اختصاصی مجله روزهای زندگی – راز خـانه خرابکن- از نظر من دایی شهرام باحالترین آدم دنیا بود. بیشتر از هر کسی که میشناختم مهربان و خندهرو بود و وقتی میآمد خانهمان از خوشحالی بال درمیآوردم. وقتی بچه بودم نمیفهمیدم چرا وقتی دایی میآید پدرم اخم میکند و میرود طبقه بالا و در اتاق را میبندد. نمیفهمیدم چرا مادر جوری رفتار میکرد که دایی زود برود و حتی گاهی به دروغ میگفت میخواهیم برویم مهمانی. یک بار به مادرم اعتراض کردم و در همان حال و هوای کودکی با عصبانیت گفتم: «دروغ نگو، نمیخواهیم بریم مهمونی. من میخوام پیش دایی باشم.» مادرم سرخ شد و چشمغره رفت، ولی دایی با صدای بلند خندید و درحالیکه کت چرمیاش را میپوشید خم شد سمت من و گفت: «آدم هیچوقت به مامانش نمیگه دروغ نگو. اگه من رو دوست داری باید قول بدی دیگه هیچوقت با مامانت اینجوری حرف نمیزنی.» گفتم: «آخه من راست میگم. نمیخوام تو بری دایی.» شکلاتی را که برایم خریده بود و همیشه موقع رفتن میداد دستم از جیبش بیرون آورد و گفت: «میدونم عزیزم. وقتی بیای خونه مامانی کلی با هم خوش میگذرونیم.» و در را باز کرد، کفشهایش را پوشید و با صدای بلند گفت: «خداحافظ خواهر. از طرف من از آقا ناصر هم خداحافظی کن.» مادر هیچوقت بدرقهاش نمیکرد. وقتی هم میرفت گریه میکرد و هر قدر میپرسیدم چرا، چیزی نمیگفت.
وقتی هفده ساله شدم دایی شهرام بهترین رفیقم بود. همه حرفهایم را به او میزدم و وقتی میرفتم خانه مادربزرگم میرفتم توی اتاقش و کمکش میکردم قسمتی از کشتی چوبی بزرگی را که سالها بود داشت میساخت با هم بسازیم. من از گذشتهاش چیزی نمیدانستم و اصلا هم برایم مهم نبود. فقط این مهم بود که حرفهایم را گوش میکرد، هر کاری از دستش برمیآمد برایم میکرد و هنوز هم مثل بچگیهایم موقع خداحافظی شکلاتی را که دوست داشتم میداد دستم. یک بار خندیدم و گفتم: «دایی من دیگه بزرگ شدم. خودم میخرم.» خندید و گفت: «تو صد سالت هم بشه، اگه من زنده باشم برای من بچهای. شکلاتت رو بگیر برو پی کارت بچه.»
وقتی دانشگاه قبول شدم یک جشن سه نفره گرفت. من بودم و خودش و مادربزرگ که نمیدانستم چرا گریه میکند. آن شب دایی خودش شام درست کرد، برایم کیک سفارش داد و وقتی رفتیم توی اتاق گوشی تلفن همراهی را که دوست داشتم گذاشت جلویم و گفت: «خدمت شما تیامخان.» آنقدر خوشحال بودم که اول نفهمیدم اشک توی چشمهایش جمع شده. گفتم: «وای! دایی! چرا این کار رو کردی؟! بابام…» حرفم را قطع کرد و گفت: «میخواستم گوشی توی دستت آینه دق باشه هروقت میبینیش یاد من بیفتی.» وقتی بغلش کردم طولانیتر از هر زمان دیگری بغلم کرد و توی گوشم گفت: «قبل از اینکه قضاوتم کنی از خودم بپرس. الانم برو خونه دیر شده مامانت نگران میشه.» دنیا شبی روی سرم خراب شد که مادر و پدرم گفتند میخواهند با من حرف بزنند. دانشگاه هنوز باز نشده بود و سه روز از تولد هجده سالگیام گذشته بود. با تعجب نشستم پشت میز آشپزخانه و به مادر که رنگش پریده بود گفتم: «چیزی شده؟ مامانی چیزیش شده؟» مادر به پدرم نگاه کرد. پدر نشست روبهرویم و گفت: «از نظر ما تو دیگه مرد شدی. یه چیزی هست که حق داری بدونی.» چیزی که پدرم میگفت حق دارم بدانم آتشی بود که به زندگیام افتاد و چنان قلبم را سوزاند که هیچچیز دردش را آرام نمیکرد.
من بچهشان نبودم. دایی شهرام وقتی من یک ساله بودم با مادرم که من در آغوشش بودهام تصادف کرده و فرار کرده بود. آن شب خیلی دیروقت بوده و دایی ده دقیقه بعد برمیگردد و مرا برمیدارد و میآورد خانه مادر و پدرم که بچهدار نمیشدند. باور نمیکردم. اول با صدای بلند خندیدم و گفتم: «این داستان مسخره رو درست کردید که من از دایی متنفر بشم. حداقل یه چیزی میگفتید اینقدر هندی نباشه. این حرفها…» پدرم دستش را گذاشت روی دستم و با لحنی که هیچوقت از او نشنیده بودم گفت: «تیامجان، پسرم، عزیز دل من، ما فقط میخوایم خودت تصمیم بگیری. رفتیم سراغ خانوادهات، ولی مادرت خدابیامرز هیچکس رو نداشت جز یه پدر پیر که گفت نمیتونه تو رو بزرگ کنه. بنده خدا یک سال بعد از غصه دق کرد. داییت همون شب که تو رو آورد اینجا فرار کرد و چند سال رفت یه شهر دیگه، شایدم یه کشور دیگه. هیچوقت درموردش حرفی نزد. وقتی برگشت اعتیاد داشت. روزگار مادربزرگت و مادرت سیاه شد تا ترک کرد. بعدش گفت…» از پشت میز بلند شدم و گفتم: «دروغ میگید. دایی کسی نیست که با یه زن تصادف کنه نبردش بیمارستان…» مادرم اشکش را پاک کرد و گفت: «شهرام بعد از مرگ پدرم خیلی اذیت کرد. اصلا دیگه آدم نبود، مشروب میخورد، قمار میکرد، مواد مصرف میکرد. اون شب هم مست بوده، انگار توی قمار هم باخته…» دیگر نمیتوانستم تحمل کنم. دویدم سمت اتاقم گوشیام را برداشتم و برای دایی پیام دادم: «قاتل…» و بعد گوشی را کوبیدم توی دیوار.
جهان آنقدر تاریک بود که فکر میکردم خورشید نابود شده و دیگر امکان ندارد طلوع کند. آن شب هر چیزی که از دایی داشتم از اتاقم ریختم بیرون و در را کوبیدم به هم و وقتی مادرم خواست بیاید داخل اتاق، در را قفل و خودم را زندانی کردم. فریاد زدم: «همهتون قاتلید، همهتون دروغگویید، از همهتون متنفرم. دیگه هم اینجا نمیمونم.» صدای مادر را میشنیدم که با گریه به پدرم میگفت: «بهت گفتم نگیم. بهت گفتم نابودش نکن. تو از شهرام متنفری، چرا زندگی این بچه رو نابود کردی؟ هیچوقت نمیبخشمت.» یادم نمیآمد چه ساعتی خوابم برده بود، ولی وقتی بیدار شدم تب داشتم و سرم داشت از درد منفجر میشد. نمیتوانستم خشمم را کنترل کنم. لباس پوشیدم و از خانه زدم بیرون. مادر دنبالم دوید، ولی محل نگذاشتم. وقتی زنگ خانه مادربزرگم را زدم در باز شد، میدانستم که میدانند من پشت درم. از پلهها دویدم بالا. جواب مادربزرگم را که گریه میکرد و میگفت: «تیامجان، تیام…» ندادم و پسش زدم. رفتم توی اتاق دایی و کشتیاش را خرد کردم. آنقدر با صندلی رویش کوبیدم که بقیه وسایلش هم نابود شدند. نفسم تنگ بود و عصبانیتم برطرف نشده بود. وقتی برگشتم دیدمش. به درگاه اتاق تکیه داده بود و نگاهم میکرد. بهش حمله کردم و نمیدانم چند ضربه به سر و صورتش کوبیدم. از خودش دفاع نمیکرد و همین خشمگینترم میکرد. مادربزرگم جیغ میکشید و سعی میکرد مرا از دایی جدا کند، ولی نمیتوانست. وقتی دایی افتاد روی زمین با لگد کوبیدم توی پهلویش و فریاد زدم: «چرا نبردیش بیمارستان؟! چرا؟ چرا من رو دزدیدی؟» و از خانه زدم بیرون.بارها گزارش پلیس را خوانده بودم. انگار مادرم پریده بود جلوی ماشین، ولی من در آغوشش بودم. با عقل من جور درنمیآمد دو هفته با هیچکس حرف نزدم، غذا از گلویم پایین نمیرفت، حتی آب که میخوردم حالت تهوع داشتم. تا اینکه یک شب مادر آمد توی اتاقم و گفت: «شهرام اون روز رفته. میدونم ازش متنفری. ولی… برات یه نامه نوشته. بخونش، شاید یهکم آروم بشی. برات توضیح داده.» و قسمم داد نامه را نخوانده از بین نبرم. سه روز بعد نامهاش را خواندم. همراه نامهاش نامه دیگری بود که از کاغذش پیدا بود مال خیلی وقت پیش است و شکلاتی که همیشه دایی برایم میخرید، ولی این یکی هم خیلی قدیمی بود. دایی نوشته بود: «من این نامه رو توی لباس تو پیدا کردم، شکلات هم توی دستت بود. مادرت وسط خیابون ظاهر شد. به خدا قسم نفهمیدم چطور، ولی وقتی نامهاش رو بخونی میفهمی.» مادر یک جمله نوشته بود: «نمیخواهم زندگی کنم. خواهش میکنم مراقب پسرم باشید.»
شش ماه بعد هفتهای یک جلسه میرفتم مطب روانکاو. آرامبخش میخوردم، چندبار رفته بودم سر مزار مادرم و حالا میدانستم به خاطر زندگی سختش آن شب تصمیم گرفته مرا جلوی بهزیستی بگذارد و خودش را از بین ببرد. حالم بهتر بود و یک شب حس کردم چیزی کم دارم. چیزی که سالها در زندگیام نقش مهمی داشت و مرا ساخته بود. عشقی که دایی از همه دریغ کرده بود تا فقط برای من باشد. ازدواج نکرده بود تا حواسش از من پرت نشود. بارها با پدرم دعوا کرده بود که چرا مرا تنبیه کرده، به مادرم التماس کرده بود مادری را در حقم تمام کند. سالها برای مادرم قرآن خوانده بود و به نیت او دختری را که در بهزیستی بود حمایت کرده بود. ولی حالا نبود. وقتی یادم میافتاد چطور اجازه داد حاصل سالها زحمتش را نابود کنم، به سر و صورتش مشت بکوبم و با اینکه میدانست میروم سراغش فرار نکرد، قلبم درد میگرفت. بارها گزارش پلیس را خوانده بودم. انگار مادرم پریده بود جلوی ماشین، ولی من در آغوشش بودم. با عقل من جور درنمیآمد، ولی سرنوشتم بود و باید میپذیرفتمش. میدانستم کجاست. بارها با هم رفته بودیم جنگل و کمپ زده بودیم. رفته بود جنگل و یادم بود همیشه میگفت یک روز برای همیشه میرود آنجا. وقتی میخواستیم راه بیفتیم مادرم گفت: «مطمئنی؟» سرم را تکان دادم و فکر کردم من مثل شهرام نیستم. فکر کردم اگر برنگردد مادرش نابود میشود و من این درد را چشیده بودم و نمیخواستم زنی که سالها عاشقانه با من رفتار کرده بود چنین دردی را تجربه کند.جلوی چادرش نشسته بود و با چاقویش به تکهچوبی شکل میداد. نگاهم که کرد گفتم: «فقط دلم برای کسی که فکر میکردم هستی تنگ شده بود. نمیدونم بعدا چی میشه. الان فقط میخوام برگردی پیش مامانی.» لبخند تلخی زد و سرش را انداخت پایین. گفت: «میدونی که هر کاری بخوای میتونی بکنی. من فرار کردم، ولی برگشتم. اما تموم شده بود. نخواستم بری بهزیستی یا هر جای دیگه. میخواستم مادر و پدر داشته باشی. من نمیتونستم پدر خوبی برات باشم، ولی ناصر میتونست.» صدای گریه آهسته مادرم را پشت سرم میشنیدم. گفتم: «برگرد. من اومدم بهت بگم بخشیدمت. به خاطر مادرت، ولی فکر نکنم دیگه چیزی مثل گذشته بشه.» و برگشتم و سوار ماشین پدرم شدم که پیاده نشده بود.
باید بگذرد تا بتوانم بفهمم با حسی که دارم چهکار باید بکنم. ولی مطمئنم تا وقتی زندهام دلم برای دایی شهرامی که رازش را نمیدانستم تنگ است.
نویسنده: مبینا شاکر