تنها در جاده‏ های ناشناس

جاده
 

اختصاصی مجله روزهای زندگی – تنها در جاده‏ های ناشناس – داشتم به نوشاباد می‏رفتم که یکی از روستاهای کاشان است. دوستم شهاب سرباز بود و آنجا خدمت می‏کرد. اتوبوسی که در تهران سوارش شدم، بین راه خراب شد و سه ساعت در راه ماندیم. وقتی که راه افتادیم و به مقصد من نزدیک شدیم، هوا رو به غروب بود. راننده سر یک راه فرعی توقف کرد و گفت: «همین راه رو بگیر برو به اولین آبادی که برسی، نوشاباده.»
ساکم را برداشتم و راه افتادم. یک جاده خاکی بود که وسط بیابان بود و ‏هیچ نشانه و تابلویی نداشت. هوا خیلی سریع تاریک شد. هیچ نور و کورسویی نبود. ظلمات مطلق بود و ماه نبود، ولی ستاره‏ ها آسمان را پر از نقطه‏ها و لکه‏ های نورانی کرده بودند. من هم عاشق آسمان شب و محو کهکشان و سحابی‏ها شدم. یک وقت به خودم آمدم و حس کردم از راه فرعی خارج شده‏ام. یادم آمد چراغ‏قوه کوچکی در ساکم دارم. بیرونش آوردم و به اطرافم تاباندم. حدسم درست بود. راه را گم کرده بودم. گفتم مهم نیست. همین‏طور می‏روم اگر به جایی نرسیدم، شب در راه می‏خوابم و صبح حتما راه را پیدا خواهم کرد.
نیم ساعت بعد به خودم گفتم: «گفتی مهم نیست؟ حالا نظرت چیه؟ زوزه شغال‏ها رو می‏شنوی؟» بله حالا دیگر مهم بود که زودتر به جایی برسم. تعداد شغال‏ها زیاد بود. صدای پای آنها را می‏شنیدم که اطرافم پرسه می‏زدند. گاهی زوزه‏های ممتد و خوفناکی سر می‏دادند. می‏توانستم دو-سه تا شغال را بتارانم، ولی تعدادشان زیاد بود. هیچ وسیله‏ای هم برای دفاع کردن نداشتم. آیا بدشانس بودم که اتوبوس خراب شد و غروب سر جاده نوشاباد رسیدم؟ بهتر بود با همان اتوبوس به نزدیک‏ترین شهر می‏رفتم و صبح برمی‏گشتم. اشتباه از خودم بود و ربطی به شانس نداشت. در آن گیر و دار فکر کردن به این چیزها فایده‏ای نداشت. باید راه نجاتی پیدا می‏کردم و در آن برهوت ظلمانی و دندان شغال، خدا تنها دلگرمی من بود. از خودش کمک خواستم و یکهو انگار معجزه شده باشد، از دور چشمم به چراغ‏های چند ماشین افتاد. فهمیدم به جاده اصلی نزدیک شده‏ام. قدم تند کردم. شغال‏ها هم تند کردند. پا گذاشتم به فرار. و این اشتباه دیگری بود که کردم چون شغال‏ها جسور شدند و دنبالم کردند. تا جاده بیشتر از دویست-سیصد متر راه بود. با همه قدرتم دویدم. سرعت شغال‏ها بیشتر بود. رسیدند. ساک را به طرف آنها تکان دادم. اولش کمی عقب نشستند، ولی خیلی زود فهمیدند که آن ساک ترس ندارد. حمله کردند. ساک را به چپ و راست تکان دادم. پوزه یکی‏شان ساک را گرفت. چند تای دیگرشان هم ساک را با دندان گرفتند. ساک را ول کردم و دویدم و ناگهان زیر پایم خالی شد. در چیزی مثل چاه سقوط کردم. عمقش حدود چهار متر بود. شغال‏ها آمدند سر چاه. مدتی زوزه کشیدند و دندان به هم ساییدند و رفتند. چند دقیقه بعد از رفتن آنها متوجه شدم پاها و کمرم درد بدی دارد. خودم را معاینه کردم. به نظر نمی‏آمد شکستگی باشد. به‏سختی بلند شدم. خیلی تاریک بود. به دیواره چاه دست کشیدم. صاف بود. نمی‏شد بالا بروم. اگر هم می‏شد با دردی که داشتم، امکان‏پذیر نبود. حس کردم زیر پایم چیزی هست. نشستم. به آن دست کشیدم. مثل کیف سامسونت بود. خیلی سنگین‏تر از کیف بود. به این امید که در آن چراغ‏قوه‏ای، چاقویی، چیزی باشد، خواستم درش را باز کنم. قفل بود. آن را عمودی کف چاه گذاشتم و با زحمت و درد بسیار رویش ایستادم. دستم را به بالا دراز کردم. فاصله نوک انگشت‏هایم با دهانه چاه زیاد بود. ناامید شدم و از روی کیف افتادم. دردم بیشتر شد. مثل بچه‏ها به گریه افتادم و فهمیدم چقدر ضعیفم. فهمیدم آن‏همه غرور و ادعاهایی که داشتم، حالا پشیزی نمی‏ارزد. جوان 22ساله‏ای بودم که نه سرد روزگار را چشیده بودم نه گرمش را. تا قبل از دانشگاه نازپرورده پدر و مادرم بودم، این دو سالی هم که دانشجو شده بودم، نه سختی دیده بودم نه بحران. شاید بزرگ‏ترین بحرانم این بود که دختری که دوستش داشتم، گاهی قهر می‏کرد و فکر می‏کردم دنیا به آخر رسیده است. آه… حالا می‏فهمیدم که مشکلات و بحران‏هایم خیلی پوچ بودند. بحران همین است که در آن افتاده‏ام. حمله شغال‏ها و افتادن در چاهی که سر راه نیست و معلوم نیست کسی از آنجا بگذرد و نجاتم دهد. من در بحران مرگ بودم و آن‏قدر گریه کردم تا بیهوش شدم. شاید هم خوابم برد.
وقتی هوشیار شدم، نور به چاه می‏تابید. آنجا یک چاه متروکه بود. شاید به امید رسیدن به آب آن را کنده بودند و ولش کرده بودند. کیف سامسونت را بررسی کردم. قفل رمزی داشت. کهنه بود. تکانش دادم. نفهمیدم داخلش چیست. صدای تق‏تق و خش‏خش می‏داد. آن را گذاشتم کف چاه و رویش نشستم. گرسنه و تشنگی هم سراغم آمد و حالم بدتر شد. چند بار سعی کردم در دیواره چاه جا پا حفر کنم و بالا بروم ولی کوششم بیهوده بود و مرا خسته کرد. سر پنجه‏هایم هم زخم شد. روی کیف نشستم و به زندگی خودم فکر کردم. به اشتباهاتم. به روزهای خوب و بدم. به آدم‏ها و به عشقم که چقدر دلم برایش تنگ شده بود. ترانه خواندم: یا مولا دلم تنگ اومده/ شیشه دلم ای خدا زیر سنگ اومده… و باز به هق‏هق افتادم و انگار صداهایی شنیدم: «انگار یکی تو چاهه…» بلند و با بغض گفتم «منم… منوچهرم… کمک…» باهم پچ‏پچ کردند. بعد طناب انداختند پایین. یکی‏شان گفت سامسونت را سر طناب ببندم. گفتم: «پس خودم چی؟» گفت: «بعدش خودت رو می‏کشیم بالا.» طناب را به دسته کیف گره زدم و التماس کردم مرا اینجا نگذارند.
کیف رسید بالا. درش را باز کردند و به من گفتند: «خوش باشی» و رفتند. نزدیک بود از غصه سرم را به دیواره چاه بکوبم و زار زدم زیر گریه. صدای تیراندازی شنیدم. خدایا آن بالا چه خبر بود؟ بعد از چند تیر و صداهایی که مثل فریاد بود، کسی آمد سر چاه.
وقتی بیرونم کشیدند، چند پلیس و چند موتور دیدم که به دست سه نفر دستبند زده بودند. بعدا فهمیدم آنها دزد بودند. در آن کیف ده کیلو طلا بود که یکی‏شان نقشه چیده بود و طلاهای زرگری پدرزنش را دزدیده بود. آن را در آن چاه انداخته بودند تا بعدا برش دارند. پلیس‏ها که به آنها مشکوک بودند و نامحسوس زیر نظر بودند، سر بزنگاه رسیده بودند و دستگیرشان کرده بود. من هم سوگند خوردم دیگر تنهایی وارد راهی ناشناس نشوم.

نویسنده: عبدا… صوفی سلطانی

درباره ی javad

مطلب پیشنهادی

عشق

ضایعات عشق و آریوی مخوف

اختصاصی مجله روزهای زندگی– ضایعات عشق و آریوی مخوف-  مهرداد که با سرعت می‏راند، وسط …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *