک برمیگردد و همهچیز را درست میکند. اینکه جلوی نادر بایستم و نگذارم حتی نگار را ببیند سخت بود، ولی میدانستم به بهانه دیدنش میآید و میبردش. نگار هم مدام بهانه میگرفت و مجبور بودم هرطور شده سرش را گرم کنم. یک ماه با نادر جنگیدم و حتی نگذاشتم مادر در را به رویش باز کند. یک هفته نگار را بردم سفر. وقتی برگشتیم کاری نیمهوقت در یک مهدکودک پیدا کردم و هر روز نگار را با خودم میبردم سر کار. یکی دوبار به زهره سر زدم و فهمیدم واقعا تصمیمش را گرفته و دیگر سمت مواد نمیرود. یک شب نادر پیام داد که میخواهد برود کمپ. حرفش را باور نکردم تا دو ماه بعد که زنگ خانه را زد و چون نگار خانه نبود در را به رویش باز کردم. حالش بهتر بود. میدانستم ترک کرده، ولی شک داشتم بتواند خودش را نگه دارد. گفت: «دلم خیلی براش تنگ شده. به جان خودش دیگه نمیرم سمت مواد. امروزم میخوام برم دنبال زهره. کار پیدا کردم. اگه باور نمیکنی بیا بریم ببین.» امروز جشن تکلیف نگار بود. نادر و زهره برای دخترشان سنگ تمام گذاشته بودند و وقتی دیدم برادرم و همسرش هنوز سر حرفشان هستند به مادر گفتم باید نذرمان را ادا کنیم.
آنهمه سختی و تحمل رنجی که میکشیدیم ارزشش را داشت. خانه برادرم گرم و روشن است و خیالم از نگار راحت است و میدانم زهره حالا دیگر یکی از بهترین مادرهای دنیاست.
نویسنده: شیده حریرچیان