اختصاصی مجله روزهای زندگی– جای تو گوشهای از قلب ماست- میدانستم مادر دیگر هیچکدام ما را نمیشناسد. حتی پدرم را که آنهمه به هم علاقه داشتند. وقت ملاقات فقط نیم ساعت بود. آن هم به خاطر دکتر حنایی که دوست پدرم بود و اجازه داده بود هر کدام جدا جدا ده دقیقه برویم داخل بخش و مادر را ببینیم. وقتی صابر از اتاق مادر آمد بیرون چشمهایش سرخ بودند و حالش بد بود. نگاهش که کردم سرش را تکان داد. بغض داشتم، ولی نمیخواستم گریه کنم. پدرم نشسته بود روی نیمکت و سرش پایین بود. میدانستم میخواهد آخرین نفری باشد که مادر را میبیند. رفتم داخل و کنار تخت مادر ایستادم. چشمهایش نیمهباز بودند. خم شدم و صورتش را بوسیدم و گفتم: «مامان، منم، صبری.» هیچ واکنشی نداشت. دستش را گرفتم به امید اینکه با فشار کوچکی نشانم بدهد صدایم را شنیده یا مرا میشناسد، ولی نه، مادر همانطور که دکترها میگفتند دیگر فقط نفس میکشید، اما در این دنیا نبود. حسی میگفت این آخرین بار است که مادر را میبینم. صورتم را به صورتش چسباندم و اشکهایم صورتش را خیس کردند. پدر و مادرم با عشق ازدواج کرده بودند.
عشقی که همیشه مادر میگفت با کتاب هزار و یک شب شروع شده بود و هیچوقت تمام نمیشد. پدرم کتابفروشی داشت و مادر یک روز بارانی میرود آنجا و از پدرم اجازه میگیرد تا وقتی باران بند میآید بماند. پدرم هم قبول میکند و کتاب هزار و یک شب را به مادر میدهد و از او میخواهد در مدتی که در کتابفروشی است آن را بخواند و خودش را سرگرم کند. هر دوشان همیشه با خنده از آن روز یاد میکردند و بعد با عشق به هم نگاه میکردند. این برای من و دو برادرم زیباترین لحظه بود. هیچکس را نمیشناختیم که به اندازه ما خوشبخت باشد و پدر و مادرش عاشقانه زندگی کنند. ولی مادر بیمار شد. دیر فهمیده بودیم چون مادر هرگز از چیزی شکایت نمیکرد و نمیگذاشت پدر نگرانش شود. سردردهایش را پنهان کرده بود، ولی کمکم همهمان فهمیدیم مادر رنگپریده و خسته است و صبحها نمیتواند بدون کمک از تخت پایین بیاید. دوبینی داشت و یکی ـ دو بار خورده بود زمین. بالاخره راضیاش کردیم برود بیمارستان و آنجا بود که فهمیدیم تومور بدخیمی در سرش است که دیگر با جراحی هم نمیشود درمانش کرد.
از وقتی مادر در بیمارستان بستری شد قرار گذاشتیم پدر را تنها نگذاریم. همسر صابر و همسر من آمدند خانه پدر. سعید هم که مدتی بود به خاطر کارش خانهای جدا گرفته بود آمد و همیشه یک نفر کنار پدر بود. آیدین، پسر صابر تنها کسی بود که خنده را به لبمان میآورد. دوساله بود و شیرینکاریهایش پدر را سرگرم میکرد. اما همهمان میدانستیم روزی که مادر این دنیا را ترک کند دیگر هیچچیز نمیتواند پدر را سرپا نگه دارد و آن شب دو ساعت بعد از اینکه به خانه برگشتیم مادر از دنیا رفت. یک ماه بعد از فوت مادرمان، یک شب که همه خانه پدر بودیم، او گفت: «برید سر خونه و زندگی خودتون باباجان. هیچ جا خونه خود آدم نمیشه. نگران منم نباشید. از نظر من مادرتون هنوز توی این خونه زندگی میکنه.» صابر موافق نبود، ولی وقتی پدر خوابید سعید چیزی گفت که باعث شد صابر هم قبول کند و هرکدام دوباره برگردیم خانه خودمان. توی ایوان نشسته بودیم که سعید گفت: «هرکسی به حریم خصوصی خودش نیاز داره. توی این مدت بابا هیچوقت تنها نبوده. هیچوقت ندیدم گریه کنه. جلوی ما نمیتونه یا نمیخواد. دلیلش هرچی هست مهم نیست. مهم اینه که داره میگه میخواد تنها باشه. اینجوری خیلی براش بهتره.» صابر کمی فکر کرد و بعد گفت: «پس یه برنامهریزی کنیم که مثلا پنجشنبهها همه بیاییم اینجا. گاهی همه با هم بریم سفر. گاهی هم بابا رو تنهایی بفرستیم. با دوستهاش حرف بزنیم که دورهمی بذارن و بیان بهش سر بزنن.» موافق بودیم و روز بعد برگشتیم خانههای خودمان.
دو روز بعد فهمیدم حالا که از هم جدا شدهایم انگار تازه میفهمم چه اتفاقی افتاده. تا کنار هم بودیم تحمل غم نبودن مادر راحتتر بود و انگار پدر مثل کوه پشتمان بود. روز سوم درحالیکه دیگر نمیتوانستم جلوی اشکهایم را بگیرم زنگ زدم به صابر و گفتم: «من اینجا نمیتونم… خیلی نگران بابام. چیکار کنیم صابر؟ حس میکنم دارم دیوونه میشم.» صابر هم داشت گریه میکرد. بعد از چند لحظه سکوت گفت: «منم مثل تو. نمیدونم صبری. بابا اینجوری خیلی اذیت میشه. امشب بیایید خونه ما، به سعید هم زنگ میزنم بیاد.» همه جوری به سعید نگاه میکردیم که انگار اصلا نمیفهمد موضوع چیست و با پدر و مادر زندگی نکرده. وقتی حرفهایش تمام شد، سکوتمان آنقدر طولانی شد که باز خودش شروع کرد به حرف زدن: «مگه بابا چند سالشه؟ سنی نداره. یعنی هنوز باید زندگی کنه. منم مثل شماها میدونم عاشق مامان بود و هست، ولی واقعیت اینه که مامان رفته و بابا تنهاست. باید ازدواج کنه… این خواسته مامانه.» صابر با عصبانیت گفت: «جدیدا با مامان حرف زدی؟!» سعید لحظهای نگاهمان کرد و بعد گفت: «مامان قبل از اینکه بره بیمارستان وصیت کرد.
چون دیگه نمیتونست بنویسه، برای من یه پیام صوتی گذاشت. هربار خواستم بهتون بگم دیدم هنوز آماده نیستید. اگه میتونید تحمل کنید و گریه و زاری راه نمیندازید پخشش کنم.» قلبم داشت میایستاد. قرار بود دوباره صدای مادر را بشنوم و نمیدانستم میتوانم تحمل کنم یا نه. وقتی صابر سرش را تکان داد که میتواند تحمل کند، من هم سرم را تکان دادم. سعید از ما کوچکتر بود، ولی قویتر بود و میدانستم مادر به همین دلیل به سعید وصیت کرده. سعید موبایلش را از روی میز برداشت و چند ثانیه بعد صدای مادر پخش شد. به هر کداممان سفارشی کرده بود و در آخر هم خواسته بود پدر ازدواج کند چون میداند تنهایی آزارش میدهد و غرورش نمیگذارد با یکی از ما زندگی کند. حرفهای مادر که تمام شد در سکوت به هم نگاه میکردیم. مادر از ما خواسته بود خاله رعنا را برای پدر خواستگاری کنیم. یکی از دوستان صمیمیاش که از کودکی با هم دوست بودند. خاله رعنا هیچ وقت ازدواج نکرده بود و مهربانترین و باوقارترین زنی بود که میشناختیم. صابر سرش را تکان داد و گفت: «بابا قبول نمیکنه. هنوز چهلم مامان هم نشده. بعدشم از کجا معلوم که خاله قبول کنه؟» سعید آیدین را در آغوش گرفت و گفت: «بابا اگه بدونه این خواسته مامانه قبول میکنه. همهمون میدونیم که همیشه میخواست مامان خوشحال باشه. دیدید که مامان گفت اگه این کار رو بکنه مامان همیشه خوشحاله.» حس میکردم خنجری سینهام را میشکافد و دردش قابل تحمل نیست. این حسی بود که میدانستم صابر و سعید هم دارند تجربه میکنند. خانهای که مامان دیگر آنجا نبود تا با عشق برایمان سفره پهن کند، با آیدین بازی کند، درد دلهایمان را گوش بدهد و حالا قرار بود زن دیگری در آن خانه زندگی کند. سینهام را صاف کردم و به سعید گفتم: «همه کارها رو خودت باید بکنی.
مامان به تو وصیت کرده، خودت باید با بابا و خاله حرف بزنی….» صابر حرفم را قطع کرد و گفت: «الان نه، زوده. هیچ کدوم آمادگیش رو ندارن. خاله هم مثل ما عزاداره. بعد از چهلم.» سعید سرش را تکان داد و گفت: «یعنی هیچکدوم پا جلو نمیذارید؟» به من نگاه کرد: «فکر میکنم تو باید با خاله حرف بزنی.» سرم را تکان دادم و گفتم: «الان نمیتونم. برام سخته. نباید عجله کنیم.» صابر هم موافق بود و تصمیم گرفتیم یک هفته بعد از مراسم چهلم با پدر و خاله حرف بزنیم. سعید یک شب تنها رفت خانه پدر و دو ساعت بعد پیام داد: «بابا وصیت مامان رو گوش داد. دلم میخواست گریه کنه که کرد. گفت یه مدت بهش فرصت بدیم.» فرصتی که پدر میخواست حقش بود و ما هم باور داشتیم وقتی با خاله حرف بزنیم باز هم همین را میشنویم. طبق قراری که با برادرهایم گذاشته بودم، یک روز لباسی رنگی و جعبهای شیرینی خریدم و رفتم خانه خاله. وقتی جلوی در بغلم کرد حس کردم در آغوش مادرم. وقتی بچه بودیم بارها در خانه خاله رعنا زندگی کرده بودیم. مثلا وقتی مادر رفت بیمارستان تا سعید را به دنیا بیاورد من و صابر چند روز خانه خاله بودیم و آنقدر خوش گذشت که نمیخواستیم برگردیم. وقتی پیام مادر را برای خاله پخش کردم گریه کرد و وقتی خواسته مادر را شنید جا خورد. انگار هیچکدام نمیدانستیم چه بگوییم و سکوت هم آزاردهنده بود. بعد از مدتی گفتم: «سعید حرفهای مامان رو برای بابا پخش کرده. بابا گفته یهکم فرصت میخواد. میدونم جا خوردی خاله، ولی اینم میدونم که هم شما هم بابا چقدر مامان رو دوست داشتید و همیشه سعی میکردید خوشحالش کنید.
سخته ولی نشدنی نیست.» خاله گلویش را صاف کرد و گفت: «من… آخه چهجوری؟ شماها بچههای منم هستید، ولی میدونم که هیچ بچهای نمیتونه…» دستش را گرفتم و گفتم: «ما دیگه بچه نیستیم خاله. نمیخواهیم خواسته مامان رو ندید بگیریم. نمیخواهیم بابا تنها بمونه. شمام که سالهاست تنهایی. به همون اندازه هم نمیخواهیم شما تنها بمونی.» پدرم و خاله رعنا سه ماه بعد قبول کردند با هم ازدواج کنند، ولی بعد از سالگرد مادر. وقتی من و صابر رفتیم دنبال خاله چشمهایش سرخ بودند و انگار خجالت میکشید. پدر هم مثل او بود، ولی سعید میگفت بعد از مدتی هر دو به هم عادت میکنند و خانه پدر میشود مثل روزهایی که مادر آنجا بود. درست میگفت. چند ماه بعد ما غم نبودن مادر را گذاشته بودیم گوشهای از قلبمان و از اینکه پدرم و خاله با احترام و محبت کنار هم زندگی میکنند شاد بودیم. مادر آنقدر پدر را دوست داشت و میشناخت که میدانست بعد از او اگر تنها بماند دوام نمیآورد و بهترین کسی که میتواند جایش را پر کند خاله رعناست که همه تلاشش را میکرد تا جای خالی او را پر کند. ما باز هم خوشحال بودیم، میخندیدیم و سفر میرفتیم، ولی حفرهای در قلب همهمان بود که سعی میکردیم دربارهاش حرف نزنیم.
نویسنده: کسری پزشکی