داستان آمد به سرم از آنچه می‏ترسیدم

اعتیاد

اختصاصی مجله روزهای زندگی – داستان آمد به سرم از آنچه می‏ترسیدم – من هم مثل بیشتر کسانی که معتاد شده‏ اند، دلم نمی‏خواست به قلمرو اعتیاد وارد شوم. حتی بوی سیگار هم اذیتم می‏کرد. در دانشگاه دوستانم را نصیحت می‏کردم که از دو چیز بپرهیزید: عشق و دود. عشق را اصلا قبول نداشتم چون دیده بودم پدر و مادرم که عاشق هم بودند، این آخرها دشمن همدیگر شده بودند. مطمئن هم بودم که پدرم با خانمی روابطی دارد. عشق را هوس می‏دانستم. به همه می‏گفتم محال است دختری بتواند قلب مرا تسخیر کند. دوستانم با پوزخند می‏گفتند صبر کن نوبتت بشود، خواهی دید از عشق گریزی نیست. درباره اعتیاد هم نظرم خیلی محکم بود. به ‏خوبی می‏دانستم چه درد خانمان‏سوزی است چون دو تا از عموهایم معتاد بودند و مثل کپک زندگی می‏کردند.
در دو سال اول دانشجویی هیچ حاشیه و دغدغه‏ ای نداشتم برای همین بود که درسم عالی بود. افت تحصیلی من از ترم پنجم شروع شد. هر روز صبح با انگیزه بالا به دانشکده می‏رفتم و تا آخرین ساعتی که می‏شد آنجا بمانم، می‏ماندم اما این اشتیاق برای درس خواندن نبود. عاشق زری بودم. به دانشکده می‏رفتم تا او را ببینم. خجالت می‏کشیدم به رفقا بگویم آخرش من هم عاشق شدم. از بس شعارهای ضد عشق داده بودم، حس می‏کردم اگر از عشقم پرده بردارم، آدم مسخره‏ای خواهم بود. به زری که اصلا نمی‏توانستم بگویم عاشقش شده‏ام چون چند بار درباره عشق بحث کرده بودیم. بار آخر گفته بود: «شرط می‏بندم یه روز عاشق می‏شی اون‏وقت به خاطر بحث‏های متعصبانه‏ای که با ما کردی، مجبوری عشقت رو انکار کنی.»
به تردید دچاره شده بودم: آیا بروم به همه بگویم حرف‏هایم را درباره عشق پس گرفته‏ام؟ این در حقیقت به معنی «غلط کردم» بود. خوش نداشتم خودم را ضایع کنم. هجران هم کار دشواری بود که از پسِ آن برنمی‏ آمدم. خواستم یک‏جورهایی به زری بفهمانم دوستش دارم. حرفم را این‏طور شروع کردم: «فکر نکن آدم بی‏احساسی هستم و عشق رو نمی‏فهمم ولی…» وسط حرفم نشست: «وقتی می‏گی «ولی» یعنی حرف خودت رو قبول نداری. حوصله ندارم حرفایی رو بشنوم که خودت بهش اعتقادی نداری.» به من برخورد. حرف‏های تندی زدم و رفتم. حالم خیلی بد شد. از زندگی و از همه‌چیز متنفر شدم. دیگر حوصله نداشتم زندگی را تحمل کنم.

اعتیاد
رفتم پیش مجتبی که دانشجوی فلسفه بود. بارها با او بحث کرده بودم اعتیادش را کنار بگذارد، اما این بار از او خواستم به اندازه کشتن یک آدم به من تریاک بفروشد. خندید: «حیفِ تریاک! برو با چاقو بکشش.» گفتم: «شوخی ندارم. حالم خوش نیست. می‏خوام خودمو بکشم.» بلند خندید: «واسه خودت تریاک می‏خوای؟ تو که دشمن مواد بودی؟» گفتم: «از زندگی بیزارم. می‏خوام خودمو بکشم. پول تریاکت چقدر می‏شه؟» گفت: «مجانی بهت می‏دم. بریم خونه بهت بدم.»
مجتبی قانعم کرد که به جای خودکشی، وارد وادی هپروت شوم تا غم دنیا کشک شود. با او رفیق شدم. احترامم در دانشکده ضایع شد، ولی اهمیتی نمی‏دادم. درسم خراب شد. مهم نبود. حالا دیگر از چیزی نفرت نداشتم، ولی هیچی هم برایم مهم نبود. افتادم به سراشیبی اضمحلال. خرابِ خراب شدم. تیپ سر و وضع و لباسم تغییر کرد. ریش و موی بلند و آشفته و نگاه مات و گنگ. مثل آدم‏های لاابالی و لاقید رفتار می‏کردم. مردم عادی را نادان‏هایی می‏دانستم که از زندگی چیزی نفهمیده ‏اند. روزی زری به من گفت: «تو داری همه دنیا رو مسخره می‏کنی. منتظر باش یه روزی دنیا تو رو به باد مضحکه بگیره.» گفتم: «حیف که یه روزی عاشقت بودم وگرنه جوابی می‏دادم که آب شی بری زمین.» گفت: «همین حالا هم آب شدم رفتم زمین چون باید خیلی بی‏ارزش باشم که یه روزی آدم بی‏ارزشی عاشقم بوده.» با مشت به شیشه پنجره کوبیدم. دستم بدجور برید. مرا بردند درمانگاه. بعدش به دفتر رئیس آموزش احضار شدم. پرسید: «چی اعصابت رو خورد کرد که شیشه رو زدی؟» گفتم: «مهم نیست.» گفت: «به پوچی رسیدی؟» گفتم: «اونم اهمیت نداره. هیچی مهم نیست.» گفت: «ولی ممکنه به خاطر کاری که کردی، جریمه یا زندونی بشی. اینم مهم نیست؟» جواب ندادم. گفت: «این یکی برات مهمه انگار چون زندون جای خوبی نیست.» و آهسته گفت: «مخصوصا که اونجا مواد گیرت نمیاد و خماری از دردهای خیلی سخته.» چیزی نگفتم.
رئیس آموزش مرد ادیب و خوش‏سخنی بود. به من چای و نقل داد و حرف‏های شیرینی زد. از خاطرات کودکی‏اش گفت که در شهرش تریاک خیلی رایج بود و گفت: «اگه تریاکی می‏شدم، تو شهر ما چیز غیرعادی و بدی نبود، ولی واسه خودم و فرهنگم کار خیلی بدی بود. منم یه روزی مثل تو عاشق شدم و به هجران افتادم.» پریدم وسط حرفش: «شما از کجا می‏دونین عاشقم و در هجران؟» گفت: «من اون‏قدر شعر عاشقانه خوندم و تدریس کردم که عاشق رو از دور تشخیص می‏دم.» پرسیدم: «وقتی مثل من به عشق و هجران دچار شدین، چه‌کار کردین؟» خندید: «همه کاری کردم، ولی معتاد نشدم چون می‏دونستم اگه معتاد بشم، غیر از محبوبم، همه‌چی رو از دست می‏دم.» خمیازه کشیدم. گفت: «اگه خماری، یه حب بنداز بالا. خجالت نکش. به کسی نمی‏گم.» حرکتی نکردم. لطیفه خنده‏ داری از معتادها تعریف کرد. خنده‏ام نگرفت. گریه‏ام گرفت. بغلم کرد و مثل پدر خوبی که نداشتم، به من آرامش داد. گفتم: «استاد نجاتم بدین. خودم کاری از دستم برنمیاد.»
مرا با خرج خودش در یک کلینیک ترک اعتیاد بستری کرد. هر روز به من سر می‏زد و من چقدر به حرف‏هایش و به وجودش نیاز داشتم. به او حس خاصی داشتم. برایم انسان مقدس و عالی‏م قامی بود. به من شخصیت و روحیه داد و اعتیاد را راحت ترک کردم و به اصل خودم برگشتم. دوباره شدم همان دانشجوی درس‏خوان سابق.

نویسنده: رسول خالدی

درباره ی javad

مطلب پیشنهادی

عشق

ضایعات عشق و آریوی مخوف

اختصاصی مجله روزهای زندگی– ضایعات عشق و آریوی مخوف-  مهرداد که با سرعت می‏راند، وسط …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *