اختصاصی مجله روزهای زندگی– من فریب خوردهام – خانوادهام سختگیر بودند و من جز دخترخالهام که همسن خودم بود هیچ دوستی نداشتم. رضوانه هم مثل من بود و پدرش همیشه میگفت تا خواستگار نداشته باشد نمیتواند تنهایی از خانه بیرون برود. رضوانه با خاله میآمد خانه ما و غروب که برادرهایم از سر کار برمیگشتند، میرفت. من هم مثل او با مادرم میرفتم خانهشان و غروب برمیگشتم. یکی ـ دوباری من و رضوانه از مادرهایمان خواستیم اجازه بدهند شب پیش هم بمانیم، ولی هر دو مخالفت کردند و ما با گریه از هم جدا شدیم. اما برادرهایم اجازه داشتند شب خانه نیایند و بروند خانه دوستهایشان. یک بار که در این مورد با پدرم حرف زدم با لحنی تند گفت: «اولا که به تو ربطی نداره. ثانیا از قدیم گفتن دختر جواهر توی صندوقه. وقتی بیفته دست این و اون دیگه جواهر نیست.» بحث کردن با پدرم فایدهای نداشت. او حتی اجاره نمیداد مادرم تنها از خانه بیرون برود.
ولی من نمیخواستم اسیر باشم. یک روز این موضوع را به رضوانه گفتم. او هم سرش را تکان داد و گفت: «منم همینطور. همه دوستهام میرن کافه، پاساژ، هیچ اتفاق بدی هم نمیافته. کلا باباهای ما توهم دارن.» بهش نزدیکتر شدم و گفتم: «بیا فردا عصر که مامانم و خاله میرن روضه، ما هم بریم بیرون.» فکر میکردم میترسد و پیشنهادم را رد میکند، ولی گفت: «پایهام. اتفاقا دوستهام میرن یه کافه که خیلی ازش تعریف میکنن.» با تعجب گفتم: «واقعا میای؟!» او هم با تعجب نگاهم کرد و گفت: «آره! چرا نیام؟»
باور نمیکردم بالاخره بعد از بیست سال بدون مادرم آمدهام کافهای که انگار بهشت بود. از خوشحالی سرگیجه گرفته بودم. وقتی پسر جوانی که موهای بلندی داشت منو را گذاشت روی میز نفسم حبس شده بود. پسر که دور شد آهسته گفتم: «چیکار کنیم؟» رضوانه منو را برداشت و گفت: «عین غارنشینها رفتار نکن. یه خوراکی سفارش بده.» بعد انگشتش را کشید روی اسامی خوراکیها و گفت: «من بستنی میخوام.» من که وسط تابستان یخ کرده بودم، گفتم: «نه، من یه چیز گرم میخوام.» و بالاخره نسکافه و کیک سفارش دادم. پسر جوان دوباره آمد و سفارشهایمان را آورد و بعد گفت اسمش سهراب است و شمارههایمان را بدهیم تا اگر کافه جابهجا شد بتواند خبر بدهد. وقتی با تعجب به رضوانه نگاه کردم، چشمغره رفت و من شمارهام را دادم. پسر که داشت شمارهام را وارد موبایلش میکرد گفت: «قرعهکشی هم داریم. انشاا… برنده میشید.» همه اینها برای من مثل خواب و خیال بود، البته خواب و خیالی پر از نگرانی و اضطراب. میترسیدم مادر زودتر از من برسد خانه و بهخاطر همین عجله داشتم و مدام به رضوانه میگفتم عجله کند. بالاخره بلند شد و با اخم گفت: «باشه بابا، الان میریم. کوفتمون شد همهچی.»
آن شب سهراب پیام داد و گفت از من خوشش آمده و اگر اجازه بدهم، با هم معاشرت کنیم. وقتی پیامش را میخواندم دستهایم میلرزیدند. این اولین باری بود که غریبهای به من پیام میداد و در چنین موقعیتی قرار گرفته بودم. نمیدانستم چه جوابی بدهم. به رضوانه پیام دادم و موضوع را برایش نوشتم. فکر میکردم واکنش تندی نشان میدهد، ولی نوشت: «دمش گرم. فکر نمیکردم با اون سر و وضعش از یه دختر چادری خوشش بیاد. فردا باهاش قرار بذار. من الان دارم میرم مهمونی خونه عمهام. شب که برگشتم بهت پیام میدم.» دهانم باز مانده بود و نمیدانستم چهکار کنم. میترسیدم ولی میدانستم این همان فرصتی است که همیشه دنبالش بودم تا خودم مرد زندگیام را انتخاب کنم. من زودتر از سهراب رسیدم. قرارمان پارک جنگلی خلوتی بود که چند نیمکت برای نشستن داشت. مدام فکر میکردم نمیآید و مرا سر کار گذاشته. ولی آمد و درحالیکه بستهای را سمتم گرفته بود، گفت: «ببخشید طول کشید. رفتم برات هدیه بخرم.» خجالت کشیدم و فکر کردم چقدر از دنیا عقبم که نمیدانستم نباید دست خالی بیایم. وقتی نشست کنارم عذرخواهی کردم که دست خالی رفتهام، ولی او خندید و گفت: «مهم اینه که قبول کردی بیای. اصلا فکر نمیکردم قبول کنی.» صورتم داغ شده بود و حس میکردم صدای قلبم را میشنود. گفتم: «راستش… یعنی نمیدونم…» حرفم را قطع کرد و گفت: «حق داری اگه به من اعتماد نداشته باشی. من بهت ثابت میکنم که قصد بدی ندارم.» یک ماه بعد من خوشبختترین دختر دنیا بودم. سهراب آنقدر مهربان و دستودلباز بود که باعث شده بود حس کنم پدرم خسیس است و همه اینها را برایش تعریف میکردم. نزدیک تولدم بود که یک روز غروب پیغام داد و گفت میخواهد برایم جشن بگیرد. باز هم مرا غافلگیر کرده بود. با خوشحالی نوشتم: «من رضوانه رو هم میارم.» نوشت: «آره، حتما بیارش.» فکر میکردم جشنمان سه نفره است و توی همان پارک جنگلی یا در نهایت کافهای که سهراب در آن کار میکرد. ولی اشتباه میکردم. ما توی پارک قرار گذاشته بودیم، ولی سهراب با ماشین آمده بود. وقتی سوار شدیم، تا خواستم چیزی بپرسم با خنده گفت: «من هیچی نمیگم. همه کیف جشن تولد به غافلگیرشدنه.»
آنقدر غافلگیر شده بودم که مغزم کار نمیکرد. دستکم چهل دختر و پسر در خانهای ویلایی که سهراب ما را به آنجا برد لابهلای هم چرخ میخوردند. وقتی به رضوانه نگاه کردم دیدم رنگش پریده. زیر لب گفت: «اینجا کجاست؟ انگار همهشون یه چیزی مصرف کردن.» بعد دستم را گرفت و گفت: «بیا بریم.» تا خواستیم راه بیفتیم پسری که شاید هجده سالش بود چادرم را از سرم کشید و گفت: «کجا خانم متولد؟ همه اینها واسه خاطر شماست.» نفهمیدم رضوانه کی به صورت پسر سیلی زد، ولی دیدم افتاد روی میز و صندلی کنارمان و فریاد زد: «عقبافتاده! چه غلطی کردی؟!» با نگاهم دنبال سهراب میگشتم، ولی نبود. منتظر بودم بیاید و حق پسر را بگذارد کف دستش، ولی به جای او مردی میانسال آمد طرف ما. از ترس داشتم سکته میکردم. مرد نگاهی به سرتاپای من و رضوانه انداخت و گفت: «نه… اونجوری که سهراب چاخان تعریف میکرد به درد نمیخورن.» بعد خم شد سمت من و رضوانه و با صدایی آرام و خونسرد گفت: «گورتون رو گم کنید. نمیخوام جشن بچهها خراب بشه. در ضمن، وای به حالتون اگه حرفی به کسی بزنید. تیکهتیکه تون میکنم و میدم ببری نوش جان کنه.» و به سگ بزرگی که گوشه حیاط زنجیر شده بود اشاره کرد. جوری میدویدم که رضوانه به من نمیرسید. نفسم بریده بود و بغض داشت خفهام میکرد. انگار از توی فیلمی بیرون آمده بودم که سرتاسرش کابوس بود. وقتی یک لحظه ایستادم تا نفسی تازه کنم، دیدم رضوانه چند متر عقبتر ایستاده و با پلیس تماس میگیرد. دویدم سمتش و گفتم: «نه… بیچاره میشیم… تو رو خدا فقط بیا بریم رضوان.» انگشتش را گذاشت روی بینیاش و گفت: «اونها بیچاره میشن. ما رو گول زد. من تشویقت کردم باهاش قرار بذاری، خودم هم درستش میکنم.» صدایش بغض داشت. وقتی گفت: «الو…» دنیا دور سرم چرخید… پدرم… مادرم… برادرهایم… فامیل و آشنا… کدامشان باور میکردند من فریب خورده بودم؟
نویسنده: شیده حریرچیان