اختصاصی مجله روزهای زندگی – دنیا یادش برود،خدا یادش هست – کربلایی سینی صبحانه ام را روی میزم گذاشت. جرعه ای چای خوردم و درحالیکه قند را توی دهانم آب میکردم، پرسیدم: «مگه کار نداری که واستادی منو نگاه میکنی؟» گفت: «اینجا که بزنم به تخته کار زیاده. از پنج صبح اومدم حالا که هشت و نیمه، هنوز یه چایی تلخ نخوردم.» لقمه خوشمزه ای پیچیدم و گذاشتم دهانم: «اومدی مخم رو بزنی اضافهکار بدم؟ خودت میدونی که شرکت به ضرر افتاده و از جیب خودم مایه میذارم تا تعطیل نشه. اینجا پنجاه و سه نفر پرسنل داره که به خاطر زن و بچه اوناست که ضرر میدم و شرکت رو نمیبندم.» جرعهای چای خوردم و گفتم: «بچه ها رو توجیه کن که سه موتوره کار کنن بلکه ضررمون کمتر شه.» کربلایی گفت: «جسارت نباشه. بچه ها میگن تا ده شب هم حاضرن واستن، ولی مجانی سخته.» گفتم: «واسه من سخت نیست؟ زمینی رو که واسه کارمون خریده بودم، معلوم شد به چند نفر دیگه فروختنش و زمین از دست رفت.» کربلایی اینپا آنپا شد. خواست برود. نرفت و گفت: «جسارته. بچهه ا میگن اجازه بدین ساعت چهار تعطیل شن برن کار پاره وقت گیر بیارن.» گفتم: «با این تورم مگه کار هست؟ روزی هزار بار باید از من تشکر کنن که شرکت رو نبستم و بهشون کار دادم.»
ظهر مهمان داشتم. دو روز زودتر به کربلایی گفته بودم به زنش بگوید با دستپخت خوبش مهمانانم را شگفتزده کند. معمولا وقتهایی که مهمان مخصوص داشتم، زحمت پختوپز و پذیرایی گردن زن کربلایی بود. سفارش میکردم از هر چیزی بهترینش را تهیه کند بعدا صورتحساب بدهد تا بگویم حسابداری چکش را بنویسد. وقتی مهمانها آمدند، دیدم پذیرایی آبکی است. میوهها و شیرینیها ارزان و بیکیفیت بودند. ناهار هم نه برنجش خوب بود نه گوشت و جوجهاش. بعدا از او علت را پرسیدم. گفت: «شرمنده! دستمون تنگ بود. از همسایه قرض کردم و همینقدر مقدور بود.» گفتم: «مرد حسابی مگه هر وقت چیزی خریدی، پولش رو دولاپهنا حساب نکردی؟» گفت: «جسارت نباشه، ولی هر وقت واسه شما خریدی کردم، یه بخش از صورتحساب رو قبول نکردی و ندادی. دو ماه پیش گفتی برو قم از فلان جا ده قوطی سوهان بخر. میخواستی کادو بدی. ولی گفتی گرون خریدم، ده درصدش رو ندادی، کرایه رفت و برگشتم رو هم ندادی. حالا هم خدا شاهده جیبم خالی بود. آخه دو ماهه حقوق ندادی.» گفتم: «کربلایی جان از تو انتظار نداشتم وضعیت خراب شرکت رو درک نکنی. واسه اینکه شرکت تعطیل نشه، فقط یه راه داریم که دعاست. بگو همه دعا کنن تورم یه تکونی بخوره و بیاد پایین تا ما بریم بالا. بگو دعا کنن بتونم زمین رو پس بگیرم و از خجالت کارکنان عزیزم و مشتریهامون بربیام.» کربلایی سری پایین انداخت و گفت: «به خدا شرمندهم که تو این وضعیت و تو دغدغه های خیرخواهانه شما، اینو میگم… یه قرض الحسنه ای بهم بدین بدهیم رو به همسایهمون بدم. اونم دستش از من تنگتره.» دستم را روی چشمم گذاشتم و گفتم: «به روی چشم. به ساغری میگم برات چک بکشه.» گفت: «صورتحساب بدم؟» گفتم: «نه جانم! این قرضالحسنهست. نمیخواد پس بدی. بچه ها رو تفهیم کن نذر و نیاز و دعا کنن بلکه گره از کار فرو بسته ما بگشایند. بگو یه ماه دندون رو جیگر بذارن، بقیه ش با من! قربون دستت به ساغری بگو بیاد بگم چک رو بنویسه.»
