اختصاصی مجله روزهای زندگی– جنایت در جنایت- شب پاورچین پاورچین میرفت. گویا به اندازه کافی خستگی در کرده بود، کمکم آفتاب بالا آمد و مانند تیغی طلایی سایههای دیوار را تراشید. با برخورد اشعههای خورشید به صورت حکیم چشمانش را باز کرد. احساس درد شدیدی داشت و غمی تحملناپذیر. حوادث شب قبل را به یاد آورد. خواست تکانی بخورد و از جا بلند شود، اما دستها و پاهای او بسته شده بودند. دستمال سفیدرنگی نیز جلو دهانش بود. دور و بر خود را نگاه کرد. وقتی با جسد بیجان پدرش مواجه شد از ته دل فریادی زد و دوباره بیهوش شد. دستمال بسته شده مانع از آن بود که صدای حکیم به جایی برسد. مجددا که به هوش آمد سعی کرد دست و پای خود را باز کند. خوب میدانست که اهالی پاساژ قبل از ساعت نه در محل کار خود حاضر نمیشوند. شاید پدر زنده باشد. این بود که با استفاده از چاقویی که در کنارش افتاده بود دستان خود را باز کرد. چاقو همان چاقویی بود که زیر گردن او گذاشته بودند. به سرعت پاهای خود را باز کرد و بعد هم پارچه سفید جلو دهانش را. به سمت پدر رفت، تکان نمیخورد، کبود شده بود و عضلاتش سفت بودند. گوشش را روی قلب بابا گذاشت، اما صدایی نشنید. قلب پدر از تپش باز ایستاده بود. گوشی موبایل خود را پیدا کرد و به یکی از اهالی پاساژ زنگ زد و کمک خواست…
پزشک اورژانس پدر را معاینه کرد و گفت تمام کرده است. حالا حدود ده ـ پانزده نفری آمده بودند. پلیس هم آمد. حکیم جهت مداوا به بیمارستان اعزام شد. بازپرس ویژه قتل در صحنه حاضر شد. پزشکی قانونی نیز حضور داشت و پس از معاینه جسد گفت: «جسد متعلق است به مردی حدود 50 ساله. در معاینه ظاهری سر و صورت آثار چندین جراحت بر روی گونه راست و چپ و پیشانی مشهود است. در ناحیه گردن شیار گردن مشاهده میشود که دور تا دور گردن را گرفته است. شال فیروزه رنگی که دور گردن محکم گره خورده است رویت میشود. در اندامهای فوقانی و تحتانی به جز چند خراش سطحی در روی دستان، آثار دیگری مشاهده نمیشود. در قوام و خلف تنه آثار ضرب و جرح وجود ندارد. علت مرگ فشار به ناحیه گردن و خفگی میباشد.»
به دستور بازپرس جسد نجیبا… جهت کالبدشکافی و بررسی دقیقتر به پزشکی قانونی منتقل و سپس بررسی صحنه سرقت آغاز شد. کلیه مالکین مغازههای پاساژ حضور داشتند. از بیش از ده مغازه سرقت صورت گرفته بود. همه گاوصندوقها توسط دیلم به صورت ماهرانهای باز شده و وجوه آن به سرقت رفته بودند. میزان سرقت بالغ بر دویست میلیون تومان میشد. سارقان هیچگونه ردی از خود به جا نگذاشته بودند. پاساژ فاقد دوربین مداربسته بود. تحقیق از حکیم که در بیمارستان بستری بود نیز نتیجهای نداد. او فقط شاهد قتل پدر خود در تاریکی شب بود و خیلی از ماوقع را به خاطر نداشت و ضربه روحی شدیدی خورده بود. او پس از بهبودی نسبی به همراه جسد پدر برای همیشه ایران را ترک کرد. شاید اگر حکیم مراجعهای داشته باشد جهت پیگیری پرونده قتل پدر خود باشد. دادگاه او را به خاطر نداشتن مجوز ورود و اقامت به جریمه و ترک اجباری ایران محکوم کرد و او با رفتن خود به همراه جسد پدر حکم را اجرا کرد.
دو پرونده قتل روی میز بازپرس بود که یکی از آنها قتل زن ایرانی و کشف جسد در پارک بود و دیگری قتل نجیبا… یکی از اتباع افغانستان. ظاهرا هیچ ارتباطی بین دو پرونده وجود نداشت. این بود که برای هریک از آنها دستورات جداگانهای صادر شد.
تاریکی شب چون امواج پرخروش اقیانوسی میرفت تا هر لحظه شنهای صبور ساحلی را بیشتر لگدمال حملات ناگهانی خود سازد. بله، تاریکی از کوچه پسکوچهها گذر میکرد. از کنگره دیوارها به حیاطهای خلوت و ساکت میپرید و کودکان را بر آن میداشت تا دست از بازی شیرینشان کشیده و به خانه و روشنایی پناه آورند. درست در گامهای نخستین از یک سکوت شبانه در کوچهای خلوت و آرام در غرب تهران و کنار درختان سرسبز، فروریختن شیشه چند پنجره آرامش همه را درهم شکسته و لحظاتی بعد صدای روشن شدن چند موتورسیکلت و حرکت سریع آنها به گوش رسید. همسایهها از پنجره سرک کشیدند و فقط چشمشان به چند موتورسیکلت در حال حرکت افتاد. حرکت آنها معمولی نبود. انگار از چیزی فرار میکردند. صدای ناله فردی از پنجره یک ساختمان در حال ساخت به گوش میرسید. چندتا از بزرگترهای محل سراسیمه بیرون آمدند و به طرف صدای ناله رفتند، اما صدا دیگر شنیده نمیشد. هرچه صدا زدند، خبری نبود. این بود که با پلیس تماس گرفتند، شاید کسی نیاز به کمک داشت. از ساختمان نیمهکارهای که به نظر نمیرسید کسی در آن زندگی کند، شنیدن صدای ناله، غیرطبیعی بود. چند دقیقه طول کشید تا پلیس در محل حاضر شود. از دیوار حیاط بالا رفتند و با استفاده از چراغ سیار شروع به بررسی ساختمان کردند. ساختمان مراحل سفتکاری خود را تمام کرده بود. بزرگ بود، چندین طبقه و هر طبقه چندین واحد. زمان زیادی گذشت تا تمام ساختمان را بررسی کردند و به اتاق سرایداری رسیدند. همین که در اتاق را باز کردند، آثار پاشیده شدن خون روی در و دیوار را دیدند و بعد هم با دو جسد آغشته به خون روبهرو شدند. با اورژانس تماس حاصل شد. عوامل اورژانس در صحنه حاضر شدند. جسد اولی را که مسنتر بود معاینه کردند، تمام کرده بود. به سراغ نفر دوم رفتند. علایم حیاتی داشت، این بود که فورا اقدامات درمانی را آغاز کردند و بعد هم او را به نزدیکترین بیمارستان رساندند.
عقربهها ساعت 20 یکی از شبهای پاییزی را نشان میداد که با تماس یکی از کلانتریهای غرب تهران با بازپرس ویژه قتل، وقوع یک فقره قتل عمدی در یکی از مناطق غربی تهران گزارش شد. دستورات قضایی مبنی بر حفظ صحنه جرم و حضور عوامل پزشکی قانونی و تشخیص هویت در صحنه صادر شد. در طبقه اول مشرف به کوچه، واحدی که برای اتاق سرایداری در نظر گرفته شده بود، دارای در و پنجره و امکانات جزیی بود. شیشه پنجره مشرف به کوچه شکسته شده و آثار پاشیده شدن خون بر روی در و دیوار مشهود بود. عدم وجود خون بر روی شیشههای شکسته شده روی زمین دلالت بر آن داشت که شکستن شیشه بعد از ارتکاب قتل توسط قاتل یا قاتلین بوده، جسد به صورت طاقباز روی زمین بود. وسایل نامرتب اتاق و به هم ریختگی آن دلالت بر جستوجوی مهاجمان برای سرقت بوده است. آثار چندین جراحت بر روی سینه و شکم مشهود بود. جسد توسط پزشک قانونی معاینه شد که علت فوت اصابت جسم نوکتیز و برنده به قفسه سینه و قلب اعلام شد. پس از انتقال جسد و بررسی دقیق صحنه و نمونهبرداری، بازپرس و تیم تحقیق به بیمارستان رفتند. پیکر نیمهجان فردی که هویت او فعلا مشخص نبود بر روی تخت بخش مراقبتهای ویژه بود. حسب اعلام پزشک بیمارستان خطر مرگ برطرف شده و تا چند ساعت بعد هوش و حواس خود را پیدا میکرد.
هیچکس از هویت جسد و مصدوم اطلاع نداشت. از چشمان کشیده و صورت آنها میشد تشخیص داد که از اتباع افغانستان باشند. هیچگونه مدارک هویتی از صحنه یا در لباسهای آنها کشف نشد. باید منتظر به هوش آمدن مصدوم میشدیم. از طرفی در آن ساعت از شب پیدا کردن مالک ساختمان به مشکل برخورد کرده بود، چون تلفن همراهی که توسط اهالی داده شده بود خاموش بود و آدرس و تلفن دیگری وجود نداشت. ساعت دو بامداد بود که مصدوم به هوش آمد. با توجه به حساسیت موضوع همان موقع تحقیق از او شروع شد. دائما اسم احمد را به زبان میآورد. میشد فهمید که احمد همان مقتول باشد. با صدای بریده بریده شروع به صحبت کرد و خود را جانعلی 38 ساله، اهل افغانستان معرفی کرد. میگفت: «در ساختمان مشغول استراحت بودیم که ناگهان به ما حمله شد. مهاجمان سه یا چهار نفر بودند. در تاریکی هیچچیز مشخص نبود. ساختمان برق داشت، ولی قبل از حادثه برق را قطع کرده بودند. ما فکر کردیم برق رفته است. در اتاق را شکستند تا خواستیم به خود بیاییم به ما حمله کردند و دست و پاهایمان را بستند. خواستم داد و فریاد کنم که احساس سوزش شدیدی در ناحیه کمر خود کردم. صدای احمد خاموش شد، اما صدای ناله من بلند بود. دهان مرا بستند و چند ضربه دیگر که فکر کنم با چاقو بود به من زدند و هر چه داشتیم با خود بردند.
ـ چه اموالی داشتید که سرقت شد؟
ـ پول زیاد داشتیم، توی این ده سال دار و ندارمان را که در بانک گذاشته بودیم دیروز از بانک گرفتیم و میخواستیم فورا به افغانستان بفرستیم.
ـ پول نقد را به افغانستان بفرستید؟
ـ نه نه، پول را راستش بانک نگذاشته بودیم. دست یک نفر بود که با آن کار میکرد و به ما صدی سه میداد، روز گذشته پول را به ما پس داد، ما هم خواستیم فردا از طریق بانک آن را به افغانستان بفرستیم.
ـ پول را نزد چه کسی گذاشته بودید؟
ـ نزد آدمی خیر بود. او را میشناختیم. آدم مطمئنی بود.
ـ به جز شما و دوستتان و آن فرد خیر کسی هم از موضوع مطلع بود؟
ـ نه آقای بازپرس. فقط ما سه نفر و خدا خبر داشتیم. خیلی تاکید کرده بودیم که کسی متوجه نشود.
ـ آیا مدارکی مثل سفته، چک و… هم بابت این پول دارید؟
ـ آره، تو خونهست اگر سارقان به آنها دستبرد نزده باشند.
ـ آدرس و تلفن آن فرد خیر را دارید؟
ـ آقای قاضی اول حال دوستم را بگویید، احمد را میگویم. چرا سراغ من آمدهاید؟ حتما بلایی سر او آمده است، چرا از او نمیپرسید؟
بازپرس سرش را با تاسف تکان داد، جانعلی فهمید که کار احمد تمام شده است. اشک از چشمانش جاری شد و گفت:
ـ با هزار امید و آرزو از ده سال پیش به ایران آمده بود. زن و بچه دارد. بیچاره با خود میگفت که با این پول و سرمایهای که اندوخته است خانوادهاش را خوشحال خواهد کرد. میخواست با آن سرمایه به یکی از کشورهای اروپایی برود.
ـ چقدر پول داشتید؟
ـ نزدیک 150 میلیون تومان که متعلق به هر دو نفرمان بود. تقریبا نصف نصف بودیم، مدارک آن را دارم.
ـ آیا احمد یا شما در ایران بستگانی دارید؟
ـ بستگان نزدیک که نه، با تعدادی از بستگان دور که کارگر هستند رفت و آمدی نداریم، مگر اینکه سر ساختمانها به صورت اتفاقی همدیگر را ببینیم. بیشتر هموطن بودیم تا فامیل.
ـ آدرس و مشخصات آن فرد خیر را میدانید؟
ـ حضور ذهن ندارم، اما توی مدارک هست. آدرسش را بلدم. میتوانم نشان بدهم. او آدم خوبی است. ما او را حاجحسین صدا میکردیم.
ـ این حاجحسین با شما اختلاف نداشت؟
ـ آدم خوبی است. خیرخواه ما بود. شرایط ما را میدانست، برای همین به ما کمک میکرد. پول ما اینقدر نبود، سرمایهگذاری او بود که ما را به اینجا رساند.
ـ روز آخر که پول را گرفتید ناراحت نشد یا مانع نشد از آنکه شما پول را از او بگیرید؟
ـ نه نه، اصلا. فقط علتش را پرسید که ما موضوع را گفتیم. پول را به ما داد، حتی سفتهها و چکها را هم از ما نگرفت، فقط رسیدی گرفت که ما پول را پس گرفتهایم تا در فرصتی مناسب مدارک را پس دهیم.
ـ علت اینکه مدارک راپس نگرفت چه بود؟
ـ با اینکه با کیف مدارک به دفتر او رفته بودیم، ولی هرچه داخل کیف گشتیم مدارک را پیدا نکردیم.
ـ جای تعجب دارد که این همه پول را بدون استرداد مدارک و اسناد به شما پس داده است.
جانعلی در حالی که آخ و واخ میکرد گفت:
ـ آدم خوب توی این دنیا زیاد است یا ما زیاد دیدیم. مدتی هم پول ما نزد او بدون مدارک و اسناد بود. خودش پیشنهاد داد که اسناد و مدارک بگیریم و الا ما اصراری نداشتیم.
جانعلی این را گفت و دوباره از هوش رفت و کادر درمانی بالای سرش حاضر شدند. ضربات چاقو ناکارش کرده بود و امکان مرگش وجود داشت. آیا میشد اطلاعات لازم را از او گرفت؟ یا اینکه ممکن بود برای همیشه آنها را با خود به زیر خاک ببرد! باید منتظر به هوش آمدن دوباره او میشدیم…
ادامه دارد …
به قلم: محمد شهریاری
بازپرس ویژه قتل تهران
همه اسامی مستعار است
و هرگونه تشابه اسمی اتفاقی است