اختصاصی مجله روزهای زندگی – این مرد را هوس دیوانه کرده- لیلا 30سال دارد. شش سال پیش با مرتضی ازدواج کرده که 10سال بزرگتر است. یک یاسِ 18ماهه هم دارند. لیلا تا سیکل درس خوانده، ولی از بس کتاب مطالعه کرده، به خوبی و پختگی یک دانشگاهی حرف میزند. اگر شرایطی داشت و درسش را ادامه میداد، در تحصیل و کار موفقیتهای خوبی داشت. لیلا میگفت: «سه ماهه که مرتضی بهم خیانت میکنه.» پرسیدم: «از کجا فهمیدین؟» گفت: «سه ماه پیش پدرش کرونا گرفت رفت بیمارستان. مرتضی به من گفت: «تو و یاس جمع کنین واسه 10 روز برین خونه مامانت. میترسم اینجا که باشین کرونا بگیرین.» گفتم: «من اینجا راحتترم. چرا خودت نمیری خونه مامانت؟ چون تو بههرحال بین بیمارستان و خونه مامانت در رفتوآمدی.» گفت: «همه میگن لیلا جمع کنه بره بهتره.» رفتم خونه مامانم. چند روز بعد پدرش به رحمت خدا رفت. بعدش دیدم هی از ظاهرم، قیافهم، لاغری و از هرچیزی ایراد میگیره. اتاقش رو هم جدا کرد. درک نمیکردم که اون مرتضای مهربون چرا نامهربون شد. خودمم چهلم اون مرحوم کرونا گرفتم. مرتضی توی یه اتاقی منو قرنطینه کرد و گفت: «چون کرونا داری، بهت نزدیک نمیشم مبادا یاس بگیره.» یه هفته بعد خودش و یاس هم مبتلا شدن. البته از نوع خفیف. حال من خیلی بد بود. درد و ضعف زیاد و اعصاب خراب. مدام نفسم تنگ میشد. من با مادر مرتضی راحتم. بهم گفت مرتضی گفته لیلا به بچه و خونه زندگی و سر و وضعش نمیرسه. گفته چند سال صبر کردم لیلا اونی بشه که میخوام، ولی نشد. مادرش میگه لیلا که زن خیلی خوبیه؟ نکنه داری بهش خیانت میکنی؟ مرتضی گفته نه! مادرش گفته وقتی لیلا زنت شد هیچی نداشتی. حالا خونه و باغ و زمین و طلا و پول داری.» لیلا ساکت شد و جرعه ای آب خورد. پرسیدم: «قبل از ازدواج شغلش چی بود؟»
گفت: «شغل نداشت، معتاد هم بود. رفیق برادرم بودم. مواد رو ترک کرد. برادرم بهش گفته بود بیا برام کار کن. بعد دو سال برادرم شریکش میکنه و چون میبینه آدم خوبیه، ترتیبی داد که من و مرتضی ازدواج کردیم. من خیلی کوشش کردم تا مرتضی صاحب همهچی شد، ولی حالا قدر هیچی رو نمیدونه. از چیزایی که داره لذت نمیبره. حتی خودش رو هم دوست نداره.» گفتم: «برگردیم به حرفای مادرش.» لیلا گفت: «مادرش گفت یه خورده به خونه زندگیت برس. بهونه دست شوهرت نده! منم بااینکه خیلی برام سخت بود، از بستر بیماری بلند شدم و به کارهای خونه و بچه رسیدم. اما رفتار مرتضی بدتر شد. مدام تحقیر و سرزنشم میکرد. رفتار زشتش هی بیشتر شد. منم یه روز بهش پریدم و گفتم نکنه زیر سرت بلند شده؟ گفت: «فکر کن بلند شده. به زندگیت برس تا زیر سرم بلند نشه.» گفتم چرا اینجور عوض شدی؟ من و تو اگه دعوامون میشد، قهرمون یه ساعت هم طول نمیکشید. چی شده حالا؟ گفت: «ببین! تو دختر خوبی هستی، ولی حالم باهات خوب نیست.» از لیلا پرسیدم: «نگفت دلیلش چیه که حالش با شما خوش نیست؟»
بغضش را خورد و گفت: «نه! من هیچی براش کم نذاشته بودم. وقتی که هیچی نداشت، از برادرم وام گرفتم. خواهرم ضامنم شد وام گرفتم. طلاهام رو فروختم دادم بهش باغ بخره. اصلا نمیفهمیدم چرا اینطور شده تا اینکه یه روز عصر خواب بود. براش بالش بردم. همون لحظه براش پیام اومد. به یه دختری گفته بود بیا ببینمت. دختره گفته بود نمیخوام. مرتضی بیدار شد. گوشی رو گرفتم. گوشی رو کشید. گفتم: «این کیه که بهش پیام دادی؟» با گوشی رفت توالت شماره رو پاک کرد. داد و بیداد کردم و گفتم برو بیرون. رفت. به مادرش زنگ زدم. گفت: «شاید اشتباه دیدی.» گفتم اشتباه ندیدم. من 90 درصد سلیقه هام رو واسه مرتضی تغییر دادم. چرا خیانت کرده؟ مادرش گفت: «صبور و سفت و محکم باش تا ببینیم جریان چی بوده.»
مرتضی یازده شب اومد خونه. گفت: «سلام. خوبی؟» جواب ندادم و شامش رو دادم. گفت: «به ارواح خاک پدرم هیچی نیست. بهت خیانت نکردم.» جواب ندادم. کارت بانکیش رو داد و گفت: «فردا برو واسه خودت خرج کن.» من همیشه تو خرجکردن خیلی مراعات میکردم، ولی رفتم یک میلیون و نیم واسه خودم خرید کردم. دو روز باهاش حرف نزدم. مثل مرغ پرکنده بود. بازم به روح باباش قسم خورد که هیچی نبوده و التماس کرد به داداشت نگو. منم دیدم قسم خورده، کوتاه اومدم. یک ماه بعد نصفهشب واسه دخترم شیر درست میکردم. دیدم گوشیش زنگ خورد. شماره ناشناس بود. پرسید: «چه شمارهای افتاده؟» شماره رو گفتم. گفت: «هیچی ولش کن. مشتریه.» دوباره زنگ خورد. گوشی رو برداشت و گفت: «الو سلام. خوبین؟ فردا نمیتونم بار بیارم. خداحافظ.» هول بود. چند ثانیه بعد همون شماره به گوشی من زنگ زد و قطع کرد. گفتم: «مرتضی مگه مشتری تو شماره منو داره؟» هول شد. محکم گفتم: «این همون دخترهست؟» گفت: «آره… اونه که منو ول نمیکنه!» گفتم: «من به تو و به قسمت اطمینان کردم.» گفت: «بیا حرف بزنیم.»
اون شب مست بود. دو هفته بود مشروب میخورد. گفت: «لیلا تو خیلی خوبی، ولی اونی که میخواستم، نبودی. الانم دوستت دارم. نمیخوام ازت جدا شم. این دختره نمیذاره زندگی کنم. دوست سابق منه. وقتی بابام مرد، احتیاج داشتم با کسی حرف بزنم. شهلا رو تو اینستا پیدا کردم.» گفتم: «فردا میرم پیش مادرم.»
صبح خواستم برم. گفت: «میخوای بری؟» گفتم: «آره. تو لیاقت این زندگی رو نداری.» گفت: «حق نداری یاس رو ببری. یاس خط قرمز منه.» گفتم: «تو از یه زن چی میخواستی که من نداشتم و رفتی سراغ یه زن دیگه؟» گفت: «همیشه دلم میخواسته هرچی دارم بهترین باشه. خونه، ماشین و زنی که از همه بهتره. لیاقتم از اینی که دارم بیشتره.» گفتم: «وقتی منو گرفتی حتی نداشتی پول محضر رو بدی. توی این چند سال خدا بهت همهچی داده، ولی قدرشناس نیستی.» گفت: «صبر کن بعدازظهر اول بریم بنگاه باغ رو به نامم کن بعد برو.» از لیلا پرسیدم کدام باغ؟ گفت: «مرتضی و خواهرش یه باغ خریدن. من طلاهام رو داده بودم و نصف باغ به نام من شد. مرتضی میخواست باغ رو بزنم به نامش بعد بگه برو. گفتم باشه. باغ مال تو. گفت خوبه و رفت سر کارش. به دختره زنگ زدم گفتم دست از زندگی من بردار. جواب نداد. مرتضی ظهر برگشت خونه گفت: «زن بشین سر خونه زندگیت. قول میدم دنیا رو به پات بریزم.» گفتم: «به شرطی که سه تا خط تلفنت رو عوض کنی. خرجی من بیشتر بشه. ماهی یه بارم کارتت رو بدی واسه خودم خرید کنم.» گفت قبول. ناهار خورد و خوابید. وقتی بیدار شد، گفتم بریم خرید. گفت: «من به تو باج نمیدم. زود باش بریم بنگاه باغم رو بهم بده.» گفتم نمیدم. چاقو آورد تهدیدم کرد. چاقو دستش بود و منو میترسوند و با دست دیگه ش کتکم میزد. بچه جیغ می کشید. حسابی ترسیده بودم. گفتم نزن بریم. رفتیم بنگاه سر کوچه که رفیقش بود. قبلا باهاش هماهنگ کرده بود و اسناد رو نوشته بودن که من از شوهرم فلان قدر طلا گرفتم و باغ رو بهش فروختم. وقتی از بنگاه اومدیم بیرون، مرتضی گفت: «من تا حالا از خودم پستتر ندیدم.» رفتیم خونه وسایلم رو بردارم. گفت: «اگه بری میام دم خونه مامانت آبروریزی میکنم.» عصر جریان رو به مادرش گفتم. به گریه افتاد. گفتم نفرینش نمیکنم، ولی خدا جای حق نشسته. گفت: «بهش زمان بده. حتما پشیمون میشه.» خواهرش گفت باید ببریش پیش روانپزشک. بازم بهش زمان دادم. یه شب رفتیم رستوران. مرتضی به یه خانمی نگاه مخصوصی کرد. دید متوجه شدم گفت: «نگاش کردم تا حال تو رو بگیرم وگرنه من یه موی تو رو به دنیا نمیدم.» وقتی داشتیم برمیگشتیم خونه، تو ماشین ازم پرسید: «دیگه منو نمیخوای؟ درسته؟» گفتم بچه خوابه داد نزن. گفت: «از مادرم پرسیدم چرا بد شدم؟ چرا لیلا رو اذیت میکنم؟ باور نمیکنی حرفم رو؟» و درحالیکه فریاد میزد، گاز رو فشار داد و گفت: «ما همهمون میمیریم. میمیریم.» خدا خواست سالم رسیدیم خونه. گفت: «جبران میکنم اذیتها رو.» گفتم: «مرتضی جان اگه حالت با من خوب نیست، طلاقم بده.» گفت: «ارواح خاک پدرت و پدرم بهم زمان بده. حالم خوب نیست. از زندگی لذت نمیبرم. نمیتونم باهات قهر باشم.» گفتم بیا مثل قبلا با هم کتاب بخونیم. مشروب نخور. تو ماه صفریم. میترسم دوباره به اعتیاد و الکل برگردی. گفت: «برو بابا. همه دارن حال میکنن. تو برو خونه مامانت منم دو استکان عرق میخورم میام.»
رفتم. ساعت یک شب اومد دنبالم و رفتیم خونه. دیدم از استکان مشروب و بساطش خبری نیست. گفتم: «استکانت کو؟ گفته بودم نشور خودم آب بکشم. نجسه. کو قوطی خالی؟» گفت: «خوابم میاد. ولم کن.» خوابید. یه حسی بهم گفت گوشیش رو نگاه کنم. دیدم یکی بهش پیام داده میتونی برام الکل بیاری؟ رفتم تو واتسآپش دیدم شماره سیو شده و عکس شهلاست. جیغ کشیدم هرچی دم دستم بود، شکستم. بیدار شد. گفتم: «تا حالا چند بار واسه این دختره الکل بردی؟ من دیگه با تو زندگی نمیکنم.» اسنپ خواستم بگیرم. ماشین نبود. آژانس زنگ زدم. ماشین نداشتن. به سختی ماشین گیر آوردم و رفتم. مرتضی گفت غلط کردم گفتم فقط دادگاه. مادرش و خواهرش به من گفتن یه ماه از هم دور باشین تا ببینیم به چه نتیجهای میرسین. اگه درست نشد، اونوقت به طلاق فکر کن.
حالا چند روز گذشته، ولی مرتضی هر روز به یه بهونهای میاد دم خونه. البته من با یه ماه موافق نیستم. دو هفته بسه. میترسم اگه طولانی بشه، بره سمت اون دختره. حالا شما بگین چه کنم.»
تحلیلی کوتاه
اشتباه برادر لیلا این بود که با اینکه میدانست مرتضی چندین سال هر موادی را مصرف کرده، حاضر شد با او شریک شود و حاضر شد او را شریک زندگی خواهرش کند. اشتباه لیلا این بود که در زندگی با مرتضی چیزی کم نگذاشت و سلیقه خود را شبیه سلیقه مرتضی کرد. یعنی عوض شد و دیگر خودش نبود. کسی هم که خودش نباشد، جذاب نیست. هر بار که مرتضی خیانت کرد یا کتک زد، او را بخشید و به قولش اعتماد کرد. این کار باعث شد مرتضی نتیجه بگیرد هر خطایی بکند، لیلا او را خواهد بخشید.
«یک تار مویت را به دنیا نمیدهم، ولی کتکت میزنم و به زور باغ را از تو میگیرم خیانت هم میکنم» این حرفها مال یک انسان سالم نیست. ادامه زندگی با چنین مردی ممکن است خطر مرگ هم داشته باشد. لیلا باید به برادرش بگوید مرتضی چطور شده شاید او با زبان رفاقت بتواند مرتضی را راضی کند که به مشاور و روانپزشک مراجعه کند. مرتضی در یک لحظه به جنون دچار میشود. ممکن است مرگ پدر اثری منفی گذاشته باشد، ولی بیشتر به نظر میرسد مرتضی گرفتار هوس شده و زنی چنان دلی از او برده که خودش و زن و فرزندش را فراموش کرده و ممکن هم هست عوارض اعتیاد قبلی و الکلخواری امروز سیستمهای عصبی او را مختل کرده باشد. او حتما باید برای درمان خودش اقدام کند و لیلا هم تا وقتی که روانپزشک و مشاور تایید نکرده اند، نباید با مرتضی زیر یک سقف باشد.