اختصاصی مجله روزهای زندگی– شبح زن سپیدپوش- من از زندان نامه مینویسم، شاید سرگذشت تلخ من عبرتی برای بقیه شود.با فرهاد در اداره خودمان آشنا شدم. جذابیت ظاهری و شخصیتش مرا جذب کرد. بعد از مدتی با هم صمیمی شدیم و به سینما و رستوران و پیادهروی میرفتیم. چه روزهایی بودند. آن روزها من سر از پا نمیشناختم و فکر میکردم خوشبختی یعنی فرهاد، زندگی یعنی فرهاد. او ماهرانه اجازه داد تا کاملا در وجودش غرق شوم و بعد ناگهان پردهها را کنار زد و خیلی رک و صریح گفت که زن و دو فرزند دارد. آیا این بیرحمی و ظلم نیست؟ او خیلی راحت زن و دو فرزندش را بازیچه هوس ابلهانه خویش کرده بود؛ البته مرا هم بازی داده بود. آن روز که این حقیقت را فهمیدم رستوران بودیم. کاش همان لحظه از جا بلند میشدم و این مرد را ترک میکردم، اما نمیشد. انگار به صندلی چسبیده بودم. انگار یک نفر دیگر بود که به جای من حرف میزد. دهان باز کردم و به جای قهر و دعوا گفتم تو را دوست دارم و ترککردن تو برای من به منزله مردن است.
وقتی مادرم فهمید، اول به زبان خوش و بعد با داد و فریاد خواست که او را ترک کنم و خانه و خانوادهاش را ویران نکنم. مادرم میگفت: «از تو نمیخوام حتی به زنش فکر کنی، ولی لااقل به اون دوتا طفل معصوم فکر کن که به خاطر خودخواهی تو هم پدرشون رو از دست میدن هم مادرشون رو.» اما گوش من به این حرفها بدهکار نبود. من آلوده فرهاد و عشقش شده بودم و نمیتوانستم از او چشم بپوشم. مثل اینکه کر و کور و لال شده بودم. به همه پشت کردم و تصمیم گرفتم به هر قیمتی که هست او را به دست بیاورم. بالاخره یک روز از فرهاد خواستم که همسرش را طلاق بدهد. اخمهایش را درهم کشید و گفت: «اونوقت تکلیف بچهها چی میشه؟» برای من این مساله خندهدار بود. فرهاد اگر مرا دوست داشت باید مثل من رفتار میکرد و قید همه را میزد. گفتم: «اونها پیش مادرشون میمونن، خرجشون رو میدیم.» این بحث مدتها بین ما ادامه داشت. فرهاد قول میداد که دراینباره فکر کند، اما مدام طفره میرفت. اگر میخواستم به امید او بنشینم وقت و عمر من از دست میرفت. تصمیم عجیبی گرفتم. مصمم شدم خودم جریان را به همسرش بگویم و از او بخواهم که از زندگی فرهاد بیرون برود. وقتی موضوع را به فرهاد گفتم، با بیقیدی شانهاش را بالا انداخت و گفت: «خودت میدونی. اگه موافقت زنم رو گرفتی منم حرفی ندارم.» بعد خیلی راحت آدرس منزلش را داد.
روزی را که میخواستم به دیدن همسر فرهاد بروم هرگز فراموش نمیکنم. انگار قلبم میخواست از حلقومم بیرون بیاید. خدایا من داشتم برای ویرانکردن میرفتم و تو اجازه دادی که باز هم قدم بردارم؟ با دستی لرزان دکمه آیفون را فشردم و منتظر ماندم. در باز شد و رفتم داخل. پسر کوچولویی در ورودی آپارتمان را به رویم گشود. چشمان آبی قشنگش بیاختیار نظرم را جلب کرد. سلام کرد و قلب من لرزید. یک آن تصمیم گرفتم برگردم و همهچیز را فراموش کنم، اما چهره جذاب فرهاد و عشقی را که به او داشتم مجسم کردم و منصرف شدم. در همین لحظه پسرک شش ـ هفت سالهای به طرفم آمد و گفت: «با کی کار دارین خانم؟» گفتم: «مامان هست؟» گفت: «بله، بفرمایید داخل.»
رفتم داخل. پسر کوچولو با لحن شیرینی پرسید: «شما کی هستین؟» باید به او چه میگفتم؟ میگفتم من کسی هستم که آمدهام کاخ سعادت شما را که سالها به زحمت ساختهاید به یکباره ویران کنم؟ میگفتم من کسی هستم که آمدهام تا پدرتان را از شما بدزدم؟ باید به او میگفتم من یک شیطان مجسم هستم؟ شاید اینها را باید میگفتم، ولی سکوت کردم و بعد سنگینی نگاه کنجکاوی را روی صورتم حس کردم. سر بلند کردم و آن زن را مقابلم دیدم. نزدیک بود قلبم از حرکت بایستاد. حالا به او چه میگفتم؟ بیاختیار سلام کردم. گفت: «سلام خانم. با کی کار دارین؟» گفتم: «الان خدمتتون عرض میکنم. من همکار همسر شما هستم.» نفسم به شماره افتاده بود. خانم فرهاد مرا به اتاق پذیرایی برد. روی مبلی نشستم. فرزندانش همچنان با کنجکاوی به من خیره شده بودند. نمیدانستم از کجا باید شروع کنم. بالاخره نفس عمیقی کشیدم و گفتم: «ممکنه با هم تنها صحبت کنیم؟» او گفت البته و از بچهها خواست که بروند. خانم فرهاد زیبا بود و اندامی بسیار موزون داشت. داشتم خفه میشدم. انگار هوا نبود. او ساکت به من خیره شده بود. عاقبت دل به دریا زدم و گفتم: «من و فرهاد مدتیه که با هم آشنا شدیم و قراره ازدواج کنیم.» ساکت شدم و منتظر عکسالعملش ماندم. همان لحظه فکر کردم که اگر دختری با این وقاحت به خانه من میآمد و این حرف را میزد حتما او را با کتک از خانه بیرون میکردم. برخلاف انتظارم بیتفاوت گفت: «کدوم فرهاد؟ اسم فرهاد زیاده. شما خونه رو اشتباه اومدین.» گفتم: «مگه شما مهتاب نیستید؟» جواب داد: «چرا ولی من و شوهرم عاشقانه ازدواج کردیم و همدیگه رو میپرستیم.» سکوت کردم. ناگهان به تندی پرسید: «فرهاد به شما قول ازدواج داده؟» گفتم: «بله.» گفت: «صبر کن تا بیاد، اونوقت سهتایی صحبت میکنیم.» خودم را در مقابلش خوار و ضعیف حس میکردم. چطور ممکن بود فرهاد مرا جانشین چنین زنی کند؟ میخواستم ببینم در این دادگاه کوچک و غیرعادلانه چه کسی برنده میشود.
بالاخره فرهاد آمد و بچهها به استقبالش رفتند. وقتی وارد اتاق شد از دیدن من یکه خورد. مهتاب از او پرسید: «این خانم رو میشناسی؟» فرهاد گفت: «البته. ما همکار هستیم.» مهتاب گفت: «فقط همین؟» و فرهاد جواب داد: «بله.» مهتاب گفت: «ولی این خانم ادعا میکنه با هم قصد ازدواج دارین.» فرهاد قهقهه زد و گفت: «حتما شوخی میکنن. شاید خواب دیدن.» دیگر ماندن جایز نبود. اشکریزان بهسرعت از منزل خارج شدم. از فرهاد متنفر شده بود. او مرا بازیچه دست خودش کرده بود، ولی صبح وقتی در اداره او را دیدم، تمام نفرتها به عشق تبدیل شد. فرهاد خیلی راحت گفت به خاطر بچهها سکوت کرده و دروغ مصلحتآمیز گفته. حرفش را باور کردم و گفتم هرچه زودتر تکلیف مرا روشن کند. فرهاد قول داد همسرش را طلاق بدهد، ولی گفت باید مدتی صبر کنیم. یک ماه بعد مهتاب به اداره آمد. او را نشناختم. چقدر شکسته شده بود. بدون مقدمه گفت: «همهچیز بین من و فرهاد تموم شد، ولی رابطه پدر و فرزند هیچوقت قطع نمیشه.» احساس خوشحالی میکردم. بالاخره این زن مغرور را از پا در آورده بودم. با خونسردی گفتم: «من و فرهاد میخوایم ازدواج کنیم. بهتره هرچه زودتر از زندگی ما برین بیرون.» بغضش را فرو داد و گفت: «ولی اون کسی که باید از زندگی ما بره بیرون تو هستی که زندگی من و بچههام رو تباه کردی. این تو هستی که به خاطر هوس بچهگانهات داری خانوادهای رو نابود میکنی.» بعد دستش را نشان داد و گفت: «نگاه کن! دیشب فرهاد به خاطر تو منو کتک زد، ولی از کجا معلوم فردا تو رو به خاطر زن دیگهای کتک نزنه. من گدای محبت نیستم و فرهاد رو تا زمانی دوست داشتم که اونم دوستم داشت. ولی به خاطر بچههام از فرهاد چشم بپوش. چرا میخوای اونا رو از هم جدا کنی؟»
با لجاجت گفتم: «من فقط میخوام با فرهاد ازدواج کنم.» گفت: «باشه این کار رو بکن، ولی کاری میکنم که یه روز خوش توی زندگی نبینی و همیشه عذاب وجدان داشته باشی.» او رفت و من آن روز به حرفش خندیدم. مدتی بعد مراسم عروسی ما برگزار شد. مهمانها کمکم میرفتند که ناگهان مادرم با رنگی پریده گفت: «فرهاد خان، تلفن با شما کار داره.» فرهاد به طرف اتاق دوید و من هم دنبالش رفتم. گوشی را برداشت. چند لحظهای ساکت بود. ناگهان رنگش پرید، دستش لرزید و به دیوار تکیه داد. بعد بریدهبریده گفت مهتاب خودکشی کرده و بهسرعت رفت. وای بر من! مهتاب خودکشی کرده بود. من مقصر بودم، اما هیچ دادگاهی نمیتوانست مرا محاکمه کند. همانجا نشستم و زار زدم. بعد از مدتی که برایم قرنی بود فرهاد تلفن زد و گفت همهچیز تمام شد و مهتاب مرد. همان لحظه شبح مهتاب را در لباس سپید دیدم که خیره به من مینگریست. فریادزنان با لباس عروسی به خیابان دویدم. فرهاد همان لحظه رسید. همانطور که گریه میکردم گفتم: «مهتاب نمرده. مهتاب زندهست.» فرهاد گفت: «نه عزیزم. خودم بالای سرش بودم.» مهتاب مرده بود، اما من نمیتوانستم باور کنم چون مرتب او را در لباس سپید میدیدم. کسی حرفم را باور نمیکرد و فکر میکردند دیوانه شدهام. فرهاد بارها مرا نزد دکترهای اعصاب برد، ولی روزبهروز حالم بدتر میشد. بسیار پرخاشگر شده بودم و همه به چشم یک دیوانه به من نگاه میکردند. کمکم فرهاد هم از من فاصله گرفت و در آستانه چهلوپنج سالگی عاشق دختر جوانی شد و تصمیم گرفت با او ازدواج کند. یک روز که از دکتر برگشتم، آن دو را در اتاق خوابم دیدم. به آشپزخانه دویدم، قندشکن را برداشتم و آهسته وارد اتاق شدم. آن دو غرق در خواب بودند. دیگر نمیدانستم چهکار میکنم. با تمام قدرت قندشکن را بر سر فرهاد کوبیدم. خون فوران زد و آنقدر ادامه دادم تا از نفس افتاد. فریادهای دلخراش دختر بلند شد. به طرفش حمله کردم و او را هم با ضربات قندشکن از پا درآوردم. صدای آژیر ماشین پلیس مرا به خود آورد. تمام بدنم غرق در خون بود. پلیس مرا با دستبند به آگاهی برد و من تمام زندگیام را بیکم و کاست تعریف کردم. رئیس آگاهی دستور بازداشت مرا داد. وقتی متوجه شد تحت درمان اعصاب و روان هستم مرا به کمیسیون پزشکی فرستادند و بعد از بررسی مشخص شد در لحظه ارتکاب قتل جنون داشتم. اکنون پشت میلههای زندان منتظر رای نهایی هستم و هر شب مهتاب را در همان لباس سپید میبینم که دستهایش را گشوده و مرا فرا میخواند.
نویسنده: مهرانگیز هدایت