به روح بابا قسم معتاد نیستم!

معتاد

اختصاصی مجله روزهای زندگی– به روح بابا قسم معتاد نیستم!- پدرم وقتی مرد، برادرهایم می‏خواستند خانه را نفروشند و یادگاری بماند. من که کوچک‏ترین آنها بودم، گفتم باید خانه را بفروشند و سهمم را بدهند. ناچار سهم مرا خریدند. وقتی که پول را تحویل گرفتم، به روح مادر و پدرم قسمم دادند که پول را به باد ندهم. حق داشتند چون ولخرج و خوش‌گذران بودم. به کار و کاسبی علاقه‏ای نداشتم. بلد هم نبودم. یکی از رفقا تشویقم کرد سیگارفروشی بزنم چون آدم سیگاری از شکمش می‏گذرد از سیگارش نمی‏گذرد. دکانی خریدم و رفتم توی فاز کاسبی.
کارم گرفت. فروشم خوب بود. قلیان و تنباکو هم به جنس‏هایم اضافه کردم و دکانم پررونق‏تر شد. برادرهایم از آن شغل خوش‏شان نمی‏آمد، ولی از این‏که می‏دیدند درآمدم خوب است و ارث را به باد نداده‏ام، خوشحال بودند. خودم هم راضی بودم و داشتم به کارم علاقه‏مند می‏شدم مخصوصا که یکی از مشتری‏هایم زن زیبایی بود که هر وقت برای خرید می‏آمد، دقایقی با هم حرف می‏زدیم. از او خوشم آمده بود. یک بار دعوتش کردم بیاید داخل قهوه بخوریم. گفت به شرط این‌که قهوه را خودش درست کند.
آن قهوه و قهوه‏ های بعد مرا شیدای آذر کرد. دختر آزادی بود که به چیزی هم اعتقاد نداشت. پوچ‏گرا و لذت‏طلب بود و او بود که پایپ را به لبم گذاشت و خونم را با شیشه آلوده کرد. البته حماقت خودم هم دخیل بود. ته مغازه پستویی داشتم که به دودخانه تبدیل شد. دو ـ سه ماه بعد فهمیدم وقتی که مواد وارد دوستی می‏شود، رنگ عشق دودی می‏شود و تنها چیز مشترکی که بین طرفین وجود دارد، همان مواد است. رابطه من و آذر دودی و کبود شد و روزی به سیاهی زد و همدیگر را ترک کردیم. او رفت ولی هدیه‏اش که اعتیاد بود، با من ماند.
روزی چند بار به پستو می‏رفتم. خیلی وقت‏ها کرکره مغازه را پایین می‏کشیدم و می‏رفتم به هپروت. حوصله و حالش را نداشتم دنبال خریدن سیگار بروم. جنسم جور نبود. مشتری‏هایم پریدند و دکانم کساد و نیمه‏خالی شد. برادرهایم خیلی گرفتار بودند و از حالم خبر نداشتند. یکی از فامیل‏های دور مرا دید و آمارم را به برادر بزرگم داد.
سعید به دیدنم آمد. یکه خورد از سر و وضعم. ریش و موی بلند و ژولیده. لباس چرک و چروک. مغازه بدبو و تقریبا خالی و یک جفت چشم سرخ و پلک پف‌کرده و لب‏هایی کبود و دندان‏هایی زرد و سیاه. باورش نمی‏شد این منم. با درنگی طولانی گفت: «مسعود، چه بلایی سر خودت آوردی؟ خدا منو بکشه که ازت غافل شدم.» گفتم: «داداش، من حالم خوبه. چیزیم نیست. سه شبه نخوابیدم. غذا هم نخوردم.» پرسید: «چرا؟ چه اتفاقی برات افتاده؟» گفتم: «روم نمی‏شه بهت بگم.» خواهش کرد که بگو. گفتم: «شکست عشقی خوردم.» فکر کنم باورش شد. تقریبا مرا با زور به مطبی برد که به دکانم چسبیده بود. دکتر با یک نگاه جریانم را فهمید. انکار کردم. گفت: «بچه پیش قاضی و معلق‌بازی؟ تابلوئه که بدجور معتادی.» باز هم انکار کردم. به برادرم گفت: «اثباتش کاری نداره. برین آزمایشگاه تست اعتیاد بدین.»
