جهان تاریک من

جهان تاریک من

اختصاصی مجله روزهای زندگی -داستان جهان تاریک من – از راضیه متنفر بودم و می‌دانستم او هم از من متنفر است. پدر راضیه با مادر من ازدواج کرده بود، آن هم پنج سال بعد از طلاق مادر راضیه. ولی راضیه مادرم را مقصر می‌دانست؛ چیزی که هیچ‌وقت نه من دلیلش را فهمیدم و نه مادرم.
وقتی من و مادر رفتیم خانه پدر راضیه، همان روز اول با نفرت نگاه‌مان کرد و به مادرم گفت: «می‌دونم تو باعث شدی مامانم طلاق بگیره و بره. هیچ‌وقت نمی‌ذارم به هدفت برسی. تو دنبال پول بابای منی.» آن روز مادرم هاج‌وواج او را نگاه کرد و چیزی نگفت، ولی شب که شد آمد توی اتاقم و گفت: «هیچی بهش نگو. نمی‌تونه ببینه یکی جای مادرش رو گرفته. درست مثل تو که برات سخته به آقارضی بگی بابا.» آن شب فقط سرم را تکان دادم و گفتم: «باشه. هیچی نمی‌گم.»
ولی آزارهای راضیه نمی‌گذاشت ساکت بمانم. هر دو دوازده ساله بودیم و هر دو فکر می‌کردیم آن یکی مزاحم زندگیمان است. راضیه کتکم می‌زد، وسایلم را می‌شکست و توی مدرسه جلوی دوستانش تحقیرم می‌کرد و به همه می‌گفت مادرم قبل از ازدواجش با پدر او در زندگی پدرش بوده و او را تحریک کرده که مادر راضیه را طلاق بدهد. وقتی به گریه می‌افتادم از خوشحالی می‌خندید و بیشتر آزارم می‌داد. ولی کینه من از راضیه وقتی در قلبم جوانه زد که در هجده‌سالگی نامه‌ای را که جلیل پسرخاله‌ام برایم نوشته بود پیدا کرد و داد به پدرش.
آن روز برف می‌بارید و آقارضی زودتر آمده بود خانه تا برویم عروسی. وقتی نامه را دید مرا توی اتاق حبس کرد و فریاد زد: «من آبروم رو از سر راه نیاوردم که یه بچه‌گدا به باد بده!» هرقدر مادر اصرار کرد اجازه بدهد من هم حرفم را بزنم نگذاشت و مادر و راضیه را برد عروسی و با این‌که می‌دانست من از تاریکی می‌ترسم لامپ اتاق را که کلیدش بیرون بود خاموش کرد.
یک ماه بعد، درحالی‌که آقارضی حتی نگاهم نمی‌کرد، گفت خواستگار دارم و باید ازدواج کنم. من می‌خواستم بروم دانشگاه و همان‌طور که پدر مرحومم آرزو داشت برای خودم کسی شوم. آن روز آن‌قدر گریه کردم که نفسم تنگ شد و مادر التماس کرد آقارضی از تصمیمش برگردد، ولی فایده‌ای نداشت و یک ماه بعد من همسر اکبر شدم. کسی که همان روز عقد فهمیدم از او متنفرم. تصمیم گرفته بودم از راضیه و پدرش انتقام بگیرم و همین شد که درست یک هفته بعد از عروسی سر ناسازگاری گذاشتم.
می‌فهمیدم اکبر تلاش می‌کند زندگیمان را حفظ کند، اما هرقدر او بیشتر تلاش می‌کرد، من بیشتر لجبازی می‌کردم. بالاخره صبر اکبر تمام شد و گفت می‌خواهد از هم جدا شویم. آن شب من سر موضوعی بی‌اهمیت داد و فریاد راه انداخته و بعد رفته بودم توی اتاق و در را بسته بودم. اکبر آمد پشت در و گفت: «شیما، من طلاقت می‌دم چون می‌دونم نمی‌خوای با من زندگی کنی، ولی دلم می‌خواد بدونم چرا.» سکوت کردم و روز بعد با چمدانم رفتم خانه مادرم.

جهان تاریک من

راضیه تازه ازدواج کرده بود و حالا دیگر می‌توانستم بدون مزاحمت‌های او زندگی کنم. ولی آرام و قرار نداشتم و هربار که می‌دیدم چقدر خوشبخت است بیشتر از او و پدرش کینه به دل می‌گرفتم. چند ماه بعد موقعیتی پیش آمد که به خیال خودم توانستم از راضیه انتقام بگیرم.
اولین بار که شهاب، پسرخاله همسر راضیه، را دیدم وقتی بود که رفتیم عروسی برادرشوهر راضیه. آن شب با همسر شهاب سر یک میز نشسته بودیم و همین باعث شد بفهمم مغازه لباس‌فروشی شهاب کجاست. همان شب تصمیم گرفتم هرطور شده توجه شهاب را به خودم جلب کنم، ولی زیاد طول نکشید که این اتفاق افتاد. شهاب در فرصتی مناسب، درحالی‌که بوی الکل می‌داد، کنارم ایستاد و آهسته گفت: «پسرخاله‌ام هیچ‌وقت نگفته بود چنین خواهرخانم قشنگی داره.» وقتی لبخند زدم، بلافاصله بدون این‌که کسی ببیند کارت مغازه‌اش را انداخت داخل کیفم.
می‌دانستم نباید عجله کنم و به‌خاطر همین یک هفته بعد به شهاب پیام دادم و نوشتم می‌خواهم بروم مغازه‌اش و خرید کنم. یک ساعت بعد جوابم را داد. نوشته بود: «به‌به… یک هفته‌ست منتظرم. معلومه خیلی صبوری. درست برعکس من.» و بعد هم نوشت صبح‌ها مغازه خلوت است.
روز بعد، وقتی برای اولین بار قدم گذاشتم توی مغازه، حس فرمانده‌ای را داشتم که سال‌ها در انتظار پیروزی بوده و نقشه کشیده و حالا یک قدم مانده تا پیروز شود.
شهاب درست همان کسی بود که می‌خواستم، مردی هوس‌باز که می‌گفت آن‌قدر پول به پای همسرش ریخته و می‌ریزد که امکان ندارد اگر چیزی هم بفهمد به روی خودش بیاورد. آن روز گفت: «من یکی رو می‌خوام که خودم رو بخواد، نه پولم رو.» و من ماه‌ها نقش عاشقی را بازی کردم که پول شهاب برایش مهم نبود و همان کسی بود که او می‌خواست. شهاب هم جبران می‌کرد، هفته‌ای نبود که برایم کادو نخرد و ماهی نبود که به مسافرت نرویم. بارها گفت آن‌قدر دوستم دارد که می‌خواهد همسرش را طلاق بدهد و با من ازدواج کند، ولی من هر بار با بغض گفتم: «نه، من درد طلاق رو کشیدم. خواهش می‌کنم این کار رو نکن.»
وقتی خواست همسر دومش شوم شرط کردم از زندگی‌اش کم نگذارد و جواب مثبت دادم.
در این مدت آقارضی بارها گفته بود باید ازدواج کنم چون رفتارم باعث آبروریزی است و من هم بیشتر تلاش کردم انتقام بگیرم. در تمام این مدت سکوت کرده بودم و درست روزی که جواب آزمایش بارداری‌ام مثبت شد به آقارضی گفتم: «ازدواج کردم. اتفاقا خیلی هم خوشبختم. درست زن همونی شدم که می‌خواستم، چند ماه دیگه هم بچه‌ام دنیا میاد. تا اون موقع از اینجا می‌رم خیالت راحت…» آن روز راضیه آنجا بود. با نفرت گفت: «آدم‌حسابی نیستی دیگه… من همیشه…» با صدای بلند خندیدم و گفتم: «آره. ولی سعی کردم کنار پسرخاله شوهرت آدم‌حسابی بشم…»
می‌دانستم راضیه تمام تلاشش را می‌کند تا کسی نفهمد من چه‌کار کرده‌ام، به‌خصوص خانواده همسرش. ولی من همان روز عکس آزمایشم را برای همسر شهاب فرستادم و همه‌چیز را برایش نوشتم.
از نظر من همسر شهاب یا از او جدا می‌شد یا به‌قول شهاب سکوت می‌کرد. ولی اشتباه می‌کردم. او با پدرش آمد جلوی خانه و وقتی در را باز کردم با خشم گفت: «شهاب ‌جونت تا موضوع رو فهمید فرار کرد. اون مغازه مال منه. نگفته بود بهت؟»
چند ساعت بعد، مادرم از حال رفت. آقارضی من و مادر را با هم از خانه بیرون کرده بود، تلفن شهاب خاموش بود و حالا می‌دانستم او هم مثل من دروغ گفته بود و هرچه داشت ارثیه همسرش از طرف مادرش بود. می‌فهمیدم من بازنده این بازی‌ام، نه‌فقط من، بلکه مادرم و کودک بی‌گناهی که با فریب دادن شهاب باردار شده بودم. ولی دیر بود، خیلی دیر.
صورتم را به صورت مادر نزدیک کردم. نفس نمی‌کشید و با این‌که خورشید هنوز در آسمان بود، جهان من آن‌قدر تاریک و ظلمانی بود که حتی نمی‌توانستم یک قدم بردارم و از کسی بخواهم کمک کند مادر را برسانم بیمارستان.

نویسنده: محدثه گودرزنیا

درباره ی javad

مطلب پیشنهادی

عشق

ضایعات عشق و آریوی مخوف

اختصاصی مجله روزهای زندگی– ضایعات عشق و آریوی مخوف-  مهرداد که با سرعت می‏راند، وسط …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *