اختصاصی مجله روزهای زندگی– یک خواب شیطانی– همینکه وارد خانه شدم، عربده کشیدم: «مگه نگفته بودم کسی حق نداره بره آشپزخونه؟» در اتاق پدر و مادرم را با لگد باز کردم. هر دو روی زمین نشسته بودند. با ترس و نگرانی نگاهم کردند. دلم نسوخت. انگشت اشارهام را با تهدید تکان دادم: «گفته بودم اگه نافرمونی کنین، در اتاق رو روتون قفل میکنم.» مادرم گفت: «پسرم مگه اسیر گرفتی؟ مگه اینجا زندونه؟» گفتم: «زبون در آوردی؟ میخوای زبون باز کنم و از گناهان بیشمارت حرف بزنم؟» پدرم گفت: «حامد جان، آرامشت رو حفظ کن. من از طرف مادرت قول میدم دیگه نره آشپزخونه.» گفتم: «دیگه فایده نداره. از همین حالا در قفل میشه. شماها لیاقت ندارین. مخصوصا تو که فکر میکنی بابای منی!» آمدم بیرون در را کلید کردم. چند دقیقه بعد خواهرم و شوهرش آمدند. گفتم: «از این به بعد هر وقت خواستین بیاین، خبر بدین. کلیدهاتون رو هم بدین تا یهو وارد نشین.» فاطمه گفت: «خونه بابامه. هر وقت دلم بخواد میام.» به شوهرش گفتم: «آقا جواد، یه چیزی بهش میگی یا بزنم تو دهنش؟» جواد گفت: «خودم کلید رو ازش میگیرم بهت میدم. آرامشت رو حفظ کن.» جوابش را ندادم.
رفتم به ارهبرقی که در ورودی آشپزخانه گذاشته بودم، نگاه کردم. فریاد کشیدم: «این رو کی از برق کشیده؟» فاطمه گفت: «من! اگه کسی حواسش نبود و رد میشد، دستگاه به کار میافتاد و دست و پاش قطع میشد.» گفتم: «بار آخرت باشه دخالت میکنی. اینا رو عمدا گذاشتم اینجا تا بابا و مامانت نرن آشپزخونه.» گفت: «هیچ حواست هست که خل شدی؟ فقط هیکل گنده کردی و عقلت غنچه سوز شده. اجازه نمیدم با پدر و مادرم اینجور رفتار کنی.» رفتم چاقوی بزرگی برداشتم و گفتم: «کاری نکن عین گوسفند سلاخیت کنم.» جواد گفت: «فاطمه چرا حواست به حرفات نیست؟» فاطمه گفت: «اوکی. واسه اینکه حسن نیتم رو ثابت کنم، به پول خودم همه رو به کباب دعوت میکنم.» شمارهای گرفت و سفارش کباب و دوغ داد. وقتی گوشی را گذاشت، بحثی راه انداخت و یکی او گفت دو تا من. آخرش گفت: «تو انگلی. بیمصرفی.» جواد خواست فاطمه را ساکت کند. فاطمه گفت: «جواد هیچی نگو. این فقط بلوف میزنه تا همه رو بترسونه و کسی به کارهای خلافش گیر نده. حامد از بس ضعیفه زورش به این پیرزن و پیرمرد رسیده.» خشمم بالا گرفت. مچ دستش را گرفتم ببرم آن اتاق. جواد آمد جلو. به او مشت زدم و فاطمه را کشیدم بردم. قبل از اینکه او را بزنم، صدای زنگ در را شنیدم. فاطمه داد کشید: «کمک… کمک…» چند لحظه بعد دو پلیس اسلحهبهدست وارد اتاق شدند و چاقو را از من گرفتند و به دستم دستبند زدند. نگو که فاطمه به 110زنگ زده بود نه به کبابی. این نیرنگ را از اینترنت یاد گرفته بود. فاطمه به آنها گفت برادرم خون والدینم را در شیشه کرده و اجازه نمیدهد از اتاق خارج شوند.
پدر و مادرم گفتند از من شکایتی ندارند. فاطمه گفت: «ولی من شکایت دارم. خودتون دیدین که میخواست منو با چاقو بزنه.» پدرم گفت: «فاطمه جان به خاطر دل من حامد رو ببخش. اعصاب نداره. دست خودش نیست. اگه بره زندون، حالش بدتر میشه. من و مادرت طاقت نداریم حال حامد خرابتر شه.» فاطمه گفت: «به خاطر پدرم شکایت نمیکنم، ولی اگه رفتارت رو اصلاح نکنی، گذشت نمیکنم.» پلیسها رفتند. کمی بعد جواد و فاطمه هم رفتند. یک سال بود که با والدینم و خواهر و برادرم بد شده بودم. مریضی اعصاب داشتم، ولی ربطی به موضوع نداشت. از وقتی کرونا گرفتم، بدجور تغییر کردم. معتقد بودم حلالزاده نیستم. ریشه این فکر در همان روزهایی است که کرونا گرفته بودم و در تب میسوختم. در خواب دیدم که یکی به من گفت: «چرا چشمت سبز و مویت بور است درحالی که پدر و مادرت و خواهر و برادرت سبزه و چشم و مومشکی هستند؟ مادرت در جوانی خیانت کرده.» این فکر رفت توی مخم و مادرم را آزار دادم. به پدرم هم جریان را گفتم. اهمیت نداد و گفت به تو ربط ندارد. برای همین بود که با پدرم بد شدم. به خواهر و برادرم هم کینه گرفتم و بدبختانه معتاد هم شدم و کل منطقم نابود شد. پدرم خانه کوچکی داشت. آن را به من داد و گفت: «برو برای خودت زندگی کن.» در تنهایی خوشحال نبودم، ولی هر کار دلم میخواست، میکردم. کوکائین و مشروب میفروختم. هر وقت مست و پاتیل بودم، به خانه پدرم میرفتم و آنها را در حمام حبس میکردم. روزی وقتی که از خانه آنها میرفتم، در حمام را باز نکردم. بعدا فهمیدم دو روز در حمام اسیر بودند تا فاطمه که از سفر برگشته بود، آنها را نجات داده و به بیمارستان برده بود.
باز هم از من شکایت نکردند و مشتاقتر شدم که بیشتر اذیتشان کنم. نزدیک نوروز، شبی با یکی از رفقا داشتیم گالنها و بطریهای مشروب را پر میکردیم. یکهو در با لگد باز شد و چند مامور ریختند داخل و دستگیر شدیم. اصل جرم گردن من افتاد چون خانه و مشروب و کوکائین مال من بود، ولی نفهمیدم چرا مرا انداختند انفرادی. از شانس بدم، اول حبسم خورده بود به اول تعطیلات نوروز. انگار مرا فراموش کرده بودند. تا یک هفته کسی به من سر نزد. خیلی ترسیده بودم. بعد از یک هفته، وقتی در سلولم را باز کردند، با حیرت به نگهبان گفتم: «این انفرادی و اینکه چندین روز آب و نون نداشتم، تقاص حبسها و آزارهاییه که به والدینم دادم.» نگهبان گفت: «خل شدی؟ بابات برات سند گذاشته. آزادی!»
نویسنده: فروغ کامیاب