از مطب آمدیم بیرون. دیدم راه فراری ندارم. وارد فاز دیگری شدم و گفتم: «وقتی شکست عشقی خوردم، رفتم عطاری داروی مرگ بخرم. عطار فهمید جریانم چیه. بهم گفت مواد بزن تا بتونی هجران رو تحمل کنی. الان یک هفته‏ست که معتادم.» گفت: «خوشحالم که صادقی. خب این رو زودتر می‏گفتی تا می‏بردمت کلینیک ترک اعتیاد.» گفتم: «خجالت کشیدم بگم. خودم تصمیم گرفته بودم برم کمپ ترک کنم.» گفت: «چرا کمپ؟ می‏برمت بهترین کلینیک خصوصی.»
بعد از ترک، برادرم از من خواست مدتی با او زندگی کنم تا به خورد و خوراکم برسد و انرژی بگیرم. همان روز به بهانه این‏که بروم دکان چیزهای خصوصی‏ام را بردارم، در رفتم و چند گرم کرک خریدم. در خانه او نمی‏توانستم شیشه بزنم، ولی می‏توانستم کرک را بچکانم توی دماغم.
یک ماه خانه او بودم. خیالش راحت شد که از نظر روحی هم ترک کرده‏ام و اجازه داد به دکان بروم. از جیب خودش چند کارتن سیگار خرید و چید توی مغازه. تا یک هفته هر روز به من سر می‏زد. من هم حفظ ظاهر می‏کردم. البته موج کوچکی از شک ته دلش بود، ولی چند بار به روح پدرمان قسم ‏خوردم که محال است سمت مواد بروم. کم‏کم سرزدن‏هایش کمتر شد و من با خیالی آسوده با اعتیادم مشغول شدم.
از قبل خراب‏تر شدم. رفیقی بدتر از خودم پیدا کردم و پستو شد پاتوق ما. دوباره مغازه خالی شد. دوباره برادرم آمد. رفیقم فرار کرد. برادرم خواست مرا ببرد به وادی ترک. دوباره به روح پدر قسم خوردم که معتاد نیستم فقط چون پدر رفیقم خودکشی کرده، برایش ناراحتم. قانع نشد و گفت برویم تست بدهیم. عصبی شدم توی رویش ایستادم و داد کشیدم. رنجید و رفت. کمی عذاب وجدان داشتم. همین را بهانه کردم و تا جایی که ریه‏ام جا داشت، دود فرستادم تویش. چشمم خوب نمی‏دید. بدنم مثل بدن مرده بی‏حس و سرد بود. بااین‏که کرکره پایین بود و قفلش کرده بودم، دیدم کسی داخل شد. نتوانستم تشخیص بدهم کیست. تار می‏دیدم. حتی نتوانستم حرف بزنم. آمد جلو. هنوز قیافه‏اش محو بود. گفت: «مسعود جان، چرا مدتیه روح منو عذاب می‏دی؟ چرا به دروغ به روح من قسم می‏خوری؟ اون دنیا منو به عذاب بدی دچار کردی و تا وقتی که سوگندت رو راست نکنی، همین‏جور در عذابم.» صدای پدرم بود. خودش بود.
خواب و هپروت از سرم پرید. ترس به جانم چنگ انداخت. با گریه‏ای عظیم توبه کردم و با جوهر اشک روحم را شستم. روز که شد، به کمپ رفتم و خودم را تحویل دادم.

نویسنده:رسول خالدی

 

درباره ی javad

مطلب پیشنهادی

عشق

ضایعات عشق و آریوی مخوف

اختصاصی مجله روزهای زندگی– ضایعات عشق و آریوی مخوف-  مهرداد که با سرعت می‏راند، وسط …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *