اختصاصی مجله روزهای زندگی – اولین شکوفههای بادام – از نوجوانی به موسیقی علاقه داشتم برای همین نواختن گیتار را یاد گرفتم. دلم میخواست در یک گروه مشغول شوم، اما پدر و مادرم میخواستند من درس بخوانم. در دوره دبیرستان با ماکان آشنا شدم که برادر دوستم بود و یک گروه کوچک نوازندگی داشت. با گروهش در مجالس شرکت میکرد و از این راه درآمد داشت. از ماکان خواستم مرا به گروهش ببرد، اما گفت گیتاریست دارد. ماکان موسیقی را خوب میشناخت و خیلی دلم میخواست با او کار کنم. گفتم پول نمیخواهم و وارد گروهش شدم.
چند وقتی با گروهش به جشن تولدها و عروسیها رفتم تا اینکه صدای پدر و مادرم در آمد. میگفتند این قرتیبازیها را کنار بگذارم و درس بخوانم تا آینده خوبی داشته باشم. میخواستم وارد دانشگاه موسیقی شوم و در این رشته درس بخوانم، این طوری والدینم هم نمیتوانستند با من مخالفت کنند. امتحانهای سال آخر دبیرستان که تمام شد به دیدن ماکان رفتم. از دیدنم خوشحال شد. گفتم: «اگه اجازه بدی بعد از کنکور بیام کنارت باشم.»
گفت: «فکر نمیکنم بشه.»
جا خوردم و گفتم: «میخوام تو گروهت گیتار بزنم. توقعی هم ندارم. فقط میخوام ازت یاد بگیرم.»
ماکان دستی پشت سرم زد و گفت: «پسر خوب، من دارم میرم.»
متعجب شدم و پرسیدم: «کجا میری؟»
جواب داد: «دارم با دوتا از بچههای گروهم میرم ترکیه.»
گفتم: «دلم برات خیلی تنگ میشه.»
گفت: «برو درست رو بخون، تونستی به من هم سر بزن. مطمئنم تو موفق میشی پسر.»
چیزی به زمان برگزاری کنکور نمانده بود. والدینم مدام از آینده میگفتند و اینکه اگر نتوانم وارد دانشگاه شوم در دنیای امروز راهی پیش نمیبرم. بالاخره روزهای آخر خودم را در خانه حبس کردم و درس خواندم. مادرم برخلاف پدرم موافق بود به موسیقی ادامه بدهم برای همین پشتم ایستاد تا وارد دانشگاه موسیقی شوم. بالاخره دانشگاه هنر به روی من آغوش گشود و نتیجه زحمتهایم را دیدم. حالا با استادهای معروف موسیقی کلاس داشتم و این رشته را اصولی یاد میگرفتم. خوشحال و هدفمند بودم.
مادرم میگفت: «من مطمئنم نیما موزیسین بزرگی میشه!» چقدر تشویقهایش دلگرمم میکرد.
زمان گذشت و من سال دوم دانشگاه بودم که برای دیدن ماکان به ترکیه رفتم. گروه خوبی درست کرده بود و در هتل معروفی آخر هفتهها برنامه اجرا میکرد و چند شب هم در کافهای مشغول اجرا بود. از درس و دانشگاهم پرسید و بعد گفت: «نیما، تو موسیقی رو خوب میفهمی. هم داری درسش رو آکادمیک میخونی هم استعداد ذاتی داری.»
گفتم: «کاش برمیگشتی ایران من هم میتونستم تو گروهت باشم.»
ماکان گفت: «دارم پول جمع میکنم. میخوام از اینجا برم و یه گروه حرفهای درست کنم. یه گروه از موزیسینهای قوی.»
خوشحال شدم و گفتم: «تو موفق میشی.»
گفت: «یه روزی باید اسم گروه من جهانی بشه. اون روز دیر نیست.»
آن روز ماکان از خیلی چیزها حرف زد. از اینکه در یک خانواده سنتی بزرگ شده که با موزیک کلا مخالف بودهاند و او با زحمت و رنج فراوان موسیقی را یاد گرفته و تا حالا خیلی سختی کشیده. من به او امیدواری دادم که بهزودی به آرزوهایش میرسد و حرفهای کار میکند و معروف میشود.
به تهران برگشتم و دوباره درس و دانشگاه شروع شد. دلم میخواست از نظر مالی مستقل باشم برای همین دوستی مرا به یک آموزشگاه موسیقی معرفی کرد تا گیتار آموزش دهم. دختر جوان و زیبایی فرمهای مربوط به تدریس را جلوی من گذاشت و گفت: «لطفا دقیق بخونید و بعد امضا کنین چون اینجا قوانین خاصی داره.»
فرمها را خواندم و بعد امضا کردم. وقتی آنها را جلوی دختر گذاشتم، گفتم: «ممنون میشم آخر هفته برای من کلاس بذارین چون همونطور که گفتم دانشجو هستم.»
گفت: «تمام سعیمون رو میکنیم که اینطور بشه.»
گفتم: «قبل از رفتن میخوام رئیس آموزشگاه رو ببینم.»
دختر جوان لبخندی زد و گفت: «من رئیس اینجا هستم. امری دارین بفرمایید.»
جا خوردم. برای مدیریت یک آموزشگاه موسیقی زیادی جوان بود. دست و پایم را گم کردم و گفتم: «راستش ببخشید، فکر نمیکردم شما مدیر اینجا باشین.»
گفت: «حتما توقع داشتین یه آقا مدیر باشه. آقایون با خانمهای مدیر زیاد ارتباط ذهنی برقرار نمیکنن.»
دستپاچه گفتم: «نه، اینطور نیست. اتفاقا من عقیده دارم خانمها قابلیتهای زیادی دارن.»
در مورد میزان حقالتدریس کمی حرف زدیم و توافق کردیم و قرارداد را نوشتیم. شیوا یعنی همان دختر جوانی که مدیر آموزشگاه بود، در رشته موسیقی فارغالتحصیل شده بود و درک بالایی از موسیقی داشت. گاهی بعد از اتمام کلاسهایم به دعوت شیوا به اتاقش میرفتم و درباره موسیقی گپ میزدیم. خیلی همروحیه بودیم و موسیقی نقطه اتصال ما بود.
سال سوم دانشگاه را هم تمام کردم. تابستان هر روز به جز جمعهها برای تدریس به آموزشگاه میرفتم. شیوا چهار سال از من بزرگتر بود بااینحال دوستی نزدیکی بین ما شکل گرفت. یک شب که با هم به کافیشاپ رفته بودیم، گفت: «نیما، نمیدونم چطوری بهت بگم. من از تو خیلی خوشم میاد.»
جا خوردم. توقع چنین حرفی را نداشتم و گفتم: «اینهمه پسر خوشتیپ و پولدار دور و برت هستن، اونوقت تو از من که یه پسر معمولی هستم خوشت اومده؟»
گفت: «تو پسر مهربون و صادقی هستی و میشه بهت اعتماد کرد.»
گفتم: «لطف داری.»
شیوا گفت: «لطف ندارم، تو واقعا خیلی خوبی.»
از آن شب به بعد ارتباط ما رنگ دیگری به خود گرفت. من مدرک کارشناسیام را گرفتم و هر روز در آموزشگاه شیوا کار میکردم. مادرم که از ارتباط من و شیوا خبر داشت، میگفت: «چرا در مورد شیوا جدی فکر نمیکنی؟» شیوا هم توقع داشت که نامزد شویم، اما من برای ازدواج آماده نبودم. رویاهای من فراتر از این بود که یک استاد موسیقی باشم. میخواستم با موسیقی جهان را متحول کنم یا حداقل خودم را متحول کنم و این تحول بازتابی داشته باشد. میخواستم به موسیقی خدمت کنم.
شیوا یک شب در رستوران از من پرسید: «نمیخوای برای سربازی اقدام کنی؟»
چندبار تصمیم گرفته بودم که زودتر به سربازی بروم و کار را تمام کنم، اما هنوز مردد بودم. گفتم: «فعلا نمیدونم.»
شیوا درحالیکه متفکر به نظر میرسید، گفت: «برای آیندهات چه برنامهای داری؟»
حق داشت این را بپرسد. ما به حد کافی همدیگر را میشناختیم و به اندازه کافی معاشرت کرده بودیم و الان وقتش بود که رابطهمان را جدیتر کنیم. باید فکر میکردم. به خودم، به شیوا و به آیندهمان. همان روزها بود که ماکان به من زنگ زد. هنوز ترکیه بود، اما گفت دارد به سوئد میرود تا آنجا به طور حرفهای کار کند. قصد داشت آهنگسازی را ادامه بدهد و با خوانندههای بینالمللی کار کند. با یک خواننده انگلیسی هم در تماس بود. قرار بود آهنگ خاصی برای او بسازد. ماکان از من خواست با او همراه شوم. گفتم من ایرانم و تو میروی سوئد، چطور همکاری کنیم که جواب داد: «خب تو هم بیا سوئد.» گوشی در دست رفتم توی فکر. شرایط جور شده بود تا در سطح استانداردهای جهانی موسیقی کار کنم، ولی من ایران بودم، کارت پایان خدمت نداشتم و دختری هم اینجا چشم امیدش به من بود.
شب تا صبح بیدار بودم و فکر میکردم. باید چه کار میکردم؟ اگر دو سال به سربازی میرفتم ماکان در این مدت کلی پیشرفت میکرد و من جا میماندم. اگر میخواستم همین حالا به سوئد بروم باید بهعنوان سرباز فراری میرفتم و راه سختی پیش رو داشتم و ممکن بود تا سالها خانوادهام را نبینم. با شیوا چه میکردم؟ چطور به او میگفتم که بعد از آنهمه عاشق بودن و عشق ورزیدن میخواهم بگذارم و بروم؟
نزدیک بهار است. عطر شکوفههای بادام در حیاط خانه پیچیده و من بدجوری سر دوراهیام و نمیدانم چه کار کنم.
نویسنده: بیتا فلاحی