دخترم نرگس

دخترم

اختصاصی مجله روزهای زندگی – قلبم تند می‌زد و لحظه‌شماری می‌کردم نرگس از در مدرسه بیاید بیرون. سه ماه بود که عباس نگذاشته بود دخترم را ببینم و حالا از شهری دیگر با خواهرم آمده بودم تا چند دقیقه دخترم را ببینم و برگردم. نرگس ده ساله بود و قبل از این‌که عباس شبانه ببردش خانه مادرش آن‌قدر به هم وابسته بودیم که فکر می‌کردم بدون او می‌میرم و او هم بدون من دوام نمی‌آورد. چندبار تماس گرفته و به مادر عباس گفته بودم بگذارد با نرگس حرف بزنم، ولی او گفته بود اجازه ندارد. عباس جواب پیام‌ها و تماس‌هایم را نمی‌داد و من آن‌قدر دلتنگ دخترم بودم که بالاخره تصمیم گرفتم هزار کیلومتر سفر کنم تا ببینمش. پرس‌وجو کرده بودم و می‌دانستم کدام مدرسه ثبت‌نامش کرده‌اند. چند سالی در همان شهر زندگی کرده بودم و به خاطر همین به فتانه خواهرم که ماشین داشت گفتم مرا ببرد تا نرگس را ببینم.
ولی نرگس نخواست مرا ببیند. وقتی صدایش کردم دوید و رفت. دنبالش دویدم و سر کوچه مدرسه بهش رسیدم. نگهش داشتم و جلویش نشستم و گفتم: «چرا فرار کردی؟ من اومدم ببینمت. دلم برات خیلی تنگ شده.» به من نگاه نمی‌کرد. با حالتی معذب خیره بود به زمین. فتانه هم خودش را به ما رساند و وقتی خواست نرگس را ببوسد او خودش را عقب کشید. فتانه هم حرف‌های مرا تکرار کرد. نرگس گفت: «من خودم مامان دارم. نمی‌خوام ببینمت.» دستش را از دستم بیرون کشید و دوید و رفت. هاج‌وواج روی زمین نشستم. می‌دانستم هم از عباس می‌ترسد هم از مادربزرگش. این را هم می‌دانستم که عباس چقدر خوب می‌تواند ذهن دیگران را شست‌وشو بدهد. انگار یکی قلبم را توی چنگش گرفته بود و فشار می‌داد. وقتی بغضم ترکید فتانه کنارم نشست و گفت: «بچه‌ست عزیزم. بالاخره یه راهی پیدا می‌کنیم. بیا بریم هتل بگیریم شب استراحت کنیم فردا باز می‌آییم.»
روز بعد نرگس اصلا مدرسه نرفته بود و من به اصرار فتانه برگشتم شهری که در آن زندگی می‌کردم. بعد از این‌که از عباس جدا شدم نمی‌توانستم و نمی‌خواستم سربار پدرم باشم. از طرف دیگر هم می‌خواستم دخترم را برگردانم تا با خودم زندگی کند پس باید کاری می‌کردم که هرچه عباس و خانواده‌اش علیه من به او گفته‌اند برعکس دربیاید.
سه ماه بعد در دوره آرایشگری ثبت‌نام کردم و با این‌که افسرده بودم و پدرم هم وضع مالی خوبی نداشت کاری را که سال‌ها بود به آن علاقه داشتم شروع کردم.
شش سال تلاش کردم و هم در سالن‌های مختلف کار کردم و هم به مادر رسیدگی کردم. مادر بعد از جدایی من سکته کرد و نیمی از بدنش فلج شد. با این‌که پنج خواهر و برادر بودیم به همه گفتم خودم از مادر مراقبت می‌کنم چون نمی‌خواستم این مساله باعث شود آنها هم با همسران‌شان دچار مشکل شوند. صبح زود بیدار می‌شدم. صبحانه و ناهار درست می‌کردم، غذای مادر را می‌دادم و می‌رفتم سالن. گاهی که مجبور بودم تا دیروقت بمانم یک بار عصر برمی‌گشتم خانه، به کارهای مادر می‌رسیدم و دوباره می‌رفتم سالن. وقتی در دوره مربی‌گری شرکت کردم و مدرک بین‌المللی گرفتم فتانه برایم جشنی کوچک گرفت. موقعی که خواست اول آرزو کنم و بعد شمع کیک را فوت کنم، مثل همیشه سینه‌ام تنگ شد و بغض کردم. تنها آرزویم این بود که نرگس برگردد. حالا دیگر نمی‌دانستم حتی چه شکلی شده است. می‌دانستم عباس بعد از من ازدواج کرده و نرگس با مادربزرگش زندگی می‌کند. این را هم شنیده بودم که درسش ضعیف است، غذای خوب نمی‌خورد، حق ندارد جز مدرسه جای دیگری برود و از من متنفر است. با یکی از اقوام دور عباس در ارتباط بودم و او همه‌چیز را برایم گفته بود. دلیل نفرت نرگس از من دروغی بود که عباس گفته بود؛ این‌که من زن خوبی نبودم و به خاطر مرد دیگری زندگی‌ام را رها کرده بودم. عباس شکاک بود، ولی هرگز فکر نمی‌کردم چنین تهمتی به من بزند، آن هم در برابر دخترمان. یادم هست روزی که این را شنیدم آن‌قدر گریه کردم که مادر هم افتاد به گریه. وقتی بغلش کردم گفت: «خدا که می‌دونه این‌جوری نیست. یه روزی دخترت هم می‌فهمه. ماه هیچ‌وقت پشت ابر نمی‌مونه.» آغوش مادرم و حرف‌هایش دلم را گرم کرد. ولی قلبم به خاطر نرگس انگار زخم بود. همه خواستگارهایم را رد می‌کردم چون می‌خواستم دخترم برگردد و دوتایی زندگی کنیم.
ده سال بعد از روزی که نرگس گفت نمی‌خواهد مرا ببیند من صاحب یکی از سالن‌های آرایش معتبر شهر خودمان بودم. از نظر مالی به خانواده‌ام کمک می‌کردم و هر چیزی که روزی آرزویش را داشتم به دست آورده بودم جز دخترم. می‌دانستم خبر همه اینها به گوش عباس و خانواده‌اش می‌رسد، ولی نمی‌دانستم نرگس هم می‌داند یا نه. حالا بیست ساله بود. درسش را نیمه‌کاره رها کرده و افسرده‌تر شده بود.
یک روز به فتانه گفتم بار دیگر می‌خواهم امتحان کنم ببینم دخترم می‌خواهد برگردد یا نه. فتانه موافق بود. گفت: «باهات میام، ولی خودم رانندگی می‌کنم. تو استرس داری خطرناکه.» قبول کردم و راه افتادیم.
این بار دیگر نمی‌ترسیدم که زنگ خانه مادر عباس را بزنم. توی راه با فتانه حرف زده و گفته بودم اگر نگذاشتند دخترم را ببینم شکایت می‌کنم و این حق من است و…
زنگ که زدم نرگس در را باز کرد. دختری لاغراندام با صورتی کشیده و چشم‌های گودرفته. کمی نگاهم کرد و وقتی در سکوت اشکم راه افتاد، گفت: «صبر کن.» ده دقیقه بعد درحالی‌که مادربزرگش نفرینش می‌کرد، با ساکی پاره که فقط چند دست لباس در آن بود آمد و گفت: «بریم مامان. من دیگه اینجا نمی‌مونم.»
نرگس حالا دانشجوست. با هم زندگی می‌کنیم، سرحال است و با صدای بلند می‌خندد، دیگر مثل روزهای اول به خوردن حریص نیست، برای داشتن چیزی عجله نمی‌کند، اهل تفریح است و حرف‌گوش‌کن. روزهای اول که آمده بود لجوج بود و پرخاشگر، ولی حالا بهترین ساعت‌های عمرمان وقت‌هایی است که دوتایی با هم حرف می‌زنیم و او سرش را می‌گذارد روی پایم و از آرزوهایش می‌گوید و من مثل مادرم که همیشه برای رسیدن به خواسته‌هایمان دعا می‌کرد، برای دخترم دعا می‌کنم.

نویسنده: پیمان صابریان

درباره ی javad

مطلب پیشنهادی

عشق

ضایعات عشق و آریوی مخوف

اختصاصی مجله روزهای زندگی– ضایعات عشق و آریوی مخوف-  مهرداد که با سرعت می‏راند، وسط …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *