رویای خالی

رویای خالی
 

اختصاصی مجله روزهای زندگیرویای خالی-  من ششمین دختر پدر و مادرم بود و مادرم با این امید باردار شده بود که این بار پسر به دنیا بیاورد. مادربزرگ مادری‌ام که ننه صدایش می‌کردیم برایم تعریف کرده بود که وقتی به پدرم خبر داده بودند مادرم باز هم دختر به دنیا آورده، او هم همه هدیه‌هایی را که از شهر برای مادرم خریده بود شکسته بود و حتی لباس‌هایش را هم پاره کرده بود. داشتن شش دختر در روستایی کوچک و محروم یعنی سرافکندگی و من هرقدر بزرگ‌تر می‌شدم بیشتر این را می‌فهمیدم. این‌که من باید پسر می‌شدم و عزیزدردانه پدرم و دست راستش در باغ و مزرعه پدری‌اش و هم‌پای او و عموها و پسرعموهایم کار می‌کردم و پدرم به من افتخار می‌کرد. ولی پدرم مرا دوست نداشت. این را هم هرقدر بزرگ‌تر می‌شدم بیشتر می‌فهمیدم. ولی مادرم دوستم داشت و سعی می‌کرد جبران کند. وقتی هفت ساله بودم چهار سال بود که خواهر بزرگم مهین ازدواج کرده و بچه‌دار نشده بود.

یک شب شنیدم که پدرم به شوهر مهین گفت: «بچه یعنی دردسر. صغری رو ببرید بزرگ کنید فکر کنید بچه خودتونه. حالا ننه‌اش که شش تا دختر آورد چه گلی به سر من زد که مهین به سر تو بزنه؟» شوهرخواهرم سرش پایین بود و پیدا بود آمده به پدرم بگوید می‌خواهد مهین را طلاق بدهد، ولی نتوانست و گفت: «نه آقا. بچه باید مال خود آدم باشه. پس‌فردا بزرگ می‌شه نمی‌شه که با یه نامحرم توی یه خونه باشم.» آن شب آن‌قدر بغض داشتم که فقط دمپایی‌هایم را پوشیدم و دویدم توی کوچه و رفتم خانه ننه. در باز بود و ننه توی طویله بود. خودم را انداختم توی آغوشش و چنان با صدای بلند گریه کردم که ترسید. وقتی ماجرا را برایش تعریف کردم سرش را تکان داد و با ناراحتی گفت: «غلامحسین خل شده. این حرف‌ها چیه؟!» محکم‌تر بغلش کردم و گفتم: «من می‌خوام پیش تو باشم. به خدا اذیت نمی‌کنم.» صورتم را گرفت بین دست‌هایش و گفت: «خیلی هم دختر خوبی هستی. بمون ننه. خودم با آقات حرف می‌زنم.» من ماندم خانه ننه و روز بعد او مرا برد مدرسه و سپرد دست خانم آتشی که معلم بود و از شهر آمده بود و در خانه‌ای کوچک که اسمش را گذاشته بودند مدرسه، به بچه‌ها درس می‌داد.

یادم هست که ننه به خانم آتشی گفت: «عقل و هوشش خیلی خوبه. می‌خوام عین خودت به یه دردی بخوره.» خانم آتشی لبخند زد و دستم را گرفت و مرا نشاند کنار زهرا که همسایه‌مان بود. همیشه شاگرد اول بودم و همیشه توی انشاهایم می‌نوشتم می‌خواهم پزشک شوم چون روستا پزشک نداشت، ولی اینها فقط آرزوهای دختربچه‌ای بودند که دیگران برایش تصمیم می‌گرفتند و وقتی شانزده ساله شد تصمیم گرفتند عروسی کند. من می‌خواستم بروم دانشگاه، ولی پدرم مرا نشاند سر سفره عقد. حسن دو سال از من بزرگ‌تر بود و وقتی بچه بودیم هم‌بازی بودیم، پسرعمویم بود و من هرگز فکر نمی‌کردم روزی همسرش شوم. همه می‌دانستند سرش برای دردسر درد می‌کند و فکر می‌کردند وقتی عروسی کند سر به راه می‌شود. حسن یک سال بعد از عروسی‌مان و وقتی من باردار بودم به جرم سرقت زندانی شد. زن‌عمویم مرا مقصر می‌دانست و شبی که فهمید حسن به حبس ابد محکوم شده آمد خانه‌مان و کتکم زد. مادرم هم با او درگیر شد و همان شب بچه سقط شد. نمی‌دانم مهر پدرم جنبیده بود یا می‌خواست نشان بدهد قوی‌تر از عمویم است. گفت باید طلاق بگیرم و هرقدر عمویم پیغام و پسغام فرستاد، پدرم کوتاه نیامد. فامیل پدری‌ام دو دسته شدند و به خون هم تشنه. بارها سر کوچک‌ترین چیزی گروهی با هم دعوا می‌کردند و کار به بیمارستان می‌رسید و پلیس. بارها بزرگان روستا سعی کردند پدرم و عمویم را آشتی بدهند بلکه این دعواها تمام شود و مردم راحت زندگی کنند، ولی هیچ‌کدام کوتاه نیامدند.

وقتی از حسن جدا شدم خانم آتشی آمد خانه ننه و گفت اگر بخواهم کمکم می‌کند درسم را ادامه بدهم و بروم دانشگاه. چیزی که می‌دانستم محال است. پدرم گفته بود حق ندارم از خانه بروم بیرون مگر این‌که یک نفر همراهم باشد. وقتی این موضوع را به خانم آتشی گفتم، بلافاصله گفت: «باشه. اومدن من رو که غدغن نکرده. من میام.» به ننه که نگاه کردم، گفت: «همت کن ننه بلکه به یه جایی برسی.» من از آن روز دوباره شروع کردم به درس خواندن و رویا بافتن. رویاهای من فقط رویا ماندند. یک شب مادرم آمد خانه ننه و گفت پدرم گفته باید عروسی کنم، آن هم با مردی که همسر داشت و قرار بود روز بعد بیاید روستا تا مرا عقد کند. پدرم گفته بود باید مرا به مردی شوهر بدهد که ثروتمند است تا عمویم بفهمد در این جنگ باخته. اولین حرفی که تورج زد این بود که درس و مشق را بگذارم کنار. همان‌طور که به پدرم قول داده بود خانه‌ای در روستا برایم خرید و سرتا پایم را پر از طلا کرد. چیزی که باعث می‌شد بقیه فکر کنند خوشبختم. ولی پشت دیوارهای آن خانه من اسیری بودم که زندان‌بانش از هیچ کاری ابایی نداشت. تورج سرزده می‌آمد روستا و انتظار داشت چند دقیقه بعد از رسیدنش سفره را پهن کنم. اگر تکه‌کاغذی در خانه می‌دید همه جا را زیرورو می‌کرد. هر ماه منتظر بود تا خبر بدهم باردارم و وقتی این اتفاق نمی‌افتاد چند ساعتی توی زیرزمین زندانی‌ام می‌کرد. شبی که دست و پایم را با طناب بست و رفت، تصمیمم را گرفتم.

تنها کسی که از همه‌چیز خبر داشت خانم آتشی بود. به او گفته بودم اگر روزی مرا در روستا ندید بیاید سراغم. وقتی طناب را از دست و پایم باز می‌کردم می‌دانستم هر آن ممکن است خانم آتشی برسد. دور از چشم همه کلید یدکی در خانه را به او داده بودم و او همان شب آمد و درحالی‌که چمدانی همراهش بود دست و پایم را باز کرد و گفت: «امشب میای پیش من. فردا غروب خواهرم از شهر میاد دنبالت. یه نامه نوشتم برای پدرم. نگهت می‌داره.» اشکم را پاک کرد و گفت: «برو و نگران هیچی نباش. اگه یه روز تصمیم گرفتی برگردی، سعی کن روزی باشه که دکتر شدی و اومدی اینجا تا به مردم کمک کنی. قول می‌دی؟» سرم را تکان دادم و بلند شدم و وسایلم را جمع کردم. می‌ترسیدم، ولی سعی می‌کردم قوی باشم. نگران بودم، ولی سعی می‌کردم به آینده‌ای فکر کنم که دیگر هیچ‌کدام از این سختی‌ها را تحمل نمی‌کنم و خوشحال بودم چون پدرم، عمویم، تورج و هیچ‌کدام از کسانی که برایم تصمیم گرفته و خودم را ندیده بودند دیگر دست‌شان به من نمی‌رسید. من پزشک می‌شدم و روزی برمی‌گشتم که چاره‌ای جز احترام گذاشتن به من نداشتند.

نویسنده: محدثه گودرزنیا
بر اساس سرگذشت: صغری

درباره ی javad

مطلب پیشنهادی

عشق

ضایعات عشق و آریوی مخوف

اختصاصی مجله روزهای زندگی– ضایعات عشق و آریوی مخوف-  مهرداد که با سرعت می‏راند، وسط …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *