نگاهی که قلبم را آتش زد

نگاه زیبا

اختصاصی مجله روزهای زندگی – نگاهی که قلبم را آتش زد- یک روز بهاری که مادر حیاط را شسته بود تا پدرم که از راه می‌رسد بساط چای را روی تخت پهن کند سرنوشت من عوض شد. پدرم هنوز حوض را آب نینداخته بود و من صبح آن روز که داشت می‌رفت گفته بودم برایم نوبرانه بخرد. هوس هیچ چیزی نداشتم. فقط عادت نداشتم پدرم بدون نوبرانه برای من به خانه بیاید.
کسی به در خانه کوبید و من در را باز کردم. مرتضی بود. شاگرد دفتر انتشاراتی که پدرم در آن کار می‌کرد. نفس‌نفس می‌زد و صورتش سرخ شده بود. کم پیش می‌آمد بیاید خانه‌مان. مگر وقت‌هایی که آقای جعفری، مدیر انتشارات، با پدرم کار داشت. مثلا عصرهای جمعه که قرار بود روز بعد همه صبح زود بروند دفتر.
مرتضی سرک کشید توی خانه و بعد بی‌مقدمه و سلام گفت: «آقای جعفری گفت به مادرت بگم بیاد بیمارستان سر چهارراه. آقات ناغافل افتاد زمین.» بعد صدایش را آورد پایین و گفت: «فکر کنم تموم کرد. چون یهو صورتش سیاه شد و کف…» مادر در را کشید سمت خودش و بالای سرم فریاد زد: «زبونت لال بشه بچه! چی داری می‌گی؟!»
خانه‌مان همان شب سیاه‌پوش شد و پر از افراد فامیل و همسایه‌ها و دوست و آشنا. مادرم را توی همان بیمارستانی که پدرم بود بستری کرده بودند و گلی‌خانم، همسایه‌مان، همه‌چیز را سر و سامان می‌داد. گیج و منگ دوروبرم را نگاه می‌کردم و هر بار با صدای شیون یکی از جا می‌پریدم. نگران مادرم بودم و دلم می‌خواست یک نفر مرا ببرد پیش او. تنها کسی که نه گریه می‌کرد و نه شیون پدربزرگ پدری‌ام بود که نشسته بود روی یک صندلی جلوی در و به مهمان‌ها خوشامد می‌گفت. رفتم کنارش و گفتم: «آقاجان می‌شه من رو ببرید پیش مادرم؟» دست کشید روی سرم و لبخند زد، بعد مثل همیشه آب‌نباتی از توی جیب کتش درآورد و گرفت طرفم و گفت: «بله میمنت خانم. الان به عمو سهراب می‌گم شما رو ببره پیش مادرت. خوبه؟»
دو سال بعد مادرم ازدواج کرد و همسرش مرا نخواست. ماندم خانه مادربزرگ مادری‌ام و مادر رفت سر خانه و زندگی خودش. چهار سال بعد مادربزرگ از دنیا رفت. درست شش ماه بعد از پدربزرگ پدری‌ام و من تنها ماندم. فکر می‌کردم همسر مادرم دلش به رحم می‌آید و اجازه می‌دهد بروم و با مادرم زندگی کنم، ولی این‌طور نشد. خانه خاله‌ام بودم که آقای جعفری و همسرش آمدنــــــد آنجـا. بعدها فهمیدم
همســـر

