اختصاصی مجله روزهای زندگی – آینـده روشن- دختری با چشمان زیبا و قد بلند وارد اتاق شد و آرام سلام کرد. من هم طبق معمول با لبخند سلام و احوالپرسی گرمی با او داشتم، خودم را معرفی کردم و گفتم میخواهم با سرگذشت شما آشنا شوم و با کمی تغییرات برای محفوظ ماندن مشخصات، آن را در مجله چاپ کنم تا شاید با مطالعه آن دیگران به مسایل و مشکلاتی که شما تجربه کردهاید، دچار نشوند. حالا اگر ممکن است کمی از خودتان بگویید و اینکه چه موضوعی باعث شده اینجا باشید. گفت:
صحرا هستم، 17 سال دارم. تکفرزند هستم. پدرم بیکار و معتاد بود و مادرم در یک تولیدی کار میکرد. از همان کودکی بدبخت بودم. همیشه در زندگیمان جنگ و دعوا و بیپولی و آوارگی بود. شاید باورتان نشود، در آن شرایط سخت من درسخوانترین شاگرد کلاس بودم و همه نمراتم بیست بود، ولی همیشه در حسرت داشتن کوچکترین چیزها بودم. هیچوقت پولی نداشتم تا مثل همکلاسیهایم از بوفه مدرسه خوراکی بخرم و به همین دلیل همیشه زنگهای تفریح یا به بهانه درسخواندن داخل کلاس میماندم یا به گوشه خلوت حیاط میرفتم تا از گزند نگاههای تمسخرآمیز بچهها دور باشم.
یک روز که از مدرسه به خانه برمیگشتم، سر کوچهمان که رسیدم، صدای فریادهای پدر و مادر به گوشم رسید. با خودم گفتم حتما مثل همیشه دعوایشان شده. حتما مثل همیشه بیپولی و خماری به پدر فشار آورده و مادر را زیر مشت و لگد گرفته تا بتواند بار دیگر اندک حقوقی را که از کار در تولیدی نصیبش میشد از چنگش در بیاورد و خرج چند روز موادش را تامین کند. مادر در چنین مواقعی همیشه اول مقاومت میکرد، اما وقتی نمیتوانست در برابر کتکهای پدر طاقت بیاورد، با هزار فحش و بد و بیراه گفتن دستمزدش را به بابا میداد تا دست از سرش بردارد. صدای جیغ و داد مادر و ناسزاهای رکیکی که پدر نثارش میکرد همه کوچه را پر کرده بود و من خداخدا میکردم که هیچکدام از همکلاسیهایم از آنجا رد نشوند و دوباره آبرویم نرود.
جلوی در که رسیدم پدر از خانه بیرون آمد و درحالیکه با پشت دست بینیاش را میمالید و لبخندی بر لب داشت، بدون اندک توجه به من، راهش را گرفت و رفت. حتما باز هم موفق شده بود پولی را که مادر از ترس او در هزار سوراخ مخفی کرده بود از چنگش در بیاورد و خوشحال بود که میتواند تریاک بخرد و بار دیگر خودش را به ظاهر بسازد، چون پدر سالیان سال بود که در اثر مصرف مواد از پایه و بنیان به ویرانی رسیده بود.
چند دقیقهای جلوی در ایستادم و رفتن پدر را تماشا کردم. هیکلش دیگر خمیده بود و قدرت نداشت گامهایش را درست و حسابی بردارد. هنگام راهرفتن کفشهای کهنهاش را به زمین میکشید و مدام بدنش را میخاراند. 12 سال بیشتر نداشتم، اما خوب میدانستم که پدر تریاک را بیشتر از خانوادهاش دوست دارد. او حاضر بود برای چند ساعت نشئگی دست به هر کاری بزند. از موادفروشی گرفته تا دزدی و جیببری. بعضی مواقع که مادرم از پدرم کتک میخورد لابهلای گریههایش میگفت: «بالاخره یه روز از این خرابشده میرم. جونم رو برمیدارم و میرم پی زندگیم!» و من با همان کودکیام میفهمیدم که مرا دوست ندارد و با خودم میگفتم که اگر مرا دوست داشت میگفت یک روز با هم از این خانه میرویم! البته به مادر حق میدادم چون دل خوشی از پدر نداشت.
از وقتی که خودم را شناختم از آن زندگی متنفر بودم. همیشه در رویاهای کودکانهام پدرم را مردی قوی و مادرم را زنی مهربان به تصویر میکشیدم. پدر رویاهایم از سرکار که برمیگشت برایم خوراکی، غذاهای خوب، لباس، کفش و اسباببازی خریده بود، اما هزاران افسوس که در واقعیت حتی حسرت داشتن یک عروسک سالها بود که بر دلم مانده بود. وجودم سرشار از عقدهها و ناکامیها بود و تلاش میکردم که تنها با درسخواندن روحم را آرام کنم.
کلاس اول دبیرستان بودم که با فراز آشنا شدم. او هر روز سوار بر ترک موتور دوستش هنگام تعطیلی مدرسه به خیابان میآمد. از بین دخترها نگاهش تنها به من بود و هر روز تا سر کوچهمان می آمد. دیگر به این آمدنهایش عادت کرده بودم و اگر یک روز نمیدیدمش، حسابی کلافه و سردرگم میشدم. او را دوست داشتم، اما میترسیدم با دانستن وضع زندگیمان از من فرار کند. یک روز فراز از خلوتی کوچه استفاده کرد و برایم از عاشقیاش گفت. او گفت همهچیز را درباره من و خانوادهام میداند و هیچچیز و هیچکس جز من برایش مهم نیست. آن روزها بهترین روزهای عمرم بود. من عاشق فراز شده بودم و حالا دیگر با عاشقی، تحمل آن زندگی برایم تا حدی آسان بود. پدر و مادر فراز از هم جدا شده بودند و او در یک مکانیکی شاگرد بود.
فراز خیلی زود با مادرش به خواستگاریام آمد. آن روزها پدرم به جرم داشتن مواد دستگیر شده و در زندان بود. مادر و پدرم (از زندان)، همگی از خدا خواسته به ازدواج ما رضایت دادند و من و فراز در یک جشن خیلی کوچک و خودمانی که در خانه مادر فراز برگزار شد، عقد کردیم. قرار بود چند ماه بعد عروسی کنیم و برای زندگی به اتاق کوچک طبقه بالای خانه مادر فراز برویم. آن روزها بهترین روزهای زندگیام بود. همیشه با خودم میگویم که کاش همان روزها میمردم و دیگر آینده را نمیدیدم. حس میکردم که خداوند بعد از تحمل آن زندگی سخت اندکی دلش برایم سوخته و خوشبختی را نصیبم کرده که آن اتفاق ناگوار افتاد!
پنج ماه از حبس پدرم میگذشت که خبر فوتش را برایمان آوردند. او در زندان از روی تختش که در طبقه بالا قرار داشت، افتاده و سرش به زمین خورده و ضربه مغزی شده بود. مادر از مرگ پدر خوشحال بود. یک هفته بعد از فوت پدر، مادر تصمیم گرفت که برای همیشه از آن خانه برود. هرچه اصرار کردم بماند تا وقتی به خانه بخت میروم کنارم باشد، قبول نکرد. به قول خودش آنقدر از آن زندگی خسته و دلچرکین بود که دیگر نمیخواست و نمیتوانست حتی یک لحظه بیشتر دوام بیاورد. او بیآنکه حتی چند دست لباسش را با خود ببرد، در یک غروب دلگیر چادرش را سرش انداخت و برای همیشه از خانه رفت. با رفتن مادر غمهای عالم بر سرم هوار شد. بعد از مدتی باخبر شدم که با صاحب تولیدی ازدواج کرده است. به او حق میدادم که با آن همه ظلم و ستمی که همیشه پدرم در حقش روا داشت، اکنون به دنبال اندک آسایشی برای خود باشد.
