اختصاصی مجله روزهای زندگی– زندگیام را خراب کردهام – آوا، خانم سی سالهای بود که با هیجان وارد اتاق شد. چهرهاش برایم آشنا به نظر میرسید. قبل از اینکه سوالی کنم، با حالتی خاص گفت:چند سال قبل به شما مراجعه کردم. نمیدانم مرا به یاد دارید یا نه؟ با شوهرم مشکل داشتم و با پسری آشنا شده بودم که از من میخواست طلاق بگیرم و با او ازدواج کنم. شما از من پرسیدید که چرا باید یک پسر بخواهد با خانمی ازدواج کند که یک فرزند هم دارد؟ من گفتم او میگوید مرا خیلی دوست دارد و همیشه دنبال کسی مثل من بوده. شما در نهایت گفتید چنین پسرهایی معمولا از نظر شخصیتی مشکل دارند و در بیشتر مواقع واقعا چنین قصدی ندارند. در ادامه هم گفتید که به خاطر او آیندهام را تباه نکنم چون این تیپ پسرها معمولا ماندنی نیستند. من از حرف شما خوشم نیامد و دیگر مراجعه نکردم، ولی حالا بعد از چند سال با درماندگی کامل آمدهام که بگویید چه کنم.
که باز هم گوش نکنید؟(خنده)
نه، اینبار قول میدهم به حرفهای شما توجه کنم. تا اینجا زندگیام را حسابی خراب کردهام.
حالا بگویید با این پسر چه کردید و چرا گفتید زندگیتان را خراب کردهاید؟
نمیدانم موضوع مرا چقدر به یاد دارید. گفته بودم شوهرم مرد بیتوجهی است و اصلا به من ابراز علاقه نمیکند. هر وقت به او میگفتم به من توجه کن و حداقل بگو دوستت دارم، فقط میخندید و نمیگفت. انگار من فقط برای او یک همخانه هستم. وقتی آرشا از طریق فضایی مجازی و بعد از مدتها پیام دادن وارد زندگیام شد، تازه معنی عشق و محبت را فهمیدم. او مدام ابراز عشق و علاقه میکرد. هر تغییر کوچکی در وضعیت من به وجود میآمد، فورا متوجه میشد و میگفت. برعکس شوهرم از من توقع محبت و توجه داشت و به ظاهرش میرسید.
گفتید آرشا اصرار داشت طلاق بگیرید و با او ازدواج کنید؟
بله، با تشویق آرشا طلاق گرفتم. شوهرم حاضر نشد بچهام را به من بدهد. البته من هم موافق بودم، چون قصد ازدواج داشتم و ممکن بود خانوادهاش قبول نکنند که زن مطلقهای را بگیرد که فرزند هم دارد.
نظر خانواده شما در مورد طلاق چه بود؟
خانوادهام خیلی ناراحت شدند و طردم کردند. آرشا هم میگفت خانواده او هم راضی نیستند و باید کمی صبر کنیم تا آنها را راضی کند. چارهای نداشتم. با مهریهای که گرفته بودم، آپارتمانی اجاره کردم و دنبال کار گشتم. آرشا هم فقط وعده میداد که دیگر چیزی نمانده است. او هم مدتی بود بیکار شده بود. به مرور رفتارش تغییر کرد. دایم بهانهگیری میکرد. تصورم این بود که چون بیکار است، اعصابش به هم ریخته است. تحمل میکردم به امید اینکه هرچه زودتر کاری پیدا کند و ازدواج کنیم. این وضع ادامه داشت تا اینکه یک روز بر حسب اتفاق آگهی استخدام دو نفر آبدارچی و نظافتچی یک شرکت را دیدم. باوجود کلاسی که برای خودم قائل بودم، به ناچار پذیرفتم که مدتی نظافتچی یا آبدارچی باشم تا شاید کار بهتری پیدا کنم. از آرشا خواستم که او هم قبول کند و با هم برویم کار کنیم. ولی نهتنها نپذیرفت بلکه خیلی هم ناراحت شد که چنین خواستهای از او دارم.
تحصیلات آرشا چه بود و قبل از بیکاری چه شغلی داشت؟
اصلا نمیدانستم چه کاره بوده و چه تحصیلاتی داشت. خودم رفتم و خواستم به خاطر نیازی که داشتم هر دو کار را به من بدهند. به سختی قبول کردند، ولی در کمال نامردی گفتند دوتا حقوق نمیدهند، بلکه یک حقوق و نصفی میدهند. قبول کردم. تماموقت کار میکردم. آرشا همچنان بیکار بود و این باعث ناراحتی و درگیری ما میشد. بحث ازدواج را پیش کشیدم و گفتم حتما باید تکلیف مرا روشن کند. او هم آب پاکی را روی دستم ریخت و خیلی راحت گفت خانوادهاش قبول نمیکنند با یک زن طلاقگرفته و دارای فرزند ازدواج کند، و اینکه میترسد بعد از ازدواج به او هم خیانت کنم. از این حرفش فوقالعاده عصبانی شدم، اما نتوانستم چیزی بگویم. به حرف شما رسیده بودم، ولی چارهای جز قبول شرایط نداشتم. به او وابسته بودم و نمیتوانستم دوریاش را تحمل کنم. این وضعیت ادامه داشت تا اینکه متوجه شدم آرشا با کس دیگری در ارتباط است. البته وقتی دقت کردم فهمیدم یک نفر نیست، احتمالا دو ـ سه نفر هستند. نمیتوانستم این شرایط را قبول کنم. با او درگیر شدم و در نهایت بهراحتی رفت و مرا با دنیایی از غم و اندوه تنها گذاشت. همان موقع دوست داشتم به شما مراجعه کنم، ولی خجالت میکشیدم. شدیدا افسرده شده بودم. به روانپزشک شرکت مراجعه کردم و دارو گرفتم. حال بسیار بدی داشتم.
مدتی از این جریان گذشت که دوستم برای اینکه من از این حال بیرون بیایم به واسطه دوست خودش مرا با آقایی به نام پدرام آشنا کرد. نمیتوانستم آرشا را فراموش کنم. شبها در تنهاییام برای او گریه میکردم. دلم برایش تنگ میشد. پدرام چند سال از من کوچکتر بود و بدتر از آرشا کار و تحصیلات درست و حسابی نداشت. از مواد مخدر و مشروبات الکلی هم استفاده میکرد. تنها حسنی که برای من داشت این بود که تنها نبودم. چهار نفری خوش بودیم یا شاید به قولی الکیخوش بودیم. خانواده پدرام در جریان دوستی ما بودند. اوایل نمیدانستم چرا از ارتباط ما خوشحال و راضی هستند. بعدا فهمیدم پدرام عصبی است و وقتی ناراحت میشود هرچه به زبانش میآید میگوید. هیچکس تحمل او را نداشت و از اینکه میدیدند با من کمی آرام است و با کسی کار ندارد، خوشحال بودند. برای اینکه شرایط پدرام برای ازدواج مناسب شود سعی کردم او را وادار به کار کنم. در نهایت تصمیم گرفتم با پساندازی که داشتم مغازهای برای او دست و پا کنم، اما پساندازم کفایت نمیکرد. برای گرفتن وام پنجاه میلیون تومانی، مادر پدرام سند خانهاش را گذاشت. وام به صاحب سند پرداخت و مغازه برپا شد. درآمد خوبی از مغازه داریم. چند سال است که با هم زندگی میکنیم. با اینکه در این مدت بارها متوجه خیانت او شدهام، ولی باز هم دوست دارم با پدرام ازدواج کنم، اما متاسفانه او به ازدواج تن نمیدهد. حالا آمدهام شما بگویید چطور پدرام را به سمت ازدواج بکشانم؟
پس در این مدت روی چه حسابی با هم زندگی میکنید؟
ما با هم ازدواج موقت کردهایم و مدت آن در حال اتمام است. این بار میخواهم تکلیفم را روشن کنم.
پس راضی به ازدواج دائم نیست و این شرایط برایش کاملا جالب و پذیرفته شده است. هزینه زندگی شما با پدرام است؟
نه چندان. پول رهن خانه را من دادهام و فقط هزینه خورد و خوراکمان را پدرام میدهد. هزینههای دیگر دیگر را هم خودم میدهم، مثل لباس و مسافرت و اینجور چیزها.
فکر میکنید ازدواج دائم با پدرام برای شما چه چیزی داشته باشد؟
از این بلاتکلیفی بیرون میآیم. دوست دارم خانواده داشته باشم و بچهدار شوم.
مگر نداشتید؟ چه فرقی بین پدرام و همسر سابق شما هست؟
هیچ فرقی ندارند. البته پدرام خیلی عصبانی است، ولی همسر اولم خیلی آرام بود. پدرام خیلی مراقب رفت و آمد من است، ولی شوهر سابقم هیچ کاری با من نداشت.
فکر نمیکنید این مراقبت به خاطر ترس ازدستدادن شماست، نه برای خود شما؟ یا اینکه به شما شک دارد و میترسد با مرد دیگری آشنا شوید و او این همه محاسن و خوبی را از دست بدهد؟
خب حالا شما بگویید چه کنم؟!
فکر نمیکنم اینبار هم گوش کنید! خودتان خوب میدانید که در صورت ازدواج با پدرام چه آیندهای در انتظارتان است. نمیدانید؟
خودم هم میدانم با پدرام آینده خوبی نخواهم داشت. اما نمیدانم چه بکنم؟ [گریه]
هرچند به نظر نمیرسد ازدواج شما با پدرام نتیجه خوبی داشته باشد، ولی برای اینکه تکلیفتان معلوم شود بهتر است خیلی جدی به او بگویید به خواستگاری رسمی بیاید. مطمئنا بهانه میآورد، ولی شما قبول نکنید. وقتی نیامد دیگر حاضر به ادامه زندگی با او نشوید. بعد کمی فکر کنید ببینید چطور باید زندگی کنید که فردا جوابی برای دخترتان داشته باشید. اگر شما موفق باشید و یک قدم مثبت در زندگی بردارید، حتما دخترتان بهتر شرایط را قبول خواهد کرد.
چه موفقیتی؟!
اینکه از نظر کاری پیشرفت کنید و چیزهایی برای خود داشته باشید که بهترین آن پیشرفت تحصیلی و کاری است.
اتفاقا من دختر درسخوانی بودم. بعد از دیپلم ازدواج کردم، ولی حالا میتوانم در کنار کار، درس هم بخوانم.
آوا خانم به پدرام گفت که باید برای روشن شدن تکلیف زندگیاش به خواستگاری بیاید، ولی او قبول نکرد و در کمال تعجب گفت خانوادهاش از دخترخالهاش خواستگاری کرده و آنها هم قبول کردهاند. آوا خیلی ناراحت شد، ولی چون از قبل تصور چنین بهانهگیریهای میشد، خیلی زود با آن کنار آمد. با پساندازی که داشت و وام برای خود یک مغازه زد و به طور جدی برای کنکور درس خواند و در دانشگاه دولتی در رشته فیزیوتراپی قبول شد. بعد از گرفتن لیسانس در یک کلینیک مشغول کار شد و باز هم به درس ادامه داد و فوقلیسانس گرفت. دخترش را هم هرازگاهی میدید و با دریافت بازخورد از دخترش هر روز شادتر میشد. دخترش یکبار به او گفت که در این مدت اطرافیان مدام میگفتند مادرش، زن خوبی نیست و دنبال خوشگذرانی رفته است، ولی حالا که همه دیدند چقدر موفق است و پیشرفت کرده، فهمیدهاند که مقصر پدرش بوده و الا آوا زن زندگی بوده و هرگز طلاق نمیگرفته. آوا خانم میگفت: «وقتی دخترم گفت با افتخار به همه میگوید مادرش یک فرشته است، انگار تمام دنیا را به من دادند.» او از اینکه مراجعه کرده و نتیجه خوبی گرفته بود خوشحال بود و تشکر کرد. در نهایت با پیگیری دخترش، شوهرش با قول و تعهد به اینکه به مشاور مراجعه کند تا بتواند با همسرش رفتار بهتری داشته باشد، دوباره با هم عقد کردند و بعد از ازدواج، طبق قرار، شوهر آوا خانم مدتی در کلاسهای آموزشی شرکت کرد و یاد گرفت که چه باید بکند تا همسرش از او راضی باشد و اکنون به شکر خدا زندگیشان خوش و خرم ادامه دارد.
نویسنده: دکتر علی ملازمانی
متخصص روانشناسی و مشاور خانواده