اختصاصی مجله روزهای زندگی – ماندن یا رفتن- شب كریسمس سال گذشته مهمان خانه دوستم سوگل بودیم. مادرم هم از ایران آمده و قرار بود با ما به این مهمانی بیاید. البته اولش قرار نبود بیاید. بهانه آورد كه پادرد دارد و نمیتواند مدت طولانی روی كاناپه بنشیند، اما گفتم تنهایی حوصلهاش سر میرود و ما هم دیروقت میآییم. از طرفی هواشناسی اعلام كرده بود برف میبارد و شب برفی تنها نماند، بهتر است. عاقبت گفت میآید. دوقلوها مثل همیشه برای كریسمس ذوق و شوق داشتند و منتظر بودند برف ببارد تا با رایان، پسر سوگل، آدمبرفی بسازند. دوقلوها تازه چهارده سال را تمام كرده بودند و با اینكه دیگر در مهمانیهای خانوادگی شركت نمیكردند و روابط خاص خودشان را با همسنوسالهایشان داشتند، اما برای رفتن به مهمانی سوگل عجله داشتند.
دوقلوها پنج ساله بودند كه به كانادا آمدیم و خب بیشتر عمرشان اینجا در شهر مونترال گذشته بود و طبق فرهنگ و رسوم اینجا بار آمده بودند و نمیشد از آنها خواست با خانوادههای ایرانی معاشرت كنند. بیشتر دوستانشان كانادایی بودند. خلاصه ما همه حدود ساعت چهار بعدازظهر وقتی كه برف نرم و سبكی شروع به باریدن كرد سمت خانه سوگل رفتیم. خانه سوگل گرم بود. برای ما نوشیدنی داغ آورد و بعد بچهها رفتند حیاط برفبازی كردند. من هم به آشپزخانه رفتم تا به سوگل كمك كنم. بوقلمون مخصوص شب كریسمس را گذاشته بود توی فر و دسر هم درست كرده و فقط سالاد مانده بود. با هم پشت میز نشستیم و در حال درستكردن سالاد صحبت میكردیم. یادم نمیآید موضوع صحبت چه بود كه سوگل گفت: «این آخرین كریسمسی هست كه كنار هم هستیم.»
از این حرفش جا خوردم و گفتم: «نكنه دوست جدید پیدا كردی و سال دیگه میخوای شب كریسمس رو با اون و خانوادهاش بگذرونی؟»
سوگل لبخندی زد و گفت: «هیچکس مثل تو نمیشه. توی این سالهای غربت اگه تو نبودی من دق میكردم.»
دست از كار كشیدم و گفتم: «پس سال دیگه میخوای چیكار كنی؟»
سوگل نگاهم كرد و گفت: «ما داریم برمیگردیم ایران.»
تقریبا شوكه شدم و گفتم: «جدی؟»
سوگل به نشانه تایید سر تكان داد. گفتم: «تو و رامین كه اینجا جا افتادین. چی شد یهویی تصمیم گرفتین برگردین؟»
گفت: «راستش دیگه خسته شدم. از این سرما و یخبندون، از این تنهایی و غربت، از اینهمه كار و دویدن و به هیچجا نرسیدن خسته شدم.»
نفس بلندی كشیدم و گفتم: «درسته. شرایط اینجا سخته، ولی رایان چی؟ اون اینجا به دنیا اومده و بزرگ شده. چطور میبریش ایران؟»
نگاه سوگل پر از نگرانی بود. پر از سرگردانی. گفت: «باهاش خیلی حرف زدیم. اولش گفت نمیاد ایران و اگه ما بخوایم بریم اینجا تنها میمونه.»
متعجب گفتم: «اون فقط چهارده سالشه!»
سوگل گفت: «میگفت میره پانسیون. من هم كه دیدم نمیتونم تنهاش بذارم فكر ایران رو از سرم بیرون كردم، اما رامین به مرور رایان رو راضی كرد با ما بیاد.»
فوری گفتم: «اینكه خیلی عالیه. همه كنار هم هستین.»
گفت: «رایان راضی شد، اما گفت اگه دید ایران رو دوست نداره برمیگرده كانادا، اما چند سال دیگه و من هم تاحدودی خیالم راحت شد.»
شب چراغها همه روشن بود و نور رنگی دور درخت كریسمس پخش شده بود. ما دور میز نشستیم و شام كریسمس را خوردیم. سوگل و مادرم درباره نحوه پخت بوقلمون حرف میزدند و پسرها درباره اینكه وقتی بچه بودند فكر میكردند بابانوئل شب كریسمس از دودكش میآید و برای آنها هدیه زیر درخت كریسمس میگذارد و به سادگی خودشان میخندیدند. من اما توی فكر بودم. فكر اینكه بعد از رفتن سوگل چقدر تنها میشوم. فكر آینده خودم در این سرزمین سرد و یخی و فكر دوقلوها.
پنج ماه بعد سوگل برای خداحافظی به خانه ما آمد و قرار شد آخرین شام خانوادگی را شب یکشنبه خانه ما با هم بخوریم. سوگل و رامین و پسرشان رفتند و من حس كردم بخشی از وجودم با آنها میرود. سوگل پرستار بود و كار میكرد، اما من از وقتی به كانادا آمدیم كار نكردم و از دوقلوها نگهداری میكردم. اما حالا دوقلوها بزرگ شده بودند و روزشان پر بود و برای من وقت نداشتند. من هم سابقه كاری نداشتم، در ضمن زبان فرانسویام خوب نبود و نمیتوانستم سر كار بروم. در مونترال زبان رسمی فرانسه بود. خلاصه بدجوری بیبرنامه و كلافه بودم. در این شرایط همسرم كامران در اوج روزهای كاری بود و كمتر برای من وقت میگذاشت.
در مدت دو ماه افسرده شدم. سرما اینجا از اوایل شهریور شروع میشود و این سردی هوا به افسردگی من دامن میزد. ساعتها تک و تنها كنج خانه مینشستم و فكر میكردم. به اینكه اینجا چه آب و هوای مزخرفی دارد و چرا ما ایرانیها باید به این سرزمین سرد بیاییم. راستش من از اول هم با مهاجرت موافق نبودم. كامران برای مهاجرت اصرار داشت و وقتی به كانادا آمدیم، هم دكتری خواند و هم كار كرد و به جایگاهی كه مد نظرش بود رسید. من اما حس میكردم این وسط قربانی شدهام. نه جایگاه كامران را داشتم، نه مثل دوقلوها با اینجا اخت شده بودم. دلخوشیام رفتوآمد با سوگل و خانوادهاش بود كه آنها هم رفتند.
راستش دیگه خسته شدم. از این سرما و یخبندون، از این تنهایی و غربت، از اینهمه كار و دویدن و به هیچجا نرسیدن خسته شدم
حدود یک ماه پیش برای خرید به فروشگاهی رفته بودم كه تصادف بدی كردم و كارم كشید به بیمارستان. دكتر امآرآی گرفت و گفت چندتا از مهرههای كمرم آسیب دیده و باید مدتی استراحت كنم. كامران خیلی نگرانم بود و برای اینكه مشكلم برطرف شود و بتوانم كاملا استراحت كنم به مادرش گفت از ایران بیاید و مدتی پیش ما زندگی كند. من در تخت افتادم و خودم را با خواندن كتاب و دیدن فیلم سرگرم میكردم. مادرشوهرم هم به كارهای خانه میرسید. البته یك خانم چینی كه قبلا كارگر سوگل بود چند روز یك بار میآمد و خانه را تمیز میكرد. از بابت دوقلوها نگرانی نداشتم چون آنها از پس خودشان برمیآمدند و ناهار را هم در مدرسه میخوردند.
این مدت بیشتر فكر كردم. به آیندهام. فكر میكنم با بزرگتر شدن پسرها من چطور با تنهاییام در اینجا كنار میآیم. درست است كه حدود ده سالی میشود که در این شهر زندگی میكنم، اما درد غربت آزارم میدهد و هنوز با این محیط خو نگرفتهام. فكر میكنم در آستانه چهل سالگی باید یك تصمیم بزرگ بگیرم. تصمیمی كه زندگیام را متحول كند. خیلی فكر كردم و به این نتیجه رسیدم كه دو راه بیشتر ندارم؛ یا بروم كلاس زبان فرانسه یا با كامران صحبت كنم و برگردیم ایران. میدانم كامران اینجا جا افتاده و ممكن است اصلا نخواهد به ایران برگردد، اما من هم دارم تحلیل میروم و زندگی به این سبك و سیاق برایم آزاردهنده است.
روز یكشنبه كه دوقلوها رفته بودند باشگاه كامران را صدا زدم و او به اتاقم آمد. همانطور كه به تخت تكیه داده بودم، به كامران نگاه كردم و گفتم: «سوگل خیلی از ایران راضیه. میگه آب و هوای ایران رو هیچ جا نداره و با فامیلهاشون مرتب رفتوآمد دارن.»
كامران گفت: «سوگل و رامین اینجا كارشون تو بیمارستان سنگین بود برای همین رفتن ایران.»
گفتم: «نه اونها به خاطر اینكه اینجا معاشرت كم داشتن و تو غربت بودن، اذیت میشدن.»
گفت: «اما ساعت كاریشون خیلی طولانی بود و در ازای كاری كه میكردن درآمد بالایی نداشتن، مخصوصا رامین كه یكسره تو آزمایشگاه بیمارستان بود.»
به كامران گفتم: «تو هم ساعت كارت طولانیه. ایران نصف روز آف بودی.»
كامران جواب داد: «به جاش درآمدم چندبرابر ایرانه.»
چند سوال دیگر از كامران پرسیدم و از جوابهایش فهمیدم كه از زندگی در كانادا راضی است و برای دوقلوها هم برنامهریزی كرده تا آنها را به كالج و بعد به دانشكده مهندسی بفرستد.
من اما از زندگی در اینجا راضی نیستم. با سوگل حرف زدم. او معتقد است مدتی به كامران اصرار كنم تا برگردیم ایران و بعد كامران خودش خسته میشود و رضایت میدهد، اما واقعا نمیدانم چه كار كنم. سر دوراهی ماندهام. اینجا بمانم و بعد از اینكه خوب شدم زبان فرانسهام را قوی كنم و سر كار بروم یا همسرم را آماده كنم تا در آینده به ایران برگردیم. دوقلوها به اینجا عادت كردهاند و دوستان زیادی دارند، اما قطعا محیط ایران برای پرورش و تحصیل آنها بهتر و امنتر است. كامران هم در ایران میتواند كمتر كار كند و بیشتر در جمع خانواده باشد و اینقدر خودش را خسته نكند. از همه مهمتر این حس سنگین غربت از روی قلبم برداشته میشود و آرام میشوم.
مدام با خودم فكر میكنم برویم یا بمانیم. میترسم بمانم و كار كنم، اما دوقلوها در محیط غربی آنطور كه باید پرورش نیابند. از طرف دیگر میترسم به ایران برگردیم و دوقلوها نتوانند خودشان را با محیط سازگار كنند و ضربه بخورند. حالا مدام فكر میكنم كه چه كاری درست است و چه تصمیمی باید بگیرم.
نویسنده: بیتا فلاحی