خاله‌ام رفته سـراغ آقای جعفری و به او گفتــه دستش به دهانش نمی‌رسد و توی خرج و مخارج چهار بچه خودش هم مانده و آقای جعفری یک کاری بکند. آن روز چنان بغضی داشتم که فقط دلم می‌خواست بروم سر مزار پدرم و آنجا همه غم‌هایم را اشک کنم و سنگ مزارش را با همان اشک‌ها بشویم. خاله سرخ شده بود و نگاهم نمی‌کرد. می‌دانستم تقصیری ندارد و می‌خواهد مرا نگه دارد و نمی‌تواند. ولی آن موقع این چیزها برایم مهم نبود. فقط می‌خواستم برگردم به چند سال پیش و با پدر و مادرم زندگی کنم و سربار کسی نباشم.
آن روز خانم جعفری با محبت نگاهم کرد و گفت: «میمنت جان، خدا به من بچه نداده. نمی‌دونستم حکمتش چی بوده، ولی الان که نگاهت می‌کنم فکر می‌کنم حکمتش تو بودی.» لابد وقتی دید گیج شده‌ام گفت: «یعنی قرار بوده خدا تو رو به من بده.» بعد توی گوشم گفت: «من خیلی عجولم. حوصله نداشتم نه ماه صبر کنم، خدا هم می‌دونست. واسه همین گفت بیا بشو مادر میمنت که یه دسته‌گله.» نمی‌دانم چرا خنده‌ام گرفت. وقتی خندیدم صورتم را چسباند به سینه‌اش و نفسی از ته دل کشید.
زندگی در خانه آقای جعفری و همسرش که مادر صدایش می‌کردم مثل زندگی در سیاره‌ای دیگر بود. همه رنج‌های گذشته‌ام در مقابل مهر و محبت این زن و مرد دود شده و رفته بود. برای خودم اتاقی داشتم در خانه‌ای بزرگ و باصفا. هیچ‌کس مرا غریبه نمی‌دانست. خاله و عمه و عمو و دایی داشتم و یک روز صبح که برف می‌بارید وقتی بیدار شدم هرکسی که می‌شناختم توی سالن خانه بودند و منتظر تا من از اتاقم بروم بیرون. تولدم بود و آقای جعفری کیکی بزرگ و صورتی‌رنگ سفارش داده بود. درست مثل یکی از کیک‌هایی که توی کارتونی دیده بودم و به خانم جعفری گفته بودم دلم می‌خواهد بدانم چه طعمی دارد. آن روز آن‌قدر خوشبخت بودم و ذوق‌زده که بعد از سال‌ها نبودن پدرم و دل‌تنگی برای مادرم را فراموش کردم. هدیه‌های زیادی گرفتم، ولی هدیه خانم جعفری بهترین بود. شاهنامه‌ای عکس‌دار که گفت قول بدهم شب‌های بلند زمستان آن را برایشان بخوانم و شاهنامه شد گنجی که می‌دانستم تا دم مرگ مثل جانم مراقبش هستم.
وقتی در رشته ادبیات قبول شدم آقای جعفری تازه کتاب‌فروشی جدیدی نزدیک دانشگاه باز کرده بود. گاهی بعد از کلاس می‌رفتم آنجا و کتابی انتخاب می‌کردم و می‌رفتم خانه.
یک روز سرد پاییزی برای اولین بار امیرعلی را آنجا دیدم. بدون این‌که متوجه باشیم شانه به شانه هم جلوی قفسه رمان‌های خارجی ایستاده و هر دو غرق در کتاب‌های توی دست‌مان بودیم. یک‌دفعه زمین لرزید و من بی‌اختیار جیغ کشیدم. امیرعلی فقط گفت: «نترسید نترسید خانم… برید بیرون…» بعد همه را تشویق کرد بروند بیرون. زلزله بود، ولی به‌خیر گذشته بود و من نگران خانم جعفری بودم. با آقای جعفری خداحافظی کردم و لابه‌لای جمعیتی که به خیابان آمده بودند تاکسی دربست گرفتم و رفتم خانه. ولی امیرعلی انگار ثبت شد یک جایی گوشه قلبم.
یک هفته بعد دوباره دیدمش و تازه فهمیدم لباس سربازی به تن دارد. باز هم توی کتاب‌فروشی بودیم و آقای جعفری گفته بود بمانم تا با هم برویم خانه خاله‌ام برای عیادت همسرش. امیرعلی نزدیک شد و سلام کرد. جواب که دادم گفت: «جسارت نباشه سرکار خانم. با آقای جعفری نسبتی دارید؟ دیدم صمیمی حرف می‌زدید. من به ایشون ارادت ویژه‌ای دارم.» با لحنی که پر از افتخار بود گفتم: «پدرم هستن.» انگار امیرعلی هم یک‌دفعه به این‌که با دختر آقای جعفری حرف می‌زند افتخار کرد و سر حرف باز شد.
امیرعلی در شهر ما سرباز بود و در شهر خودش پسر یکی از بزرگان شهر. این را خودش هیچ‌وقت نگفت، بعدها فهمیدم. به اعتبار پدرش تکیه نکرده و تصمیم گرفته بود بعد از سربازی در شهر خودشان اولین کتاب‌فروشی را افتتاح کند. مثل من عاشق شاهنامه بود، می‌خواست اسم پسرش را بگذارد سیاوش و زمستان که برف می‌بارید مرخصی می‌گرفت و می‌آمد جلوی دانشگاه تا در سکوت زیر برف راه برویم. امیرعلی تکه‌ای از روح و قلبم بود و خانم و آقای جعفری خیلی زود فهمیدند و خواستند او را ببینند.
وقتی برای اولین بار به خانه‌مان آمد خنده‌ام گرفت. همیشه با لباس سربازی دیده بودمش، ولی آن شب کت و شلوار و پالتو پوشیده بود و دسته‌گلی که آورده بود انگار از دنیایی دیگر آمده بود و بس که زیبا بود خانم جعفری گذاشتش روی میز تا جلوی چشم باشد. امیرعلی خجالت می‌کشید. آقای جعفری هم می‌دانست و شروع کردند درباره کتاب‌فروشی حرف زدن؛ ولی بعد از نیم ساعت خانم جعفری با خنده گفت: «آقایون، اگه حرف‌های کاری‌تون تموم شده بریم سراغ اصل مطلب.» آقای جعفری لیوان چایش را برداشت و با لحنی جدی گفت: «فکر کنم امیرعلی در واقع می‌خواد از چند و چون نشر سر دربیاره و میمنت رو بهونه کرده.» صدای خنده امیرعلی قشنگ‌ترین موسیقی دنیا بود.
آقا و خانم جعفری با ازدواج‌مان موافق بودند. قرار شد امیرعلی نوروز برود شهر خودش و با خانواده‌اش درباره من حرف بزند. من از خوشحالی روی ابرها زندگی می‌کردم و برای رسیدن نوروز لحظه‌شماری. در این مدت به دعوت آقای جعفری امیرعلی پنج‌شنبه‌ها مهمان ما بود و به خواست خانم جعفری برایمان از سعدی و حافظ و مولانا شعر می‌خواند.
هفدهم فروردین خانواده امیرعلی قرار خواستگاری گذاشتند و به خاطر این‌که از شهرستان می‌آمدند قرار شد چند روزی در شهر ما بمانند و مراسم عقد را برگزار کنیم.
شب خواستگاری همه‌چیز آن‌قدر خوب بود که خانم جعفری توی آشپزخانه صورتم را بوسید و گفت: «مبارکت باشه عروس‌خانم. چه حظی کرد مادر امیرعلی وقتی دیدت.» خجالت می‌کشیدم و صورتم انگار گر گرفته بود. از همان موقع خودم را عروس آن خانواده می‌دانستم، ولی چند دقیقه بعد همه‌چیز خراب شد.
آقای جعفری روی صندلی‌اش جابه‌جا شد و گفت: «البته یه مطلبی هست که باید خدمت شما عرض کنم. متاسفانه میمنت دختر واقعی ما نیست. پدرش همکار من بود…»
پدر و مادر امیرعلی می‌خواستند عروس‌شان از خانواده‌ای اصل و نسب‌دار باشد نه دختری یتیم که چون هیچ‌کس را نداشته و حتی مادرش ترکش کرده سال‌ها در خانه مردی غریبه زندگی کرده. هیچ‌وقت فکر نکرده بودم باید این موضوع را به امیرعلی بگویم. اصلا انگار فراموش کرده بودم دختر این خانواده نیستم و آن شب نگاه امیرعلی قلبم را آتش زد. پر از سوال بود و سکوت کرده بود. همه سکوت کرده بودند. مادر امیرعلی به زبان خودشان چیزی به امیرعلی گفت و بعد بلند شدند و خداحافظی کردند.
آن شب نخوابیدم. خانم جعفری آمد توی اتاقم و گفت صبر کنم و اگر قسمت باشد هیچ‌کس نمی‌تواند مانع ازدواج من و امیرعلی شود. ولی چیزی ته قلبم می‌گفت ما قسمت هم نیستیم و روز بعد که آقای جعفری نامه امیرعلی را که برده بود کتاب‌فروشی و داده بود به او برایم آورد، فهمیدم حسم درست بوده.
نوشته بود چرا واقعیت را نگفته بودم، اگر خودش می‌دانست به آقای جعفری می‌گفت هرگز حقیقت را نگوید چون می‌داند پدر و مادرش چقدر به اصل و نسب اهمیت می‌دهند. نوشته بود برای خودش مهم نیست که اصل و نسب من چیست، ولی نمی‌تواند بدون اجازه پدر و مادرش با من ازدواج کند. از طرف دیگر نمی‌تواند بفهمد چرا به او دروغ گفته‌ام که آقای جعفری پدرم است و همسرش مادرم. بعد هم برایم آرزوی خوشبختی کرده بود.
نمی‌دانستم چقدر باید بگذرد تا فراموشش کنم. چقدر باید بگذرد تا بفهمم چرا نمی‌دانستم باید حقیقت را به او می‌گفتم، ولی می‌دانستم دیگر ازدواج نمی‌کنم. امیرعلی اولین و آخرین مردی بود که مطمئن بودم کنارش خوشبخت‌ترین زن عالم خواهم شد.

نویسنده: باران بهاری

درباره ی javad

مطلب پیشنهادی

زندگی روی ابرها

زندگی روی ابرها

اختصاصی مجله روزهای زندگی – زندگی روی ابرها – زندگی روی ابرها- این‌که پدرم قبل …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *