اختصاصی مجله روزهای زندگی – خدا به موقع می آید – پدرم به دلیل بیکاری و خشکسالی تصمیم گرفت به تهران مهاجرت کنیم. در روستای خودمان نه چیزی برای از دست دادن داشتیم نه چیزی برای به دست آوردن.من که ده ساله بودم، خواهر بزرگ بودم. برادر و خواهر دوقلویی هم داشتم. شنیده بودم در تهران میتوانیم گدایی کنیم یا فال حافظ و گل بفروشیم. از گدایی خوشم نمیآمد، ولی گلفروختن را دوست داشتم. در رویاهایم میدیدم که پولهایم را جمع میکنم و گلفروشی کوچکی میخرم. چه شغلی بهتر از این که آدم رنگ و بوی خوش بفروشد؟ رسیدن ما به تهران خیلی سخت بود و طول کشید. پول نداشتیم سوار اتوبوس و قطار شویم. مجبور بودیم آنقدر پیاده برویم تا راننده یک وانت دلش بسوزد و ما را تا جایی سوار کند. غذا را هم از رستورانهای جاده گدایی میکردیم. هوا خوب بود. شبها در فضای باز میخوابیدیم. دو هفته طول کشید تا به تهران رسیدیم و از دیدن این شهر بزرگ و شلوغ مبهوت شدیم. چقدر ماشین و آدم و مغازه داشت. پدرم سر چهارراهها دختر و پسرهایی را نشان ما میداد که مثل ما مهاجر بودند، ولی جاگیر شده بودند. به من میگفت: «هر روز باید با خواهر برادرت یه جا واستی و گدایی کنین.» ما به حاشیه جنوبی تهران رفتیم و نزدیک یکی از همولایتیها جایی دست و پا کردیم و از روز بعدش با همولایتی رفتیم تا کار و قوانین و مقررات گدایی را یادمان بدهد. خیلی زود کارکشته شدیم و راه و چاه کاسبی را یاد گرفتیم. من همانطور که دلم میخواست، گلفروش شدم. هر روز صبح یک وانت میآمد گلها را به غلام و فرج تحویل میداد که در فرورفتگی پیادهرو سرقفلی داشتند. من و چند پسر و دختر دیگر گلها را دسته میکردیم، سلفون میکشیدیم و میبردیم سر چهارراه میفروختیم. من و خانوادهام از اینکه به تهران مهاجرت کردهایم، راضی بودیم. زندگی سخت و فلاکتبار ما در روستا که همیشه با گرسنگی همراه بود، حالا خیلی خوب شده بود. همیشه سیر بودیم. غذاهای خوشمزه و مجانی میخوردیم. جلو مغازههای تلویزیونفروشی، فیلم و سریال میدیدیم. پول هم داشتیم و میتوانستیم بستنی و پفک و آدامس بخریم. اما مادرم خیلی دلش برای روستا و فامیلهایش تنگ میشد. پدرم به او میگفت: «صبر کن آخرش یه روز همه همولایتیهامون میان تهرون ور دلت میشینن.» حرفش زیاد هم بیراه نبود چون سال به سال تعدادی از آنها به تهران میآمدند. چند سال بعد شده بودم گلفروش حرفهای سر چهارراهها. با یک نظر تشخیص میدادم برای فروختن گل سراغ کدام ماشین بروم. البته مزاحمتهایی هم بود که بلد بودم از پس خودم بربیایم. دختر باعرضه و جذابی بودم. رسم داشتیم که دخترها در چهارده ـ پانزده سالگی شوهر میکردند. من هم نامزد خوبی داشتم که گاری دستی داشت و ضایعات پلاستیکی جمع میکرد. قرار بود پانزدهم فروردین عروسی کنیم.
یک آقا فاتح هم داشتیم که نیسان داشت. صبحها ما را به چهارراههای خودمان میآورد، شبها هم حوالی ده، ده و نیم سوارمان میکرد و به آلونکمان میبرد. کرایه مختصری هم میگرفت. یک شب که آخرهای اسفند بود و برف باریده بود، ساعت از یازده گذشت و نیامد. ما شش نفر بودیم که چوبی هم برای سوزاندن نداشتیم. یک پراید که سه سرنشین داشت، آن دست خیابان ایستاد. کسی که عقب نشسته بود، پیاده شده و بلند گفت: «یه دسته گل بیار.» گفتم: «گل خوب نداریم.» گفت: «اشکال نداره. بیار.» گل را برداشتم و رفتم آنطرف خیابان. همین که به پراید رسیدم، مرا انداخت توی ماشین و سوار شد و راه افتادند. به راننده حمله کردم. کسی که عقب نشسته بود، مویم را کشید و چاقو گذاشت بیخ گردنم. التماس کردم و قسمشان دادم ولم کنند. راننده گفت: «ما شیطونپرستیم. خیلی هم بیرحمیم. هرچی بیشتر التماس کنی، بیرحمتر میشیم.» کسی که چاقو دستش بود، گفت: «سه روزه چشممون دنبالته و میخواستیم سوارت کنیم. اگه دختر خوب و آرومی باشی، یه هفته مهمون مایی بعدش ولت میکنیم بری. حالا باید چشمات رو ببندم.» چشمهایم را با شال خودم بست. من التماس میکردم. واکنش آنها خنده بود و تمسخر. بعد از حدود نیمساعت ماشین توقف کرد و وارد جایی شد. مرا به اتاقی بردند و چشمم را باز کردند. با گریه تکرار کردم که «نامزد دارم. یه ماه دیگه عروسیمه. من مسلمونم. تو عمرم کار حروم نکردم. با بدبختی زندگی میکنم. تو رو خدا ولم کنین برم.» راننده گفت: «خوشم میاد عجز و لابه کنی. یه ساعت توی این اتاق بتمرگ تا بریم عرق و مزه بخریم.» در را قفل کردند. از پشت در شنیدم که راننده و جوان چاقوکش میروند دنبال چیزهایی که لازم داشتند. به نفر سوم هم که اسمش مراد بود، گفتند در خانه بماند.
برای فرار نمیتوانستم کاری کنم. در محکمی داشت که قفل بود. نشستم به گریهکردن. از ته دل و با سوز جگر از خداوند تمنا میکردم نگذارد بیآبرو شوم. مراد در را باز کرد: «از بس زاری کردی، هوس کردم بیام سراغت. اگه مقاومت کنی، بدجور میزنمت.» گفتم: «اول منو بکش بعد هر کار خواستی بکن.» خندید: «من و رفقام اول هر کار خواستیم میکنیم بعد میکشیمت!» بیاختیار فریاد کشیدم: «خدا پس تو کجایی؟» از حیاط صدای پای چند نفر به گوشم رسید. مراد گفت: «رفقا اومدن. کارت زاره.» گفتم: «نه بدبخت! این صدای پاهای خداست.» سه پلیس و آن دو نفر را دیدم که دستبند به دستشان بود. مراد راه فرار نداشت. با تحکم به او گفتند روی زمین دراز بکشد. من هم سجده شکر کردم. کلماتم از اشک خیس بود. اشک شوق و اشکی که بین من و خدا بود.
خدا خواست که آن دو نفر وقتی که رفته بودند مشروب بخرند، دستگیر شوند و من نجات پیدا کنم.
نویسنده: عبدا… صوفی سلطانی