اختصاصی مجله روزهای زندگی – سرنوشت تکراری یک زن- مونا سیوپنج ساله و مشاور پوست و مو است. کارش هم خوب است. امروز تقریبا آرامش دارد. برای آیندهاش موضوعی پیش آمده به همین دلیل وقت مشاوره گرفت. وقتی تلفن کرد، پرسید: «منو یادتون هست؟ سه سال پیش بهم مشاوره دادین و گفتین برم دنبال کارهای طلاق. به شما گفتم بازم صبر میکنم شاید اوضاع بهتر شه. شما گفتین اگه امروز نری دنبال طلاق، آسیبهای بیشتری میبینی و فوقش تا سه سال دیگه طلاق میگیری.» گفتم: «سرنوشت شما شبیه خیلی از خانمهاییه که واسه مشاوره تلفن میکنن. کمی از گذشته بگین یادم بیاد.»
گفت: «وقتی شوهرم دادن، بیست سالم بود. واقعا چیزی از زندگی نمیفهمیدم. یه دختر شاد و سرخوش و مذهبی بودم. دانشجوی خوبی بودم. به درسم اهمیت میدادم، اهل حاشیه هم نبودم. یه روز مادرم گفت: «فرداشب خواستگار میاد. علی، پسر فاطمه خانم.» گفتم: «من دانشجو هستم و واسه ازدواج آمادگی ندارم.» خندید: «دخترجان ازدواج آمادگی نمیخواد. خواستگار میخواد.» و تا بخوام ببینم چی به چیه، دست و پام رو گذاشتن تو حنا و زن علی آقا شدم که یه آجیلفروشی کوچک داشت. روز اول عروسی فهمیدم معتاده. اعتراض کردم. طوری کتکم زد که یک هفته خودم رو از همه قایم کردم.
اعتیادش شدید بود. یازده بیدار میشد. باید بساطش رو براش میچیدم. تا ظهر مواد میزد بعد چیزی میخورد و میرفت مغازه. عصر برمیگشت بازم میکشید و میرفت مغازه. شب دیر میاومد و تا سه ـ چهار صبح بیدار بود و با گوشی و دود مشغول بود. بدجور دستبزن داشت. بیدلیل میزد. میگفت اگه زن کتک نخوره، هرزه میشه. من به حجابم و اعتقاداتم خیلی پابندم. اما خودش خیلی هرزه بود. آشکارا خیانت میکرد. یعنی هر وقت دلش میخواست، زن میآورد خونه.»
پرسیدم: «چرا شکایت نکردین؟» گفت: «مخفیانه از خیانتهاش فیلم گرفته بودم، ولی جرات نداشتم شکایت کنم. ازش خیلی میترسیدم. وقتهایی که خونه نبود حالم بهتر بود، ولی آخر شب که میاومد، دلهره میگرفتم.» پرسیدم: «وقتتون رو چطور پر میکردین؟»
گفت: «اوایل دانشجو بودم سرم گرم بود. بعد پسرم متولد شد و موندم خونه. از صبح تا نصفهشب تنها بودم. گوشی و اینستا داشتم و کار آنلاین میکردم و لال شم اگه دروغ بگم. حتی یک بار هم وسوسه نشدم با کسی دوست شم. خدا همیشه در نظرم بوده و هست. مجبور بودم کار کنم چون شوهرم کارش رو از دست داد. با یه زنی دوست شده بود که روی شوهرم تسلط داشت و مدام ازش پول میگرفت. شوهرم مغازه رو فروخت و خرج زنه کرد و وقتی که دیگه پولی نداشت، ترکش کرد. منم با گوشی مشاوره پوست و مو میدادم و زندگی رو میچرخوندم.» پرسیدم: «شوهرتون به گوشی شما گیر نمیداد؟» گفت: «خیلی بدبین بود. سیمکارتم رو سوزوند به اسم خودش سیمکارت گرفت تا هر وقت دلش خواست، بتونه پرینت بگیره. وسط کارم گوشی رو میگرفت بررسی میکرد. توی گوشی من چیزی نبود، اما هر وقت گوشی رو بررسی میکرد، کتکی هم میزد.» گفتم: «میتونستین شکایت کنین و به خاطر نداشتن امنیت جانی تقاضای طلاق میکردین.»
گفت: «تهدیدم کرده بود اگه شکایت کنم، به پسرم آسیب میزنه و گفته بود اگه طلاق بخوای، طلاقت میدم، ولی بچه رو ازت میگیرم. من کار میکردم خرج شوهرم رو میدادم. خرجش زیاد بود چون خیلی مواد مصرف میکرد. انتظار داشت بیشتر کار کنم تا بتونه با زنی دوست شه. یه شب بیتاب شدم اعتراض کردم. صبر کرد تا حرفهام تموم شد. رفت آشپزخونه کتری رو جوش آورد و با کتری اومد سراغم. چند مشت و سیلی زد و منو انداخت زمین. نشست روی شکمم و آب جوش رو ریخت روی اندام خصوصیم.» ساکت شد. گریه داشت. گفتم گریهاش را رها کند. گریه شدیدی کرد. من هم اگر مشاور نبودم، اشکم میجوشید. وقتی آرام شد، گفت: «درحالیکه درد و سوزش طاقتفرسایی داشتم، گفت اگه صدات در بیاد، با پسرت هم همین کار رو میکنم. منم به خودم فشار آوردم و صدام در نیومد. مدتی گذشت. به آقایی به اسم جاوید مشاوره ریزش مو میدادم. چند ماه طول کشید تا درمان شد. شهرش با شهر ما 1500کیلومتر فاصله داشت. مهندس کشتی بود و از این کشور به اون کشور میرفت. گاهی پیامی رسمی میداد، منم همونطور که به مشتریهای دیگه جواب میدادم، باهاش برخورد میکردم. بعد از درمانش دیگه تماس نگرفت. اینو داشته باشین تا وقتش.
یه روز به حرف شما رسیدم و دیدم دو سال گذشته و رفتار شوهرم بدتر شده. تقاضای طلاق کردم. جای شکنجهها رو پزشکی قانونی دید و حکم جلبش صادر شد. وقتی زندونی شد، گفتم اگه طلاقم ندی، رضایت نمیدم که آزاد شی. گفت باشه به شرطی که مهریه و پسرت رو ببخشی. گفتم مهریه قبول، ولی اینکه بچه پیش کی باشه، از خودش میپرسیم. چهار ماه پیش موفق شدم طلاق بگیرم. میلاد هم به من رسید.» گفتم: «تبریک میگم.» گفت: «مرسی. اگه طلاق نمیگرفتم، احتمال داشت یه شب سرم رو گوش تا گوش ببره. این آخریها خیلی خشن شده بود. بگذریم. سه ماه بعد از طلاق جاوید بعد از یک سال که ازش خبری نبود، پیام داد و حالم رو پرسید. گفتم خوبم مرسی. گفت توی اینستای شما دیدم که متارکه کردین. گفتم آره. گفت منم چند سال پیش همسر عقدی داشتم که دو ماه بعد از عقد متارکه کردم چون فهمیدم معتاده و نمیخواد ترک کنه. علت متارکه شما چی بود؟» گفتم: «اعتیاد، خیانت، بیکاری و دستبزن.»
جاوید بازم پیام داد و نشون داد دوست داره ادامه بده. چند روز بعد هم گفت «عاشق شما شدم.» پرسیدم چرا؟ گفت «نجیب و قابلاعتمادی. با اینکه شوهر خیلی بدی داشتی، وقتی من واسه ریزش موهام هفتهای سهبار تماس میگرفتم، رفتار ناشایستی نداشتی. عکس پروفایلت رو هم دیدم که چه محجوب و متین هستی. لطفا اجازه بده بیام خواستگاریت.» از مونا خواستم درباره جاوید اطلاعاتی بدهد. گفت: «سی سالهست. اهل جنوبه. احساساتیه. منو خیلی دوست داره و گفته اگه توی خونه من زندگی کنی، تو رو تاج سرم میکنم و اونقدر دوستت دارم که از دریا استعفا میدم تو یه شرکتی جوشکار میشم چون میخوام شب و روز پیشت باشم.» گفتم: «این تغییر شغل عاقلانه نیست. این عشق ناگهانی هم قابلتردیده. کمی هم از پسرتون بگین.»
گفت: «میلاد دوازده سالشه. عصبی، پرخاشگر، حساس، زورگو و حسوده. هوشش خوبه. تا پارسال درسش خوب بود. امسال درس رو جدی نمیگیره. به معلمش گفتم چیزی بهش بگو. گفت لازم نیست چون میلاد درسش خوبه. رابطهش با من خوبه و بهم وابستهست. از وقت تولد همیشه مریض بود و همیشه تو بغلم بود. باباش بهش هیچ توجهی نداشت. نسبت به من خیلی حساس و غیرتیه. اگه کسی واسه من صداش رو ببره بالا، واکنش تند نشون میده.» گفتم: «اگه جاوید واسه ازدواج با شما شرایط مالی و عاطفی و اخلاقی خوبی داشته باشه، میلاد مهمترین مشکلیه که دارین چون با توجه به اخلاقش احتمالا نمیتونه جاوید رو بپذیره. میلاد در سنی قرار داره که هر مردی رو رقیب میدونه. به گمانم پسرتون با جاوید رابطه خوبی پیدا نخواهد کرد. حالا از جاوید بگین.» مونا گفت: «جاوید میگه به صیغه و عقد اعتقاد نداره. وقتی که زنی و مرد عاشق همدیگه شدن، دیگه محرمن. هر شب تماس تصویری میگیره. اصرار میکنه روسریم رو بردارم، منم بهانه میارم که ممکنه بابام یا پسرم بیان ببینن.» گفتم: «چرا واقعیت رو نمیگین؟» گفت: «گفتم، قبول نمیکنه. میگه ما با هم محرمیم.» گفتم: «به نظر میاد هوسی در او هست.» گفت: «خودش میگه هیچ هوسی نداره و اگه اهل هوس بود، میرفت دنبال یه دختر بیست ساله. بهش گفتم من اعتقاداتی دارم، لطفا به عقایدم احترام بذار. گفت عید میام شهرتون. به پدرت بگو جاوید منو دوست داره و به هم محرمیم تا بذاره وقتی اومدم، وقت داشته باشی منو ببینی.» گفتم: «حتی نذارین دست شما رو بگیره. این آقا میگه به خاطر نجابت شما بهتون جذب شده و عجیبه که از شما میخواد نجیب نباشین.» گفت: «خودمم اینو گفتم. میگه ما فرق میکنیم. ما عاشق همدیگه هستیم.» گفتم: «یک ماهه با شما آشنا شده. چه تضمینی هست که بعد از وصال بازم براش جالب باشین. اگه پسرتون با ازدواج شما مخالف باشه و پرخاشگرتر شه و شما قید ازدواج رو بزنین؟ آیا جاوید به اینا فکر نمیکنه؟»
گفت: «جاوید اولش میگفت عروسی در شان تو و مهریه بالا حقته. چند روز بعد گفت «مهریه پنج سکه بسه. عروسی رو هم تردید دارم چون همه میگن این زن مطلقهست و یه پسر بزرگ داره. عروسی گرفتنش چیه؟ و ممکنه خانواده و فامیل من نتونن با پسرت ارتباط بگیرن.» پرسیدم: «خونه و ماشین و پسانداز داره؟» گفت «میگه میبرمت خونه بابام. ماشین نداره. موتور داره.» گفتم: «وقت تماس تصویری غیر از بحث روسری بحث دیگهای هم دارین؟» گفت: «اصرار داره جای سوختگی رو نشونش بدم. گفتم نه. گفت پس وقتی عید اومدم، حتما باید نشونم بدی.» گفتم: «چرا میخواد ببینه؟ مگه متخصص سوختگیه و درمانگره؟ به نظر میرسه جاوید قصد ازدواج نداره. از مهریه و نخریدن وسایل زندگی نو و نگرفتن عروسی و نپذیرفتن میلاد از طرف خانواده و فامیلش معلوم میشه قصد ازدواج نداره و موانعی میذاره که خودتون بگین نه.» گفت: «من بهش وابسته نیستم. میتونم بذارمش کنار. یه مورد دیگه هم هست که بعد وقت میگیرم دربارهش راهنمایی کنین. برای پسرم هم وقت میخوام.»
تحلیلی کوتاه:
ازدواج مونا غلط بود. قبل از ازدواج حتما پیش مشاور بروید. اگر مونا بعد از ازدواج با اولین کتکی که خورده بود، شکایت کرده بود، آسیب هایش خیلی کمتر میشد. اگر پدر و مادرش دخالت میکردند و شوهر را به کمپ میبردند، اگر با دیدن اولین خیانت، اقدامی کرده بودند، اوضاع خیلی فرق میکرد. خانمها مطمئن باشند که اگر در برابر زورگویی و کتک و خیانت شوهر صبور نباشند و شکایت کنند، قانون از آنها حمایت خواهد کرد. آن موضوع گذشته و دیگر نمیشود کاریش کرد، ولی موضوع جاوید جدید است و میشود جلو آسیبهای بعدی را گرفت. جاوید میداند مونا چه خط قرمزهایی دارد حتی گفته «عاشق خطقرمزاتم» ولی هر شب خطوط قرمز را زیر پا میگذارد و مونا را ناراحت میکند. جاوید احساساتی شده و جز وصال چیزی نمیخواهد. امیدوار است عید به وصال برسد. او به زبان بیزبانی گفته است که تو مطلقهای و پسر بزرگی داری و خانواده و فامیل ایراد میگیرند و این تفکر، از تفکرات توهینآمیزی است که پس از ازدواج پررنگ خواهد شد.
نویسنده: مصطفی گلیاری