شادی، خنده، عشق

شادی، خنده، عشق
 

اختصاصی مجله روزهای زندگی – شادی، خنده، عشق- گیج و منگ به جماعتی که برای تشییع آمده بودند نگاه می‌کردم و هنوز باورم نمی‌شد چنین اتفاقی افتاده است. به مهتاب، خواهر کوچکم، نگاه می‌کردم که مثل من گیج و بهت‌زده جایی را نگاه می‌کرد که قرار بود خانه ابدی پدرم و همسرش باشد. آن‌طرف‌تر شیوا ایستاده بود، خواهر ناتنی من و مهتاب که فقط یازده سالش بود و حالا دیگر نه پدر داشت و نه مادر. گریه نمی‌کرد. فقط خیره بود به مردی که قرآن می‌خواند. پدر و مادرم با هم سر سازگاری نداشتند. هرکدام ساز خودشان را می‌زدند و از وقتی یادم می‌آمد یا با هم قهر بودند یا جروبحث می‌کردند یا پای یکی از بزرگ‌ترها را می‌کشیدند وسط. مادر پدرم مخالف ازدواج‌شان بوده و بعد که پدرم پافشاری می‌کند و با مادرم عقد می‌کند، مادربزرگم پدرم را از ارث محروم می‌کند. اشراف‌زاده بود و با این‌که هشتاد سال داشت هنوز از غرور و تفرعنش دست برنداشته بود. تا زمان به دنیا آمدن من با پدرم قهر بوده و وقتی من به دنیا می‌آیم چون پسر بودم برای پدرم پیغام می‌فرستد مرا ببرد تا او ببیندم. مادرم اینها را با عصبانیت تعریف می‌کرد و همیشه هم آخر حرف‌هایش می‌گفت: «بابات فکر کرد اگه تو رو بزنه زیر بغلش بره دست‌بوس مادرش، اون ارثی رو که ازش محروم شده بهش برمی‌گردونه، ولی مادرش زرنگ‌تر بود.

ده هزار تومن گذاشته بود توی لباس تو و گفته بود به سلامت، فقط می‌خواستم مطمئن بشم بچه‌ات پسره.» من هم هربار می‌گفتم: «مامان، مرور این چیزها چه دردی از ما دوا می‌کنه؟ دیگه جدا شدید، اون زندگی هم تموم شده. می‌دونم سختی کشیدی، ولی خودت داری سخت‌ترش می‌کنی.» او هم با عصبانیت نگاهم می‌کرد و می‌گفت: «عین باباتی دیگه. آدم حتی نمی‌تونه باهات درددل کنه.» رابطه پدرم با من و مهتاب خوب بود. حتی وقتی با مژگان ازدواج کرد بارها با هم رفتیم مسافرت و گاهی مهتاب می‌رفت خانه‌شان و چند روز می‌ماند. وقتی شیوا به دنیا آمد مهتاب زنگ زد به من و گفت: «داداشی باورت می‌شه الان یه آبجی کوچولو داریم؟ من که دارم از ذوق غش می‌کنم. بابا اومد دنبالم من رو برد بیمارستان دیدمش. اون‌قدر کوچولوئه که نگو. قدر عروسکمه.» خندیدم و گفتم: «منم چند روز دیگه میام می‌بینمش.» آن موقع در شهری دیگر دانشجو بودم و خوشحال بودم که مهتاب این‌قدر ذوق دارد و خواهردار شده، چیزی که همیشه آرزویش را داشت و تا پدر و مادرم جدا نشده بودند مدام اصرار می‌کرد مادرم باردار شود چون دلش می‌خواهد مثل دوستانش خواهر داشته باشد.
ولی وقتی شیوا به دنیا آمد مادر گفت مهتاب دیگر حق ندارد برود خانه پدرم. نمی‌فهمیدم چرا این کار را می‌کند و بارها خواهش کردم دست از این کارش بردارد و بگذارد مهتاب خوشحال باشد، یا حداقل دلیلش را به من بگوید تا قانع شوم. ولی مادر فقط نگاهم می‌کرد و در نهایت لبخند می‌زد و می‌رفت سر کارش. مهتاب افسرده شده بود، نمره‌هایش پایین بودند و دیگر مثل قبل شور و شوق نداشت. یک بار از خانه فرار کرد و رفت خانه پدرم. تازه دوازده سالش شده بود و این کارش زنگ خطری بود برای مادر. ولی باز هم مادر کوتاه نیامد. رابطه ما با پدرم و مژگان دیگر مثل قبل نبود و این موضوع مرا هم ناراحت می‌کرد تا این‌که عمویم تماس گرفت و گفت پدرم و مژگان تصادف کرده‌اند و… رفتم سمت مهتاب و دستش را گرفتم و گفتم: «بیا بریم یه‌کم بشینیم توی ماشین.» نگاهم کرد و گفت: «نه، می‌خوام پیش بابا و مژگان باشم.» دو روز دیگر تولد پانزده سالگی‌اش بود و پدرم سه روز قبل زنگ زده بود به من و گفته بود از سفر که برگردد می‌خواهد مهتاب را غافلگیر کند. گفت مژگان هم موافق است و می‌خواهند برایش مهمانی بگیرند. اما حالا هردویشان چند متر آن‌طرف‌تر و کنار هم خاک سرد را در آغوش گرفته بودند و من حس می‌کردم از این به بعد اگر حواسم به خواهر نوجوانم نباشد او را هم از دست می‌دهم. خم شدم، به صورت مهتاب نگاه کردم و گفتم: «می‌خوای بریم پیش شیوا؟» سرش را برگرداند و شیوا را نگاه کرد که ایستاده بود کنار همسر دایی‌اش. سرش را که تکان داد دستش را گرفتم و رفتیم کنار شیوا ایستادیم.

شیوا که نگاهم کرد حس کردم روی پاره‌پاره‌های قلبم نمک ریختند. می‌دانستم او غیر از دایی و زن‌دایی‌اش کسی را ندارد و حالا من باید برایش برادری کنم. هر کاری می‌کردیم مهتاب لباس سیاهش را در نمی‌آورد. فردای روزی که پدر را به خاک سپردیم گفت دیگر نمی‌خواهد برود مدرسه و بیشتر روز می‌خوابید. رفتم مدرسه‌اش و با مدیر حرف زدم. همراهی کرد و گفت بگذارم مهتاب مدتی به حال خودش باشد و تجربه بهش ثابت کرده بعد از مدتی بچه‌ها برمی‌گردند مدرسه تا غمی را که دارند با دوستان‌شان تقسیم کنند. با مادر حرف زدم و خواهش کردم دیگر هرگز از پدرم جلوی مهتاب بد نگوید. وقتی باز هم نیشخند زد، گفتم: «خواهش می‌کنم. بابا رو خیلی دوست داشت. مژگان هم خیلی بهش محبت می‌کرد. کاری به کارش نداشته باش. سال‌ها نذاشتی درست و حسابی بابا رو ببینه. الان دیگه درکش کن.» باز هم سکوت کرد و رفت آشپزخانه. برای مراسم چهلم پدرم باز شیوا را دیدیم. یکی ـ دو بار مهتاب گفته بود برویم خانه دایی شیوا و به شیوا سر بزنیم، ولی من خجالت می‌کشیدم و فکر می‌کردم حالا که دیگر بابا نیست شاید نخواهند رفت و آمدی باشد. ولی نمی‌توانستم این موضوع را برای مهتاب توضیح بدهم. از نظر مهتاب همه آدم‌ها خوب و مهربان بودند و نمی‌خواستم این تصورش خراب شود. آن روز جلوی مسجد شیوا را در آغوش گرفتم و گفتم: «حالت خوبه؟» با بغض گفت: «مامانم رو می‌خوام.» چسباندمش به خودم و گفتم: «می‌دونم. من و مهتابم مثل تو هستیم. ما هم بابا رو می‌خوایم، ولی دیگه نمی‌شه کاریش کرد. ما همدیگه رو داریم…» زن‌دایی شیوا با لحنی طعنه‌آمیز گفت: «بله، توی این چهل روز که شیوا پیش ما بود دیدیم چقدر با هم هستید.» مهتاب بلافاصله دست شیوا را گرفت و گفت: «ما شیوا رو می‌بریم پیش خودمون.» جا خوردم. وقتی نگاهش کردم دیدم خیره نگاهم می‌کند و چنان مصمم است که آن لحظه نمی‌توانم بگویم چنین چیزی امکان ندارد. مادرم هرگز نمی‌پذیرفت شیوا با ما زندگی کند. مهتاب حاضر نشد با من بیاید خانه. ایستاد جلوی مسجد و گفت: «باید با دایی شیوا حرف بزنی. تو داداش مایی. من مطمئنم شیوا نمی‌خواد با اونها زندگی کنه. دیدی که زن‌داییش چه‌جوری حرف زد.» گفتم: «باشه. حرف می‌زنم، ولی الان وقتش نیست. فردا بهش زنگ می‌زنم. خوبه؟ الان بیا بریم خونه با مامان حرف بزنیم. بعدش…» حرفم را قطع کرد و گفت: «من بچه‌ام که باهام این‌جوری حرف می‌زنی؟ با مامان حرف بزنیم؟ معلومه که مامان قبول نمی‌کنه.

ما سه‌تا باید بریم یه خونه دیگه زندگی کنیم. سه‌تایی با هم.» اصلا نمی‌دانستم چه جوابی بدهم و چه‌کار کنم. چند لحظه که گذشت دایی شیوا صدایم کرد و گفت برویم توی ماشینش و حرف بزنیم. از لحن حرف زدنش و ناراحتی صورتش فهمیدم قرار است چه چیزهایی بشنوم. شیوا نشسته بود روی صندلی عقب و بیرون را نگاه می‌کرد. کوله و وسایلش را از خانه دایی‌اش برداشته بودیم و در خیابان سرگردان بودیم. حتی جرات نداشتم به مادر زنگ بزنم و بگویم دایی شیوا خواهش کرده از آن به بعد ما شیوا را نگه داریم چون خودش دو پسر دارد و بچه‌ها با هم کنار نمی‌آیند. نتوانسته بودم مخالفت کنم. حرفش منطقی بود و در واقع من مسوول شیوا بودم. مهتاب کنار شیوا نشسته بود و سرش توی گوشی‌اش بود. یک‌دفعه گفت: «داداش، بریم خونه عمه زهرا. من همه‌چیز رو براش گفتم. گفت امشب بریم اونجا.» با تعجب گفتم: «کی گفتی؟! جلوی مسجد؟» تلفن همراهش را بالا گرفت و گفت: «نه، الان. بهش پیام دادم و گفتم من و شیوا می‌خوایم با هم زندگی کنیم. اونم گفت فعلا بریم اونجا.» همان موقع مادر زنگ زد و پرسید چرا دیر کرده‌ایم. چاره‌ای نداشتم جز این‌که همه‌چیز را برایش تعریف کنم و بگویم شیوا با ماست و می‌رویم خانه عمه. مادر چند لحظه سکوت کرد و بعد گفت: «بیایید خونه. باید با هم حرف بزنیم.» مادرم هیچ‌وقت شیوا را ندیده بود و مطمئن بودم قرار است حسابی حالم را جا بیاورد و بعد هم شیوا را از خانه بیندازد بیرون. او از پدرم بیزار بود و اصلانمی‌توانست شیوا را تحمل کند. آن شب شیوا و مهتاب در اتاق مهتاب خوابیدند. قبلش کلی با هم حرف زده بودند و برای اولین بار بعد از مرگ پدرم مهتاب خندیده بود.

مادرم گفت برویم اتاق خودش تا حرف بزنیم. وقتی در را بست گفتم: «مامان، شیوا خیلی بچه‌ست. الان هیچ‌کس رو نداره جز من و مهتاب. خواهر ماست. من یه خونه اجاره می‌کنم و دخترها رو می‌برم. مهتاب کوتاه نمیاد. هر وقت دوست داشتی بیا بهمون سر بزن یا اگه خواستی من و مهتاب میاییم پیشت.» نشست روی تخت و نگاهم کرد. منتظر بودم باز همه‌چیز را سر من خالی کند، ولی بعد از چند لحظه گفت: «آدم‌ها وقتی سرطان می‌گیرن باهاش می‌سازن. بابات غده سرطانی زندگی من بود که یه روز کندمش و انداختمش دور. حالا که دیگه از دنیا رفته انگار درمان شدم. می‌دونم شنیدن این حرف‌ها برات سنگینه، ولی واقعیته. حالا بچه‌اش شده سرطانی که برگشته و بچه‌های من طرف اون رو گرفتن نه من رو. من شیوا رو توی خونه‌ام تحمل می‌کنم چون تو و مهتاب این‌جوری می‌خواید. ولی نمی‌تونم نقش مادرش رو بازی کنم. شاید یه روزی بتونم، ولی الان نه. من…» حرفش را قطع کردم و بلند شدم و گفتم: «من فردا می‌رم دنبال خونه. شیوا نباید حس کنه سربار و مزاحمه. این بچه هیچ گناهی نداره. نه توی نفرت تو از بابا نقشی داره نه موقع دعواها و جروبحث‌هاتون اینجا بوده. نمی‌خوام روی سرش منت باشه.
می‌دونم وقتی سر کارم مهتاب می‌تونه مراقب خودش و خواهر کوچیک‌مون باشه. از عمه هم کمک می‌گیرم.» در سکوت نیشخند زد. دو هفته بعد ما سه‌تا وسایل خانه کوچک‌مان را می‌چیدیم و می‌خندیدیم. عمه آمده بود کمک و قبل از رسیدن خودش لوازمی را که برایمان خریده بود فرستاده بود.
مادرم خودش را از آن‌همه شادی و خنده و عشق محروم کرده بود، ولی ما سه نفر به هم قول داده بودیم همیشه بخندیم چون مطمئن بودیم اگر این کار را بکنیم پدر و مژگان خوشحال می‌شوند.

نویسند‌‌ه: کسری پزشکی
بر اساس سرگذشت: مهرداد

درباره ی javad

مطلب پیشنهادی

عشق

ضایعات عشق و آریوی مخوف

اختصاصی مجله روزهای زندگی– ضایعات عشق و آریوی مخوف-  مهرداد که با سرعت می‏راند، وسط …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *