اختصاصی مجله روزهای زندگی– حیف که دیر فهمیدم – مادر از طبقه پایین فریاد زد: «هنوز حاضر نشدید؟ همینجوری لفتش بدید دیگه نمیریم.» به سحر گفتم: «بجنب دیگه. میدونی که بدش میاد دیر برسه.» خودم هم از سحر عصبانی بودم. با عمران قرار گذاشته بودم که جلوی در تالار ببینمش، ولی سحر مثل همیشه دستدست میکرد و من میترسیدم دیر برسیم. سحر برای بار هزارم خودش را توی آینه نگاه کرد و گفت: «عمران عین درخت همونجا میمونه تا برسیم. حالا یه عروسی میخوایم بریم کوفتمون کنید.»
عمران پسرعمویم بود و یکی ـ دو سالی بود که به هم علاقه داشتیم، ولی خانوادههایمان مخالف بودند. تنها کسی که حاضر شده بود پادرمیانی کند، حاج ناصر شوهرعمهام بود که هم پدرم قبولش داشت و هم عمویم. حالا بعد از دوسال من و عمران امیدوار بودیم بتوانیم با هم ازدواج کنیم. آن شب عروسی عاطفه بود، خواهر عمران و ما قرار گذاشته بودیم دور از چشم خانوادههایمان با هم حرف بزنیم و بعد وارد تالار شویم.
پدرم فریاد زد: «حالا دیگه جنازهات رو هم نمیذارم بلند کنه! بدون اجازه با پسره رفتی خیابونگردی؟ اون بیشرف حساب آبروی من رو نکرد، تو دیگه چرا؟» ما را دیده بودند و میدانستم چیزهایی به پدرم گفتهاند که اینطور عصبانی است و فریاد میکشد. با گریه گفتم: «به خدا فقط داشتیم حرف میزدیم.» پدرم فریاد زد: «برو بالا تا نگفتم هم نمیای پایین.»
دیگر نه عمران را دیدم و نه صدایش را شنیدم و سه ماه بعد زنعمویم کارت عروسی او را آورد خانهمان و با خوشحالی گفت: «دختره خیلی نجیبه. آفتاب و مهتاب این دختر رو ندیدن. پسرم خوشبخت شد.»
آن شب وقتی از گریه میلرزیدم سحر بغلم کرد و گفت: «واسه کسی گریه میکنی که حتی جرات نکرد جلوی بابا و ننهاش وایسته و بیاد به بابا بگه تو رو میخواد و هیچ کار بدی نکردید؟ به جاش ازش انتقام بگیر. سعی کن ازش متنفر باشی و همیشه یادت باشه باهات چیکار کرد.»
وقتی احمد آمد خواستگاریام با اینکه دوستش نداشتم جواب مثبت دادم. فقط یک دلیل داشت. ثروتمند بود و میدانستم همه دخترهای فامیل حتی شده یک بار به ازدواج با او فکر کردهاند و حالا حسرت میخورند و خبرش عمران را به هم میریزد.
اما ثروت احمد باعث نشد شاد زندگی کنم. احمد انگار با کارش ازدواج کرده بود و گاهی میشد که دو شب خانه نمیآمد و در دفترش میخوابید. همه فکر و ذکرش این بود که کارش را توسعه بدهد و درآمدش را بیشتر کند. او پول را از هر چیزی در دنیا بیشتر دوست داشت و وقتی برای یک جراحی اورژانسی رفتم بیمارستان و به بهانه کار حتی نیامد ملاقات، تصمیم گرفتم از او جدا شوم. همه مخالف بودند، ولی من دیگر خسته شده بودم. دلم میخواست همسرم به من توجه کند و برایش مهم باشم، ولی احمد حتی درمورد درخواست طلاقم هم واکنشی نشان نداد. وقتی پدرم رفت دفترش تا درمورد من با او صحبت کند، منشیاش گفت جلسه دارد و بعد از دو ساعت معطلی، پدرم برگشت خانه و با عصبانیت گفت: «هم طلاق میگیری هم همه حق و حقوقت رو.»
بعد از طلاقم دلم نمیخواست کسی را ببینم، حتی دوستان نزدیکم که خیلی وقتها در نبود احمد به آنها پناه برده بودم. میدانستم افسردهام و اگر کاری برای خودم نکنم دیر یا زود دیگر با کسی حرف هم نمیزنم. زندگی با احمد باعث شده بود به سکوت عادت کنم و حالا شکستن این عادت انگار سخت بود. سحر سعی میکرد همهچیز را عادی جلوه بدهد. این کارش عصبیام میکرد و یک روز که فریاد زدم: «چقدر تو سرخوشی! کم کن صدای موسیقی رو!» خندید و گفت: «قرار نیست مثل تو مرده متحرک باشم. اشتباه کردی، ولی قرار نیست تا آخر عمرت تارک دنیا بشی.» و بعد پیشنهاد داد آن شب همراه او و مهران بروم بیرون. مهران خواستگارش بود و پدرم اجازه داده بود مدتی با هم معاشرت کنند. اول مخالفت کردم، ولی سحر گفت: «میگم پسرعموش رو هم بیاره. خیلی پسر باحالیه.»
سحر راست میگفت. سام پسر خونگرم و مهربانی بود و خواست مدتی با هم تلفنی حرف بزنیم. وقتی به حلقهاش نگاه کردم، گفت: «ما راهمون رو از هم جدا کردیم.» و برایم توضیح داد که به خاطر دختر دوسالهاش با همسرش قرار گذاشته با هم زندگی کنند، ولی هیچکدام در کار همدیگر دخالت نکنند.
از سام خوشم آمده بود، بهخصوص که برعکس احمد جوری رفتار میکرد که انگار پول برایش اهمیتی ندارد. بعد از مدتی چهارتایی با هم بیرون میرفتیم و سحر تشویقم میکرد از سام بخواهم صیغه محرمیت بخوانیم. درست وقتی مردد بودم سام خودش پیشنهاد داد همسر دومش شوم تا راحتتر رفت و آمد کنیم و روز بعد من همسر دوم سام شدم.
به او علاقه پیدا کرده و حساس شده بودم. مدام از همسرش میپرسیدم و میگفتم اگر واقعا هرکدام برای خودشان زندگی میکنند چرا از هم جدا نمیشوند. بعد از مدتی سام کلافه شد. وقتی میرفت خانه مدام پیام میدادم و تماس میگرفتم و بهانهام هم این بود که خودش گفته بود همسرش کاری به او ندارد.
سه ماه بعد من و سام یا مدام جروبحث میکردیم یا قهر بودیم. سحر از من عصبانی بود و میگفت دارم رابطه او و مهران را هم خراب میکنم، ولی برایم مهم نبود. اصرار میکردم سام از همسرش جدا شود و او هم میگفت من حق ندارم در زندگیاش دخالت کنم.
یک شب بهاری بود که گوشیاش را خاموش کرد و به جای من به سحر پیام داد و گفت با زن دیگری آشنا شده، کسی که مثل من مدام سرش را توی زندگی او نمیکند و اصرار ندارد از مادر دخترش جدا شود. آن شب آنقدر عصبانی بودم که وقتی سحر رفت حمام سوئیچ ماشین پدر را برداشتم و رفتم جلوی خانه سام. وقتی زنگ خانهاش را میزدم دستم میلرزید. دعا میکردم خانه باشد تا بتوانم خشمم را خالی کنم، ولی به جای او همسرش در را باز کرد. همان جلوی در و بیمقدمه گفتم: «من همسر سام هستم.» دست به سینه ایستاد جلوی در و گفت: «میدونم. منم هستم. جدیدا هم یکی به اسم شقایق شده…» نمیدانستم چه جوابی بدهم. بغض داشتم. گفتم: «خیلی بیغیرتی که هنوز داری باهاش زندگی میکنی.» با خونسردی لبخند زد و گفت: «خب که چی؟ میخوای من برم که با تو زندگی کنه؟ من دو سال پیش فهمیدم که هیچوقت نمیتونه بیشتر از شش ماه با یه زن باشه. مریضه. میفهمی؟»
دیر بود. حالا دیگر فهمیدن من فایدهای نداشت جز اینکه نفرت همه وجودم را پر کرده بود و حس میکردم تحقیر شدهام و نمیتوانم برای خودم کاری کنم که دستکم خودم حس کنم ارزش دارم. من برای سام عروسکی بودم که از آن خسته شده بود.
نویسنده: محدثه گودرزنیا