به ساغری گفتم چکی به تاریخ چهلوپنج روز دیگر برای کربلایی بنویسد. ساغری مدیر مالی و وکیل من بود. آهسته به او گفتم: «بیست روز بهت وقت میدم دار و ندارم رو بفروشی، هرچی هم تو حسابهام هست، بریزی تو حساب جدیدم.» پرسید: «واسه نجاتدادن شرکت این کار رو میکنین؟» گفتم: «آره دیگه. من از 200نفر پول گرفتم براشون خونه بسازم، ولی زمینی رو که واسه این کار گذاشته بودم، توقیف شده. باید یه زمین دیگه بخرم. با قیمتهای فعلی پولش خیلی میشه. باید همهچی رو بفروشم تا بتونم جواب اون 200نفر و کارکنان خودم رو بدم.» گفت: «قانع نشدم، ولی به هوش و درایت شما اعتماد دارم.» گفتم: «حواست باشه کسی نفهمه جریان چیه. فقط بهشون بگو چهلوپنج روز دیگه حقوق معوقه رو با پاداش بهشون تقدیم میکنم.»
ساغری کارها را آنطور که میخواستم، انجام داد. پول قابلتوجهی در حسابم بود. بلیت سفر به آمریکا را تهیه کرده بودم، ولی نمیتوانستم آنهمه پول را از طریق بانک انتقال بدهم. پولم را با دلار چنج کردم. با زیرمیزیها و رفاقت و ترفندهای دیگر، برایم تسهیلاتی فراهم شد که وقتی بارم را تحویل میدهم، از قانون شتر دیدی ندیدی پیروی کنند. برایم خیلی خرج برداشت، ولی میارزید.
روز پرواز به ساغری زنگ زدم و گفتم: «یکی از فامیلهای نزدیکم مرحوم شده. یک هفته میرم شهرستان. خودت شرکت رو اداره کن.» و به فرودگاه رفتم.
خوشبختانه از قسمت بازرسی به سلامتی گذشتم و سوار هواپیما شدم. دقایقی گذشت و خلبان عذرخواهی کرد و گفت مشکل کوچکی پیش آمده که بهزودی برطرف میشود. ولی یک ربع گذشت و حرکت نکردیم. ریلکس کردم و پلک بستم و رفتم به رویای آمریکا. در فرودگاه آنجا میخواستم دلارها را نشان بدهم و بگویم از کشور خودم فرار کردهام آمدهام اینجا سرمایه گذاری کنم. بررسی کرده و فهمیده بودم وقتی پولت زیاد باشد، قبولت میکنند.
کسی روی شانه ام زد: «لطفا تشریف بیارین!» حراست فرودگاه بود. دستبند زدند و بازداشتم کردند. جریانش ساده و قابلتعمق بود:
قبل از اینکه بارها را در محفظه بار فیکس کنند، یک گربه وارد آنجا شده بود. دو نفر سعی میکردند گربه را خارج کنند چون هوا در ارتفاع خیلی سرد میشد و ممکن بود گربه بمیرد. گرفتن گربه و پریدنش به اینطرف و آنطرف، چمدان مرا انداخته و درش باز شده بود.
من به زندان رفتم، پولها را هم به طلبکارها دادند.
نویسنده: فروغ کامیاب