اختصاصی مجله روزهای زندگی – پل های شکسته – رابطه سختترین قسمت زندگی آدمهاست. آشناییها آخرشان معلوم نیست. پایان گاهی از همان اول شروع میشود، گاهی هم گم میشود. در بیستودو سالگی دور و برم شلوغ بود و نگران بودم اگر نتوانم روابطم را كنترل كنم چه میشود. نكند آسیب ببینم؟ نكند آسیب برسانم؟ نكند كلاف روابط در هم بپیچد؟ نكند گره كور بخورد؟ در سی سالگی آنقدر آسیب دیده بودم كه دیگر ارتباطهایم را محدود كردم. در یك شركت منشی بودم و از آنجایی كه خوشچهره و خوشبرخورد بودم، توجه مردهای زیادی به من جلب میشد. اما راستش از این رابطهها خسته بودم و دنبال آرامش میگشتم. درآمدم بد نبود و به زندگی معمولی قانع بودم. همهچیز از وقتی شروع شد كه ساناز، دخترخالهام، زن مرد پولداری شد و از كارش استعفا داد و نشست توی خانه و تمام وقتش در سالنهای زیبایی و باشگاه و سفر و كافه میگذشت. دلم یك زندگی اینجوری میخواست. راحت، آرام و لوكس. منتظر بودم با پسر پولداری آشنا شوم تا زندگیام زیر و رو شود و به تمام خواستنیها و رویاهایم برسم، اما پسرهایی كه برای آشنایی سراغم میآمدند اوضاع مالی خوبی نداشتند.
شهروز كه ادعا میكرد حاضر است جانش را برایم بدهد از دار دنیا یك پراید داشت. ارتباطم را با او قطع كردم و منتظر ماندم تا سرنوشت برگ برندهام را رو كند. پسرهای دیگری كه سراغم میآمدند همه از قشر پایین یا متوسط بودند و در این میان بهرام عمادی، مدیرعامل یك كارخانه، از من خوشش آمد. بهرام با مدیر شركت ما همكاری تازهای برقرار كرده و چندباری به شركت آمده بود و بالاخره یك روز به شركت زنگ زد و مرا برای شام به رستوران دعوت كرد.
راستش با اینكه پولدار بود اصلا مرد ایدهآل من نبود چون پنجاه ساله به نظر میآمد و از من خیلی بزرگتر بود. میتوانست جای پدرم باشد. پدرم اگر زنده بود پنجاه و چند ساله بود. تنها امتیاز بهرام این بود كه پول زیادی داشت. من هم تنها به این دلیل رفتم و در رستوران او را دیدم. بعد از شام میخواست با من حرف بزند، اما هیچ جذابیتی برای گفتوگو نداشت، برای همین بهانه آوردم و به خانه رفتم. چندبار دیگر او را دیدم و چون دیدم معاشرت با یک مرد پنجاه ساله برایم جالب نیست، تصمیم گرفتم ارتباطم را با او قطع كنم. بهرام اما برای تولدم یک انگشتر گرانقیمت طلا هدیه داد و فهمیدم اگر خودم را به معاشرت با او مجبور كنم، نفع زیادی میبرم و اینجوری شد كه ارتباطم را با او ادامه دادم.
هشت ماه از رابطه من و بهرام میگذشت كه یك شب در كنار دریاچه چیتگر به من گفت: «الناز، من نمیخوام تو رو از دست بدم!»
راستش تعجب كردم. برای مرد پولداری مثل بهرام حتما دختر زیاد بود و نمیدانستم نگران است که مرا از دست بدهد. چیزی نگفتم. بهرام با نگاه خیرهای پرسید: «با من ازدواج میكنی؟»
این بار شوكه شدم. توقع نداشتم بهرام چنین درخواستی را مطرح كند. اما او عاشق من شده بود و باید تصمیم خودم را میگرفتم كه وارد مرحله تازهای از رابطه بشوم یا آن را تمام كنم. گفتم: «بهرام، تو منو واقعا شوكه كردی!»
ابرویی بالا انداخت و گفت: «یعنی نمیدونستی چقدر دوستت دارم؟»
آب دهانم را قورت دادم و گفتم: «راستش فكر نمیكردم تا این حد جدی باشی.»
از بهرام مهلت خواستم تا فكر كنم. زندگی او خاص و لوكس بود. زندگی در پنتهاوس یک برج، ماشین آخرین مدل، سفرهای خارجی و اینها چیزی نبود كه بشود نادیدهاش گرفت و بدجوری وسوسهكننده بود. به یك هفته نكشید كه به خواستگاریاش جواب مثبت دادم. بهرام برای عقدكردنم عجله داشت، طوری كه انگار میترسید پشیمان شوم.
مادرم میگفت: «دخترم پول همهچیز نیست. با این آقا خیلی تفاوت سنی داری. موهاش دیگه سفیده.»
من جواب میدادم: «دنیا دو روزه. میخوام خوب زندگی كنم.»
بالاخره عقد كردیم. بهرام در یك تالار مجلل برایم مراسم گرفت و یک سرویس جواهر گرانقیمت و سوئیچ یك اتومبیل را به من هدیه داد. فامیلهایم جا خورده بودند. فكر نمیكردند بهرام اینقدر به من اهمیت بدهد و برایم خرج كند. البته از در گوشی حرفزدنهایشان میفهمیدم كه در مورد تفاوت سنی من و او حرف میزنند، اما چه اهمیتی داشت وقتی قرار بود در رفاه زندگی كنم؟ چند روز بعد از عقد بهرام سورپرایزم كرد و بلیتهای سفر فرانسه را دستم داد. سفر فرانسه خاطرهانگیز بود و خیلی خرید كردم. چیزهایی خریدم كه یك عمر آرزویشان را داشتم.بهرام هر كاری میكرد نمیتوانستم عمیقا دوستش داشته باشم و فقط به خاطر پولش با او بودم. بعد از شش ماه، وقتی به تاریخ عروسی نزدیک شدیم، احساس كردم نمیتوانم یك عمر با مردی زندگی کنم كه جای پدرم هست و به او علاقه ندارم برای همین دچار تردید شدم و با دوستم مشورت كردم. دوستم گفت: «اگه دوستش نداری خودت رو یه عمر عذاب نده. طلاق بگیر و با پول مهریهات برای خودت زندگی خوبی بساز.»
نمیدانم چرا به خاطر رها كردن بهرام عذاب وجدان نداشتم. مهریهام را اجرا گذاشتم و او را شوكه كردم. وكیلم تمام مهریهام را گرفت. دیگر به كار كردن نیازی نداشتم و مهریهام برایم سرمایه شد. سفر میرفتم و خرید میكردم و خوش میگذراندم تا یك سال بعد كه ایوب وارد زندگیام شد. ایوب پولدار و ساكن دبی بود، ولی حدودا شصت سال داشت. با نیت اینكه عقدم كند و بعد مهریه بگیرم و تقاضای طلاق بدهم و سرمایهام را بیشتر كنم، وارد زندگی او شدم. اما او برخلاف بهرام خسیس بود و برایم هدیههای معمولی میگرفت. یك شعبه از شركتش در دبی بود و یك شعبه هم در ایران و مدام بین دبی و ایران در رفتوآمد بود.
ایوب یك شب به حالت درددل گفت: «زنی كه سی سال باهاش زندگی كرده بودم و جونم رو براش میدادم ولم كرد و رفت.»
كنجكاوانه پرسیدم: «آخه چرا؟»
گفت: «چند آپارتمان به نامش زده بودم. همه رو فروخت و از ایران رفت و تقاضای طلاق هم نداد.»
فوری پرسیدم: «یعنی تو الان متاهلی و طلاق نگرفتی؟»
ایوب گفت: «طلاقش ندادم به این امید كه برگرده، اما برنگشت.»
با لحنی كه همدردی داشت گفتم: «غصه نخور. رفتنی عاقبت میره.»
گفت: «میخوام عقدت كنم!»
زده بودم به هدف. باورم نمیشد مرد پخته و باتجربهای مثل ایوب ریسك كند و بخواهد با یك دختر جوان زیبا ازدواج كند؛ ولی نمیدانم چرا بیشتر مردهای پولدار احساس میكنند میتوانند با پول عشق و محبت بخرند درحالیكه عشق خریدنی نیست. فرصت را از دست ندادم و بله را گفتم، ولی ایوب را وادار كردم مرا برای خرید به دبی ببرد. برایم جواهرات گرانقیمت و یكعالمه لباس و كیف و كفش برند و عطرهای معروف خرید و اصرار داشت در دبی عقد كنیم. من كه برای ایوب نقشه كشیده بودم تا به وقتش او را تلكه كنم به بهانه اینكه مادرم باید در مراسم عقد باشد، او را به تهران كشاندم و یك عقد ساده در محضر گرفتیم و بعد به خانهاش رفتم.
همهچیز برایم مهیا بود، اما ایوب پول زیادی به حسابم نمیریخت و میگفت هرچه نیاز دارم به خودش بگویم تا بخرد. خساست او اعصابم را خرد میكرد. مادرم كه از نیت من خبر نداشت و فكر میكرد با بهرام تفاهم نداشتم و برای همین از او جدا شدم، میگفت: «ایوب تقصیری نداره. زن سابقش مال و اموالش رو بالا كشیده به خاطر همین میترسه به زنها اعتماد كنه.» من میگفتم: «این مرد واقعا خسیسه. باید برای خرید یه كیف كلی بهش بگم كه پول بده.» مادرم نصیحتم میكرد كه سالهای اول زندگی كمتر خرج كنم تا به مرور اعتماد ایوب را به دست بیاورم. مادرم عقیده داشت وقتی ایوب به من اعتماد كرد آنوقت همه زندگیاش را در اختیارم میگذارد و من باید تا آن زمان مدارا كنم، اما حوصله نداشتم. وقت نداشتم و به ایوب هم علاقهای نداشتم برای همین تصمیم گرفتم طی چند ماه آینده مهریهام را اجرا بگذارم و با او برای همیشه خداحافظی كنم. دلم برای ایوب نمیسوخت. راستش فكر میكردم مرد شصت سالهای كه فكر میكند با پول میتواند یك دختر جوان زیبا را بخرد یك احمق تمامعیار است و هر بلایی سرش بیاید، حقش است.
ایوب عصبی بود و گاهی سر مسایل كوچك با من دعوا میكرد. تحملم بالاخره تمام شد و زودتر از زمانی كه تصمیم داشتم مهریه را اجرا گذاشتم. ایوب باورش نمیشد باز هم ركب خورده باشد، از استرس سكته كرد و روانه بیمارستان شد. چیزی در من مرده بود. چیزی مثل انسانیت یا عذاب وجدان و حتی پیگیر حال او نشدم. سومین مرد مسن هم به وقتش به زندگیام آمد. كار خودم را خوب بلد بودم و این بار از عقدم حتی مادرم هم خبردار نشد. عقد كردم و چند ماه بعد وكیل همیشگیام كارش را به خوبی انجام داد و مهریهام را گرفت. حالا یك زن جوان ثروتمند بودم و خودم را در خوشی غرق كردم. سفرهای مختلف اروپایی و گشتوگذار در بهترین مراكز خرید دنیا و خریدن هرچه اراده میكردم، اما بالاخره دست عدالت یقهام را گرفت. در تفریحات شبانه معتاد شدم و اعتیادم آنقدر سنگین شد كه دیگر مغزم كار نمیكرد و تمركز نداشتم. پسر جوانی كه از من زرنگتر بود، در حالت خماری از من امضا گرفت. بعدا فهمیدم با همان امضا هر سه خانهام را از چنگم بیرون آورده و مرا به خاك سیاه نشانده. بقیه ثروتم را هم به خاطر اعتیادم از دست دادم و روزی رسید كه یك زن چهل ساله معتاد بودم كه دیگر زیبا و پولدار نبود. در سراب زندگی دویده بودم. تشنه بودم و به جایی نرسیده بودم.
نویسنده داستان پل های شکسته:یلدا مقصودی