دیگر برای جبران دیر شده!

جبران

اختصاصی مجله روزهای زندگی – دیگر برای جبران دیر شده! گفت: «آب بستی به شیر؟» گفتم: «نه دایی جان. دلم نمیاد آب ببندم به شیر. مردم پول می‏دن که شیر بخرن نه آب.» گفت: «قرار شد برام کار کنی نه دخالت. من خرج تو و مادرت رو با همین آبی می‏دم که می‏ریزم تو شیر.» گفتم: «می‏ترسم یه روز معلوم بشه شیر خالص نمی‏فروشی.» خندید: «نترس! کسی نمی‏بینه من چه‌کار می‏کنم.» آهسته و با ترس گفتم: «خدا که می‏بینه!» بلند خندید: «خب ببینه! فکر کردی می‏ره پیش تک‏تک مردم و بهشون می‏گه دایی آب ول داده تو شیر؟ پسر تو چقدر ابلهی!»
من و مادرم تنها زندگی می‏کردیم. دایی خرج بخور نمیری به ما می‏داد. یک هفته هم بود که گفته بود برایش کار کنم و مزد بگیرم. گله گاو و گوسفند داشت و علوفه و محصولات لبنی می‏فروخت. اطراف دامداری او تا چشم کار می‏کرد، چراگاه بود. دستگاه شیردوشی هم داشت که کارش را خیلی راحت کرده بود. وظیفه من به چرا بردن و برگرداندن گله بود. قرار بود کار با شیردوش را هم یادم بدهد. هرکاری که می‏گفت انجام می‏دادم، ولی نمی‏توانستم توی شیر آب بریزم. از او خواهش کردم که این یک کار را خودش بکند و دست مرا آلوده نکند.
عقایدم را مسخره می‏کرد: «خل نباش! اگه به نفع خودت کار کنی، دنیا نمیاد یقه‏ت رو بچسبه و مجازاتت کنه. آدما دو جورن. یک عده سرشون کلاه می‏ره، یه عده هم سر اونا کلاه می‏ذارن. دنیا با کسی که کلاه گذاشته، کاری نداره و اتفاقا با اونی کار داره که سرش کلاه رفته. یعنی هی بدبخت‏ترش می‏کنه. اگه قرار بود خدا تو این دنیا مجازات کنه، پس جهنم رو واسه چی درست کرد؟ تازه معلوم نیست که جهنمی وجود داشته باشه.» به او گفتم: «اگه جهنم وجود داشته باشه چی؟» یک گالن آب ریخت توی شیر و گفت: «اگه وجود داشته باشه، خدا خودش رحیمه و به کسی که سرش کلاه گذاشتم، می‏گه گیرم این دایی کلاه‏بردار بود. تو چرا خنگ بودی و گذاشتی سرت کلاه بره؟ می‏تونست بره یه جای دیگه شیر بخره.»
من ده سال برای دایی کار کردم. دیدم در هر کاری که می‏توانست، تقلب می‏کرد. موقع فروش علوفه، آنها را خیس می‏کرد تا سنگین‏تر و حجیم‏تر شوند. نمی‏خواهم زیاد از او بد بگویم، ولی این‏جور آدمی بود. گاهی به او می‏گفتم: «دایی جان این کارها حرومه. بترس از انتقام خدا.» می‏خندید و می‏گفت: «بچه جان تو از زندگی چیزی نمی‏دونی. هرکس چند صباحی زنده‏ست و باید حسابی پول در بیاره و راحت زندگی کنه. امروز فقط باید دنبال پول باشی و به وجدان و این‏جور مزخرفات کاری نداشته باشی. خودم درستت می‏کنم و یادت می‏دم چطور فکر کنی. من سه تا برادر و یه خواهر دارم. بابامم ارثی برامون نذاشت. اگه می‏خواستم اسیر وجدان باشم، مثل مادرت و اون سه تا دایی دیگه‏ت گدا بودم، ولی می‏بینی که توی این منطقه از همه پول‌دارترم.»
حرف‏هایش را اصلا قبول نداشتم، ولی مجبور بودم برایش کار کنم. من و مادرم از خودمان فقط یک کلبه کوچک داشتیم بدون هیچ پشتوانه‏ای. هیچ کاری هم پیدا نمی‏شد. اگر کمک ‏های دایی نبود، باید کاسه گدایی دست‏مان می‏گرفتیم. دلم نیامد به مادرم بگویم دایی خرج ما را با فروش آب در شیر می‏دهد. مادرم اعتقادات محکمی داشت. اگر می‏فهمید، دیگر از دایی کمک نمی‏گرفت ضمن این‏که تا آخر عمرش حرص می‏خورد تا گوشت حرامی را که به تن ما چسبیده، آب کند. من برای دایی هم نگران بودم چون از بچگی به من فهمانده بودند که هرکس حق‏الناس بخورد، روزی تقاص پس خواهد داد.
شکر خدا من کنار کارم درس هم می‏خواندم. می‏دانستم که درس‌خواندن مثل سرمایه است و می‏توانم کاری و حقوقی داشته باشم. دیپلمم را گرفتم و در ارتش استخدام شدم. دو سال بعد به خرم‏آباد منتقل شدم. مادرم را برداشتم و رفتیم آنجا و ساکن خانه‏ های سازمانی شدیم. خدا را شکر می‏کردم که روزی حلال داریم و از خدا می‏خواستم که مرا عفو کند چون می‏دانستم مال دایی حرام است، ولی تا همین دو سال پیش لقمه‏اش را می‏خوردم. وحشت داشتم روزی مجازاتم کند. هر ماه مقداری از حقوقم را صدقه می‏دادم تا حرامم حلال شود.
پاییز آن سال چند روز مرخصی گرفتم و با مادرم رفتیم ولایت. از دیدن دایی تعجب کردم. ورم کرده بود. کمی بعد فهمیدیم مریض است. اختیار حرکاتش را نداشت. دستش بی‏خود تکان می‏خورد. پلکش پشت سر هم می‏پرید، یکهو زانویش خالی می‏کرد و می‏افتاد. دایی کوچکم می‏گفت هر شب کابوس می‏بیند و با نعره بیدار می‏شود. گاهی هم دل‏دردهای وحشتناک می‏گیرد. لج کرده دکتر هم نمی‏آید.
من و مادرم او را مجبور کردیم برویم درمانگاه. دکتر معاینه کرد و گفت: «ببریدش تهران. اینجا امکانات تشخیصی مناسبی نداریم.» دایی از حرف دکتر ترسید و قبول کرد ببریمش تهران.
دکترهای تهران گفتند آب بدنش زیاد شده. معده و کاسه سرش هم آب انداخته. فرصت چندانی هم ندارد.
دو روز بعد حال دایی ناگهان بد شد. به من گفت اتاق را خلوت کنم. بعد گفت: «یه بار یه قصه از سعدی برام تعریف کردی که یکی مثل من آب می‏بسته به شیر بعد سیل اومد و دار و ندارش رو برد. توی سر خودش زد و گفت آخه این سیل از کجا اومد؟ سعدی بهش گفت این همون آب‏هاییه که بستی به شیر.» منظورش را فهمیدم. سکوت کردم. گفت: «ازت می‏خوام قبل از این‏که بمیرم، ترتیبی بدی که همه اموالم رو به یه موسسه خیریه ببخشم بلکه خدا رحم کنه و اون دنیا کیفرم نکنه. دلیلش رو به کسی نگو. می‏خوام خوش‏نام بمیرم.»

نویسنده: فروغ کامیاب

درباره ی javad

مطلب پیشنهادی

عشق

ضایعات عشق و آریوی مخوف

اختصاصی مجله روزهای زندگی– ضایعات عشق و آریوی مخوف-  مهرداد که با سرعت می‏راند، وسط …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *