اختصاصی مجله روزهای زندگی– خانه خالی – کلافه بودم از آن وضعیت. روی پشتبام برای خودم جایی درست کرده بودم مثل اتاقک و همانجا درس میخواندم. آن سال کنکور داشتم، ولی جز برای مادرم برای هیچکس مهم نبود. خانه مثل همیشه پر از جنگ و دعوا و فریاد بود و از همه بدتر اینکه برادرم محمد برگشته بود آن هم با پسر شش سالهاش که از دیوار راست بالا میرفت و هیچکس از دستش آسایش نداشت.
محمد اعتیاد داشت. سهیلا تقاضای طلاق داده و محمد هم آریا را از او جدا کرده بود تا از تصمیمش برگردد، ولی سهیلا دیگر کوتاه نمیآمد و از نظر من حق داشت. پدرم هم مثل من فکر میکرد، ولی مادر نه. هربار که از آریا عصبانی میشد، میگفت: «یعنی هیچکس غیر از بچه من مواد مصرف نمیکنه که سهیلا خانم میخواد طلاق بگیره بره پی خوشگذرونی؟ از سر تا ته این کوچه همه یا ساقی هستن یا مواد مصرف میکنن. همه زنهاشون رفتن تقاضای طلاق دادن؟ بشین سر زندگیت زن. هم بچه من رو آواره کردی هم بچه خودت رو.» هربار هم که این حرف را میزد با پدرم دعوایش میشد و وسایل خانه را به سمت همدیگر پرت میکردند. مهتاب خواهرم هم مثل من کلافه بود و وقتی از سر کار برمیگشت میرفت توی اتاقش و در را میبست و نمیگذاشت آریا اعصابش را به هم بریزد. محمد روی آریا حساس بود و هیچکس حق نداشت بگوید بالای چشمش ابروست. سعی میکردم روی درسهایم تمرکز کنم، ولی نمیتوانستم. پدرم از سر صبح که بیدار میشد تلویزیون را روشن میکرد و مادر مدام با آریا سروکله میزد. محمد هم که یا خواب بود یا بیرون پی مواد.
یک روز سر سفره ناهار آریا پارچ دوغ را برگرداند و مهتاب سرش داد کشید. محمد که خواب بود از جا پرید و یکدفعه به مهتاب حمله کرد. اولش گیج و مات نگاهشان میکردم، ولی ناگهان به خودم آمدم و دیدم مهتاب روی زمین افتاده و تکان نمیخورد و بااینحال محمد هنوز کتکش میزند. پدرم سعی میکرد خودش را سپر مهتاب کند و مادر آنقدر جیغ کشیده بود که دیگر صدایش درنمیآمد. وقتی محمد را هل دادم و خورد به دیوار، خم شدم روی مهتاب. انگار نفس نمیکشید. فریاد زدم: «بابا زنگ بزن اورژانس! نفس نمیکشه. زنگ بزن!» همان لحظه از گوشه چشمم محمد را دیدم که به طرفمان میآمد. اصلا نفهمیدم چطور اتفاق افتاد، ولی دیدم که پارچ دوغ را کوبید روی زمین کنار سر مهتاب و یک لحظه انگار چاقویی تیز درون قلبم فرو رفت. هدفش سر مهتاب بود، ولی چون من مهتاب را در آغوش گرفته بودم موفق نشد. ولی خردهشیشهها صورت خواهرم را زخم کردند.
مهتاب باید جراحی میشد. میگفتند کلیهاش آسیب دیده و خردهشیشهای که داخل چشمش است ممکن است بیناییاش را مختل کند. مادر بیمارستان را گذاشته بود روی سرش و ضجه میزد و پدرم نشسته بود روی یکی از نیمکتها و با کف دستش میکوبید روی پایش. مهتاب که رفت اتاق عمل، نشستم کنار پدرم و گفتم: «باید از محمد شکایت کنی. من دیگه نمیذارم توی اون خونه زندگی کنه. ببین با مهتاب چیکار کرد.» آنقدر عصبانی بودم که دستهایم میلرزیدند. پدرم سرش را بلند کرد و توی چشمهایم خیره شد. با لحنی تند گفتم: «چیه؟! میخوای بازم بیفته به جون ما؟! خودم ازش شکایت میکنم!» و دستم را بردم سمت جیبم و موبایلم را بیرون آوردم که به پلیس زنگ بزنم، ولی پدرم مچ دستم را گرفت و آهسته گفت: «توی خونه مواد قایم کرده. بیچاره میشیم حمید. میافته زندان. نمیدونم اونهمه مواد جرمش چقدره…» تمام تنم میلرزید. آهسته گفتم: «میدونستی و چیزی نگفتی؟! به هیچکدوم ما فکر نکردی؟ فکر نکردی اگه بریزن توی خونه، من و مهتاب دیگه هیچ آیندهای نداریم؟» اشک روی گونهاش سر خورد و گفت: «چیکار کنم؟ اونم بچه منه. اینقدر سخت نگیر. مهتاب خوب میشه. محمدم میبریم کمپ ترک کنه. آریا رو هم میبرم پیش مادرش…» بلند شدم و همانطور که بالای سرش ایستاده بودم بیاختیار شروع کردم به گریه. نگاه پدرم پر از درماندگی بود و خوب میفهمیدم گیر افتاده و هیچ کاری نمیتواند بکند.
آریا نبود. این اولین چیزی بود که دم صبح وقتی از بیمارستان برگشتم متوجه شدم. فکر کردم ترسیده که مبادا کسی تنبیهش کند و به خاطر همین جایی پنهان شده. همیشه دوست داشت بیاید اتاق من، ولی اجازه نمیدادم. رفتم اتاقم و صدایش زدم، ولی جواب نداد. محمد خانه نبود، برای همین فکر کردم آریا را با خودش برده. شب قبل نخوابیده بودم و حالا که جراحی مهتاب خوب پیش رفته بود و پدر و مادرم کنارش بودند سعی کردم بخوابم. ولی درست همان موقع صدای در حیاط را شنیدم. محمد بود، ولی آریا همراهش نبود. از پلهها دویدم پایین و بدون اینکه سلام کنم، گفتم: «آریا رو کجا بردی؟» معلوم بود مواد مصرف کرده. شانهاش را بالا انداخت و گفت: «جایی نبردم. مگه خونه نیست؟» و راه افتاد که برود زیرزمین. شانهاش را گرفتم و گفتم: «من نمیدونم خماری، نشئهای، یا هر کوفت دیگهای. فقط بگو آریا رو آخرین بار کی دیدی؟» با گیجی نگاهم کرد و گفت: «نمیدونم… همون دیروز. شایدم صبح… همینجاهاست. از ترس شماها رفته یه جایی قایم شده.» و بعد با خونسردی رفت سمت زیرزمین که بخوابد.
همه خانه را زیرورو کردم. حتی رفتم جلوی در همسایهها و پرسیدم آریا را ندیدهاند؟ رفتم پارک و از صاحب سوپرمارکت بزرگی که سر چهارراه بود خواستم دوربینهایش را بررسی کند و او هم قبول کرد. آریا پسر پرخوری بود و وقتی از خانه میرفت بیرون با خوراکیهایی که از همین سوپرمارکت خریده بود برمیگشت. ولی آن روز نرفته بود سوپرمارکت و نمیدانستم چهکار باید بکنم. میدانستم نمیتوانم به پلیس زنگ بزنم، از طرفی هم نمیخواستم به سهیلا زنگ بزنم. مطمئن بودم آریا مسیر خانه مادربزرگش را بلد نیست و نمیتواند برود آنجا.
سر چهارراه ایستاده بودم و نمیدانستم چهکار باید بکنم. در نهایت با پدرم تماس گرفتم و گفتم آریا گم شده. پدرم که تازه خیالش از مهتاب راحت شده بود، با حیرت گفت: «گم شده؟! مگه میشه؟ ما که اومدیم بیمارستان، خونه پیش محمد بود.» با عصبانیت گفتم: «محمد؟ چی میگی بابا؟ محمد اومد خونه اصلا روی زمین نبود. نمیدونم چی مصرف میکنه که…» پدرم حرفم را قطع کرد و گفت: «این حرفها رو ول کن. بگرد دنبال آریا. به مادرش زنگ زدی؟» بعد مادرم صدایش زد و تماس را قطع کرد.
نشستم روی یکی از پلههای کنار مغازه نجاری و سعی کردم فکر کنم آریا وقتی آن اتفاقات افتاد کجا بود و اگر من جایش بودم کجا میرفتم. یادم افتاد دوید سمت راهپلهای که کنار آشپزخانه بود و چند سال پیش پدرم فضای زیرش را تبدیل کرده بود به انباری. آنجا را نگشته بودم. دویدم سمت خانه و وقتی رسیدم به انباری نفسم بالا نمیآمد. درش قفل بود و کلید هم جای همیشگی. وا رفتم. دیگر چارهای نداشتم جز اینکه با سهیلا تماس بگیرم.
سهیلا از چیزی خبر نداشت و من هم سعی کردم موضوع را بزرگ نکنم، ولی فهمید و با بغض گفت: «آریا چیزی شده؟ محمد بلایی سرش آورده؟» دستپاچه گفتم: «نه نه اصلا. هیچی نشده. فقط… چهجوری بگم…»
یک ساعت بعد سهیلا جلوی پارک از ماشین خواهرش پیاده شد، دوید سمتم و گفت: «چرا نرفتی کلانتری؟ چرا به پلیس خبر ندادی؟ الان چند ساعته بچه من گم شده دست روی دست گذاشتید…» مجبور شدم ماجرا را برایش تعریف کنم. مثل من وا رفت و نشست روی زمین. خم شدم و گفتم: «زنداداش… میگم هیچوقت نشد که محمد بخواد… یعنی مثلا پول نداشته باشه…» سرش را بلند کرد و گفت: «وای حمید! وای… اینجوری مراقب بچهام بودید؟» بعد یکدفعه بلند شد و به خواهرش که کنار ما ایستاده بود، گفت: «بریم.» بلافاصله گفتم: «تو خونه مواده. اگه به پلیس خبر بدیم معلوم نیست…» برگشت با نفرت نگاهم کرد و گفت: «به جهنم. داداشت باید بره بالای دار. اگه نمیدونستی بدون که قمارم میکنه. فکر کردی از کجا پول مواد میاره. اونم اونقدر که توی خونه نگه داره؟ دزده. نگو که هیچی از خونهتون کم نشده.» انگار دنیا را کوبیده بودند توی صورتم… قمار… دزدی… انگشتر مادر که گم شد. کارت بانکی مهتاب که…
رفتم خانه و منتظر پلیس ماندم. میدانستم سهیلا کوتاه نمیآید و تا آریا را پیدا نکند دست برنمیدارد و هیچچیز هم برایش مهم نیست. حق داشت. پسرش را محمد با کتک و زور از او گرفته و حالا گمش کرده بود. یک لحظه یاد عموحسن افتادم، شوهرخالهام که بازنشسته نیروی انتظامی بود.
با عموحسن جلوی کلانتری قرار گذاشته بودم و به سهیلا هم زنگ زده بودم که بیاید آنجا. عموحسن چند دقیقهای با همکارانش حرف زد و بعد گفت: «یه ساعت پیش توی پارک کنار ترمینال یه پسربچه رو پیدا کردن که داشته گریه میکرده. گفته از دست باباش فرار کرده. مشخصاتش به آریا میخوره.» سهیلا نگاهم کرد و گفت: «بچه رو برده بفروشه.» نمیتوانستم چنین چیزی را باور کنم. اگر واقعیت داشت قید برادرم را میزدم و حتی از آن خانه میرفتم. عموحسن به ماشینش اشاره کرد و گفت: «سوار شید بریم جایی که آریا رو نگه داشتن تا بعد ببینیم چی شده.»
خودش بود. در یک اتاق خالی کز کرده بود و رد اشک هنوز روی صورتش بود. وقتی سهیلا را از پشت شیشه دید بغضش ترکید و صدایش زد. مامور کلانتری در را باز کرد و گفت: «بیا بیرون عموجون.» آریا با ترس نگاهم کرد و گفت: «بابام هم با شماست؟» داشتم خفه میشدم از بغض. رفتم داخل و محکم بغلش کردم و گفتم: «نه عموجون. دیگه هم اجازه نمیدم دست بابات بهت برسه.» توی چشمهایم نگاه کرد و گفت: «خیلی حالش بد بود عمو. من خیلی ازش ترسیدم که فرار کردم. وقتی عمه مهتاب رو زد فکر کردم شماهام دیگه من رو دوست ندارید.» وقتی سهیلا آریا را در آغوش گرفت فقط به یک چیز فکر میکردم: دیگر نمیگذارم برادرم کسی را آزار بدهد و حتما جلویش میایستم.
نویسنده: مبینا شاکر