فراز در آن شرایط بهترین یار و یاورم بود. او مرهم زخمهای دل شکستهام بود. من و فراز بی هیچ جشنی زندگی مشترکمان را شروع کردیم و من بیآنکه حتی یک چوبکبریت به عنوان جهیزیه با خودم ببرم، راهی خانه بخت شدم. هرچند مادر فراز گاهی گذشته خانوادهام را به رخم میکشید و با زخمزبانهایش دلم را میشکست، اما فراز با مهربانیهایش همهچیز را جبران میکرد. اما از قدیم گفتهاند که گلیم بخت هرکه را سیاه بافته باشند حتی اگر با آب زمزم هم شسته شود، باز سفید نخواهد شد. تازه داشتم طعم خوشبختی را میچشیدم که فهمیدم فراز اعتیاد دارد. او کراک مصرف میکرد. یک شب وقتی به خانه آمد و رفت دوش بگیرد، لباسهایش را که سیاه و روغنی شده بود، برداشتم تا بشویم، اما همین که دستم را داخل جیبش کردم تا محتویاتش را خالی کنم، با لمس آن گرد لعنتی دنیا دور سرم چرخید. خدایا این دیگر چه مصیبتی بود؟! فراز اعتیادش را انکار نکرد، اما وقتی با گریه و التماس از او خواستم ترک کند، گفت: «نمیتونم، دیگه نمیتونم بذارم کنار!» چارهای جز سوختن و ساختن نداشتم.
مصرف فراز روزبهروز بیشتر میشد. او آنقدر لاغر شده بود که سرانجام صاحبکارش عذرش را خواست. آن گرد لعنتی بیچارهاش کرده و روی بدنش زخمهای مشمئزکننده و چندشآوری افتاده بود و مدام حالش بدتر میشد. با هزار امید و آرزو با فراز ازدواج کرده بودم. او در نظرم مردی بود که میخواست با آمدنش به غصههایم پایان دهد و هیچ فکر نمیکردم با ازدواج با فراز از چاله درمیآیم و ناگهان به چاه میافتم. انگار روزگار میخواست چشمان من همیشه گریان باشد.
مدتی از زندگی ما به بدبختی گذشت تا اینکه دو ـ سه روزی بود که از فراز خبری نداشتیم. سراغ چند نفر از دوستانش رفتیم، اما هیچکدام از او خبر نداشتند. چند روزی از ناپدیدشدن فراز میگذشت که سرانجام همسایهها از بوی تعفنی که در کوچه پیچیده بود به ستوه آمدند و پلیس را خبر کردند. جسم متعفن و متلاشی شدهای که در خرابه نزدیک خانهمان پیدا شده بود، جنازه فراز بود. بله، همان مرد رویاهای من! همان که قرار بود تکیهگاه و پشت و پناهم باشد. مادر فراز بعد از خاکسپاری پسرش با کتک مرا از خانه بیرون کرد. او با فریاد میگفت: «پسرم رو تو معتاد کردی. اون ساکت و بیآزار بود. از وقتی تو زنش شدی به این حال و روز افتاد.»
جایی را نداشتم که بروم. به مادرم گفتم برای مدت کوتاهی به من پناه بدهد تا بتوانم سرکار بروم و سرپناهی برای خودم پیدا کنم. در کمال ناباوری مرا در خانهاش نپذیرفت و گفت میتوانی مدت کوتاهی در تولیدی بمانی. همچنان سردرگم و بلاتکلیف مانده بودم که همسر یکی از دوستان فراز که با هم رفتوآمد داشتیم به سراغم آمد. راهی که او پیش پایم گذاشت همان راهی بود که پدر و فراز برای یافتن آرامش انتخاب کرده بودند، اما فقط نامش متفاوت بود. من در آن وانفسا خیلی زودتر از آنچه فکرش را بکنم به شیشه وابسته شدم. خندهدار است. هرچه در زندگی بدبختی کشیده بودم از مواد بود و حالا مصرف خودم چنان بالا رفته بود که برای تامین خرج اعتیادم دست به هر کاری میزدم. آنقدر اوضاع زندگیام آشفته و خراب بود که گاهی حتی اسم خودم را هم به یاد نمیآوردم. زیر پاهایم خالی شده بود و به کمک احتیاج داشتم. کسی که صدایم را بشنود و به فریادم برسد. بعد از اینکه با اوضاع خراب آواره کوچه و خیابانها بودم، توسط مددکاران اجتماعی به بهزیستی معرفی شدم و با کمک آنها به کمپ رفتم و توانستم اعتیادم را ترک کنم. نمیدانم آیا میتوانم آینده روشنی داشته باشم یا نه؟
نویسنده: آرزو آزاد