اختصاصی مجله روزهای زندگی– جان منی جایی نرو!- ساناز پیام داد وقت مشاوره سه نفره میخواهد که برای روزهای شنبه یا یکشنبه باشد چون شوهرش قاسم ساکن کاناداست و در این دو روز تعطیل است. ساناز ساکن ایران است و منتظر است ویزایش آماده شود. میگفت سر این موضوع و مسایل دیگر با شوهرش به اختلاف افتاده. ساعت هشت شنبهشب را برایش رزرو کردم.
سر وقت تماس برقرار شد. بعد از سلام، ساناز از قاسم پرسید: «شما شروع میکنی؟» قاسم گفت: «شما شروع کن!» ساناز گفت: «من و همسرم کاملا سنتی ازدواج کردیم. از کانادا اومد ایران و حدود دو سال پیش عقد کردیم. دو ماه ایران بود. رفتیم ماهعسل بعدش برگشت کانادا. نزدیک به نه ماه از هم دور بودیم. به اصرار من برگشت ایران و قرار گذاشتیم دیگه بر نگرده کانادا. من مثل زنهای دیگه نیستم که از شوهرم پول و طلا و امکانات رفاهی بخوام. فقط میخوام پیشم باشه. چهارماه خونه مادرشوهرم بودیم بعد یه خونه گرفتیم هشت ماه هم اونجا زندگی کردیم. بعدش دوباره برگشت کانادا درحالیکه قول داده بود دیگه برنگرده.» از قاسم پرسیدم چرا زیر قولش زد؟ گفت: «قصهش اینجوری نبوده.
وقتی اومدم ایران، تو یه کارخونه استخدام شدم ماهی 200دلار. یه خونه تو ایران داشتم که داده بودم رهن. یه ماشین مدلبالا هم خریده بودم که داده بودم به فامیلمون قرار بود قسطهاش رو بده. یهو ورق برگشت. مستاجرم گفت میخواد خالی کنه. فامیل هم ماشین رو پس داد. به هر دری زدم که ماشین رو بفروشم و خونه رو رهن بدم، ولی نشد. بازار راکد بود. وام گرفتم پول مستاجر رو پس دادم. حساب کردم قسط وام و قسط ماشین میشه ماهی 60میلیون تومن و دیدم با حقوق ماهی 200دلار محاله بتونم ماهی 60تومن قسط بدم. حقوق من در کانادا روزی 300دلاره. این بود که به ساناز گفتم باید برگردم کانادا.» برای ساناز مثال زن و شوهر جوانی را آوردم که زن در ایران و شوهر در عمان است. همسر او هم اصرار دارد شوهرش به ایران برگردد و اگر برگردد درآمد خیلی کمی خواهد داشت، اما اگر زن صبر کند، ویزایش آماده میشود و به عمان خواهد رفت. ساناز در حرفم نشست: «دیگه ادامه ندین! من از شما خواستم مشکلم رو حل کنین، اما دارین به قاسم پر و بال میدیدن که برنگرد ایران. قاسم میتونه برگرده و وام و کل پول ماشین رو بده. بعدشم دیگه خرجی نداریم. من با ماهی چهار تومن هم زندگی میکنم.» پرسیدم: «از کجا پول بیاره؟» قاسم گفت: «من تو کانادا یه خونه دارم. ایشون میگه بفروشش بیا قرضهات رو بده. من نمیتونم این خونه رو بفروشم. حاصل کار کردن و پسانداز کردن جوانی منه.» به ساناز گفتم: «به نظر شما صلاحه و اقتصادیه که خونه کانادا رو بفروشه بدهیش رو صاف کنه یا کانادا باشه و روزی 300دلار دربیاره و بدهیش رو بده، خونه رو هم داشته باشه و…» بازم حرفم را برید و با لحنی عصبیتر گفت: «ادامه ندین. از اون دفاع نکنین. این منم که دارم زجر میکشم…» و پشتسرهم حرف زد حتی چیزهایی از من نقل کرد که نگفته بودم. قاسم گفت: «یکی از مشکلاتم با ساناز همینه.
زود عصبی میشه و حرفهایی به من نسبت میده که نگفتم. یک ماه پیش پرسید ویزای من کی آماده میشه؟ گفتم نمیدونم. خود سفارت هم یه تاریخ قطعی نمیده. ایشون عصبی شد. گفت: تو داری میگی نمیخوای دنبال کار ویزای من بری!» از قاسم پرسیدم: «مشکل ویزا چیه؟» گفت: «وقتی که برای ویزا اقدام کردیم، خوردیم به کرونا. سفارت هشت ماه تعطیل بود. بعد که کارهاشون رو راه انداختن، خوردیم به جریان حمله طالبان به افغانستان و گفتن سرمون خیلی شلوغه و اولویت با افغانهاییه که برای ورود به کانادا درخواست دادن. حالا سرشون خلوتتر شده که ممکنه واسه جریان اوکراین بازم مراجعانی داشته باشن که نسبت به ما اولویت داشته باشن، ولی اگه مورد خاصی پیش نیاد، بهزودی ویزا صادر میشه.» به ساناز گفتم: «بههرحال شما ویزا میگیرین و میرین کانادا. چرا اصرار دارین قاسم برگرده ایران؟» به گریه افتاد. هقهق و اشک زیادی داشت. چند ثانیه بعد با گریه گفت: «میبینین؟ من دارم گریه میکنم هیچی نمیگه.» گفتم: «منم هیچی نگفتم چون بهتره اجازه بدیم کمی گریه کنین تا تخلیه بشین.» گفت: «همهش از اون دفاع کنین! به خدا اگه شناخت امروزم رو از قاسم داشتم، محال بود باهاش ازدواج کنم.» قاسم گفت: «اینو کاملا درست میگه چون هر دومون معتقدیم اگه شناختمون از همدیگه مثل امروز بود، محال بود با هم ازدواج کنم.» هرسه کمی سکوت کردیم. ساناز گفت: «شما میپرسین چرا اصرار میکنم بیاد ایران و با حقوق کم میسازم. جوابش اینه: این آقا در هشت ماه و نیمی که از هم دور بودیم، بهم خیانت کرد. همه فامیلاش خبر داشتن، ولی به من نگفتن.» قاسم گفت: «کسی خبر نداشت.» ساناز گفت: «وقتی به خودش گفتم داری خیانت میکنی و یه زنی رو بردی خونه، انکار کرد. ولی من مدرک داشتم.
چتهای خودش و اون زن رو براش فرستادم.» پرسیدم: «چطوری به چتهاش دسترسی داشتین؟ ایشون کانادا، شما ایران؟» قاسم با لحنی مظلوموار گفت: «گوشی منو هک کرده بود. البته خودم اعتراف کردم که خیانت کردم. واقعیتش بهم فشار اومده بود و مجبور شدم دو ـ سه هفته با کسی ارتباط داشته باشم.» ساناز با خشم بسیار گفت: «مگه من تحت فشار نبودم؟ مگه من احساسات ندارم؟ تازه خودت هم خبر داری که پیشنهادهای زیادی بهم میشه، ولی به خودم میگم خدایی هست، پیغمبری هست، روز مکافاتی هست.» قاسم گفت: «من کار بدی کردم. عذرخواهی و توبه هم کردم. ساناز هم بزرگواری کرد و منو بخشید. بعدش به اصرار ایشون اومدم ایران زندگی کنم، ولی موضوع رهن خونه و قسط ماشین پیش اومد و مجبور شدم برگردم.» ساناز با گریه گفت:«قصدم این نیست که شوهرم رو محکوم کنم چون خودم میدونم نود درصد حق با منه. به خدا خیلی اذیت شدم. در مدتی که خیانت میکرد، شنبهها و یکشنبهها که تعطیلی اوناست، با من تماس نمیگرفت. دعوا و فحاشی میکرد. میگفت تو بیماری سوءظن داری. دیوونهای. گیر میدیدی.» از قاسم پرسیدم: «همینطور بودین؟» گفت: «آره… راستش خیلی گیر میده. دائم تماس تصویری میخواد تا ببینه با کسی نباشم. من یه بار خیانت کردم، بعدش پشیمون شدم و دیگه تکرار نشد. ایشون منفی فکر میکنه و سوءظن داره.» ساناز گفت: «رفتارت رو درست کن تا سوءظن نداشته باشم. یه بار تو باغ بودیم. خواهرم خواست بلند شه. قاسم دستش رو گرفت تا بلند شه. رفتم به شوهرم بگم از این کارت خوشم نیومد.
مادرش بلافاصله اومد تا نذاره با قاسم حرف بزنم.» قاسم گفت: «مادرم بیمنظور اومده بود. حتی ندیده بود که به خواهر ساناز کمک کردم بلند شه.» ساناز گفت: «دخترخالهت رو چی میگی؟ چرا وقتی شوهرش هم توی باغ بود، اومد به تو گفت این پنکه سنگینه کمک کن ببریمش تو اتاق؟» قاسم جواب داد: «دخترخالمه. از بچگی با هم بزرگ شدیم. اصولا همچین مناسباتی با هم نداریم.» از ساناز پرسیدم: «به نظرتون قاسم به فامیل نظر داره؟» گفت: «نظر نداشته، ولی من خوشم نیومد.» گفتم: «وقتی برین کانادا مشکلات شدیدتری براتون پیش میاد چون خانمهایی که همکار شوهرتون هستن، حجاب ندارن و رفتارشون خیلی راحته. آیا میتونین تحمل کنین؟» با خشم گفت: «وقتی میشه تو کشور خودمون بیدردسر زندگی کرد، چرا بریم کانادا؟» گفتم: «اینجا هم کم دردسر ندارین. آیا با خانواده قاسم مشکلی ندارین؟» گفت: «خانوادهش شوخیهای زشتی میکنن. یه بار مادرش به شوخی گفت اشکالی نداره که مردها چشمچرونی کنن…» قاسم پرید وسط حرفش: «نگفت چشمچرونی. گفت نگاه کنن.» ساناز گفت: «منظورش چشمچرونی بود. من خیلی ناراحت شدم. درسته که شوخی بود، ولی در شان من نیست که کسی جلو من از اینجور شوخیهای زشت کنه.» درباره شوخی توضیحاتی دادم، به این هم پرداختم که ساناز باید حساسیت خود را کم کند. ساناز گفت: «با حرفهایی که شما زدین، معلوم نیست قاسم فردا با من چه رفتاری داشته باشه. حتما مدام سرکوفت میزنه که دیدی مشاور همه حقها رو به من داد؟» گفتم: «اینطور نیست و حقها رو به قاسم ندادم. درباره خیانتش مسایلی هست که در جلسه بعد مطرح میکنم، اما فعلا همینقدر بگم که خیانت هیچ توجیهی نداره و کار بسیار بدیه. البته اول باید بررسی کنیم ببینیم خیانت بوده یا هوس. اینا با هم فرق میکنن. اگه هوس باشه…» حرفم را برید: «ادامه ندین! خیانت و هوس فرقی ندارن. طاقت شنیدن این حرفها رو ندارم. شما دارین قاسم رو تشویق میکنین که بازم خیانت کنه.» قاسم دخالت کرد: «خانم شما چرا قضاوت میکنی؟ مشاور گفت خیانت هیچ توجیهی نداره و کار بدیه، ولی شما داری میگی منو به خیانت تشویق میکنه. کاش وقتمون تموم نشده بود تا این بخش از شخصیت شما رو بررسی میکردیم.» قرار شد فرداشب جلسه دیگری داشته باشیم، ولی چند ساعت بعد ساناز وقت را کنسل کرد.
تحلیلی کوتاه
موضوعی که باعث شده بین ساناز و قاسم اختلاف بیفتد، دقتنکردن هنگام ازدواج است. اگر ساناز با زندگی در کانادا مشکل داشته، نباید قاسم را انتخاب میکرده چون قاسم ساکن آنجا بوده. هر دو معتقدند اگر شناخت امروزی را از هم داشتند، به ازدواج تن نمیدادند درحالیکه در خواستگاری سنتی معمولا مدتی نامزد میشوند تا همدیگر را بشناسند بعد تصمیم قطعی بگیرند. آیا ساناز و قاسم قبل از عروسی همدیگر را نشناخته بودند؟ آیا قاسم فقط به این دلیل ساناز را پسندید که او دختری بسیار زیباست؟ اصرار ساناز برای زندگی در ایران صرفا به این دلیل است که روی سر شوهرش باشد و نگذارد خطا کند. وقتی به زور بخواهیم جلو خطای کسی را بگیریم، مشکل حل نمیشود حتی ممکن است طرف برای خطا کردن حریصتر شود. در زناشویی برخورد طرفین بسیار مهم است. رفتار آنها هرچه خشنتر و توهینآمیزتر باشد، رابطه آنها سردتر میشود. زن و شوهر باید برای هم جذاب باشند تا زندگی خوبی داشته باشند اگر مدام به هم پرخاش کنند یا همدیگر را زیر نظر بگیرند یا به هم گیر بدهند، برای هم جذاب نخواهند بود. ساناز به جای اینکه از عقلش کمک بگیرد، با احساساتش فکر میکند برای همین است که در بحثکردن عصبی میشود و گریه میکند. قاسم خیانت کرده و خطاکار است. باید خطایش را جبران کند و برای آرامش همسرش و برطرفکردن سوءظن او کوشش کند.
نویسنده: مصطفی گلیاری