اختصاصی مجله روزهای زندگی– قلب سیاه – ایمان افتاده بود زمین و تکان نمیخورد. تمام تنم درد میکرد و مدام فکر میکردم چه اتفاقی افتاده، ولی یادم نمیآمد. دوروبرم را تار میدیدم و هرقدر سعی میکردم بلند شوم نمیتوانستم. همهجا تاریک بود. من سعی میکردم فریاد بزنم و کمک بخواهم، ولی نمیتوانستم. حس میکردم دهانم پر از خاک است و هرقدر تلاش میکردم راه نفسم را باز کنم، نمیشد. وقتی کمکم هوش و حواسم آمد سر جایش و به سمت ایمان خزیدم، پاهایم انگار خرد شده بودند و بوی بدی که توی سرم پیچیده بود باعث شده بود بفهمم قبل از اینکه بروم سراغ ایمان و ازش بخواهم برویم پیش دوستانمان، مشروب خورده بودم. نیمهشب بود، ما بیرون شهر بودیم و سر یکی از پیچهای جاده نتوانسته بودم موتور را کنترل کنم. ایمان با صورت افتاده بود روی سنگهای کنار جاده و وقتی تکانش دادم چیزی گرم و چسبنده از زیر سرش راه افتاد سمتم. میخواستم فریاد بکشم و کمک بخواهم، ولی دهانم پر از خاک بود و میدانستم در آن تاریکی نه رانندهای ما را میبیند نه صدایم به جایی میرسد.
صورت ایمان روی سنگها و خونی که راه افتاده بود کابوس هر شبم بود. من دو روز بعد چشمهایم را در بیمارستان باز کردم و وقتی دیدم پدرم سیاه پوشیده فهمیدم ایمان از دست رفته و من بیچاره شدهام. نیازی نبود پدرم حرفی بزند. از پشت شیشه دیدم که سرش را تکان میدهد و گریه میکند. دلم میخواست همه دستگاههایی را که به بدنم وصل کرده بودند خاموش کنم تا من هم بمیرم.
من و ایمان از ده سالگی با هم دوست بودیم. از دوران دبستان و این دوستی آنقدر عمیق بود که همدیگر را برادر صدا میزدیم. خانوادههایمان با هم رفتوآمد داشتند و خواهرهایمان هم با هم صمیمی بودند. آن شب ایمان وقتی خواست بنشیند ترک موتور نگاهم کرد و با ناراحتی گفت: «زهرماری خوردی؟» با سرخوشی خندیدم و گفتم: «آب حیات داداش ایمان، آب حیات.» با عصبانیت نگاهم کرد و گفت: «داری بهش معتاد میشی. هر روز داری میخوری. به جان احسان این بار بخوری به بابات میگم.» گفتم: «بشین بابا، از کی تا حالا خبرکش شدی؟ چیزی نیست که. یهکم میخورم سرحال بشم. الانم که داریم میریم پیش بچهها.» نشست ترکم و گفت: «کیارش تو مستی. بذار من بشینم.» و تا خواست بپرد پایین گفتم: «تازگیها خیلی حرف میزنی. بشین بریم دیر شد.» یادم بود که مدام میگفت آهسته بروم، حواسم به جاده باشد، سبقت نگیرم و به پیچها دقت کنم، ولی من هیچ کنترلی روی خودم نداشتم و نمیخواستم او بفهمد. ایمان انگار میدانست قرار است رشته زندگیاش به دست من پاره شود. منی که او را از برادرم بیشتر دوست داشتم و حاضر بودم جانم را برایش بدهم حالا قاتلش بودم و همگیمان را بدبخت کرده بودم.
پدر و مادر ایمان از من شکایت نکردند و فقط پیغام دادند دیگر نمیخواهند هیچکدام از ما را ببینند، ولی من باید میرفتم خانهشان و میگفتم هر بلایی دلشان میخواهد سرم بیاورند. حالم بد بود و همهچیز را رها کرده بودم. از خودم بیزار بودم و حتی نمیتوانستم بروم سر مزار ایمان. شبها با فریاد بیدار میشدم و روزها از خانه میزدم بیرون و بیهدف راه میرفتم. من قاتل برادرم بودم و این چیزی بود که نمیتوانستم فراموشش کنم. یکی از روزها متوجه شدم جلوی خانه پدر ایمان ایستادهام. تمام تنم میلرزید و لحظات آخری که با ایمان آنجا بودم مثل فیلم از جلوی چشمم رد میشدند. وقتی با دستهای لرزان زنگ خانهشان را فشار دادم بغض داشت خفهام میکرد. احسان برادر کوچکش در را باز کرد. کسی که بیشتر وقتها با من و ایمان بود. سیاه پوشیده و لاغر شده بود. خیره که نگاهم کرد گفتم: «من… من باید… پدر و مادرت رو ببینم…احسان… من…» مثل رباتی که هیچ حسی ندارد گفت: «دیگه نیا.» و در را به رویم بست.
شش ماه بعد من میرفتم مطب روانکاو و روانپزشک و دارو مصرف میکردم. حالم کمی بهتر بود، ولی هنوز نمیرفتم سر کار. روزها تا ظهر میخوابیدم و وقتی بیدار میشدم دلم میخواست دوباره بخوابم. گاهی فکر میکردم آب از سرم گذشته و باید دوباره به مشروب پناه ببرم. چیزی که بعد از تصادف از آن بیزار شده بودم و یک روز که پدر و مادرم و کتایون و کیوان خانه نبودند همهشان را ریختم توی چاه و شیشههایشان را آنقدر کوبیدم روی زمین که حیاط پر از خرده شیشه شد. آن روز آنقدر گریه کردم که وقتی کتایون در خانه را باز کرد و آمد داخل و مرا دید با ترس گفت: «چی شده؟ چیکار کردی؟» فریاد زدم: «حالم بده! چرا من رو اعدام نمیکنن؟! من قاتلم! من کشتمش!» کتایون خواست نزدیکم شود، ولی پسش زدم و گفتم: «ولم کنید! دست از سرم بردارید. من هیچوقت نمیتونم فراموش کنم. بذارید بمیرم.» و چنان با صدای بلند گریه کردم که کتایون با ترس زنگ زد به پدرم تا خودش را برساند خانه.
به این چیزها فکر میکردم، ولی باز هم به این نتیجه میرسیدم تنها چیزی که باعث میشود مدتی به ایمان فکر نکنم همان چیزی است که او به آن میگفت زهرمار و من میگفتم آب حیات. وقتی دوباره شروع کردم به مشروب خوردن روانکاوم فهمید. آن روز چنان بوی الکل میدادم که وقتی وارد مطب شدم خانم منشی پنجره را باز کرد و گفت توی راهرو باشم تا صدایم کند. وقتی روبهروی روانکاوم نشستم گفت: «فکر میکنی راهش اینه؟ این همون چیزی نبود که باعث شد اینجا بشینی و از دردی که میکشی بگی؟» گفتم: «میخوام بمیرم.» سرش را تکان داد و گفت: «میدونی چی نجاتت میده؟» با تنفر گفتم: «نمیخوام چیزی نجاتم بده.» و بلند شدم و رفتم بیرون. نمیدانم استیصال خودم بود یا گریههای مادرم که تصمیم گرفتم دوباره زندگی کنم. از همه دوستانم بریده بودم و آنها هم سراغی از من نمیگرفتند. برایم مهم نبود. میدانستم حق دارند و اصراری نداشتم که دوباره همهچیز به حالت قبل برگردد. میدانستم مادرم به هر کسی رو میزند تا راضیام کند بروم سر کار. بارها گفته بود: «بری سر کار حواست پرت میشه. تا آخر عمرت که نمیتونی اینجوری باشی. یه جایی باید تمومش کنی.» و یک شب شوهرخالهام تماس گرفت و گفت مغازه لباسفروشی جدیدی باز کرده و میخواهد من بروم و آنجا را بچرخانم. قبول نکردم، ولی مادر آنقدر التماس کرد که پذیرفتم.
من هنوز دور از چشم بقیه مشروب میخوردم که با سارا آشنا شدم. مشتری مغازه بود و دانشجویی که در شهر ما درس می خواند. یک بار که آمده بود مغازه کارت مغازه را گرفت و گفت میخواهد برای هفته بعد که مادر و پدرش به دیدنش میآیند لباسهای جدید را برایش بفرستم. گفت امتحان دارد و دیگر وقت ندارد بیاید مغازه. ارتباط من و سارا از همین جا شروع شد. از جایی که خودم لباسها را بردم جلوی خوابگاه و او تشکر کرد و بعد چندبار تلفنی با هم حرف زدیم و کمکم حس کردم مهربانی سارا و صبوری و همراهیاش میتواند نجاتم بدهد. خسته بودم و میدانستم سارا شانهای است که میتوانم به آن تکیه کنم. روحیهام بهتر شده بود و دیدن سارا و حرفزدن با او باعث میشد مدتی ایمان را فراموش کنم. ولی حالا دیگر اگر آن زهرماری را نمیخوردم مثل دیوانهها بودم. دستهایم میلرزیدند و چنان عصبی میشدم که نمیتوانستم خودم را کنترل کنم. سارا کمکم داشت میفهمید چیزی را از او پنهان میکنم و یک روز همهچیز را برایش تعریف کردم. مدتی سکوت کرد و بعد گفت: «نمیتونم بگم درکت میکنم، ولی میدونم رنج زیادی کشیدی و میکشی، ولی راهش این نیست. باید برای روح ایمان یه کارهایی بکنی. اول اینکه به خاطرش ترک کنی، بعدش بیای توی گروه دانشجویی ما که آخر هفتهها میریم برای بچههای محروم وسیله و مواد غذایی میبریم. این کار رو برای آرامش روح ایمان بکن.» گفتم: «نمیتونم ترک کنم.» لبخند زد و گفت: «بگو میتونم. خدا به همه اراده و عقل داده. از خودش کمک بگیر.» درمورد خدایی حرف میزد که من مدتها بود نرفته بودم سراغش چون فکر میکردم فراموشم کرده. به سارا قول دادم ترک کنم درحالیکه دروغ میگفتم. دو روز دست برداشتم و روز سوم دوباره… آن روز وقتی رفتم دنبال سارا و دیدم با پسری جوان میخندد به هردوشان حمله کردم. صدای فریادهای سارا را میشنیدم که زیر مشت و لگد من میگفت: «برادرمه.. کیارش… برادرمه…» و وقتی برادرش سعی کرد جلویم را بگیرد کتکش زدم و پرتش کردم روی زمین. هیولا بودم و نمیتوانستم دست نگه دارم. موهای سارا را گرفتم و کشیدمش روی زمین. فریاد می زدم: «برادرته؟! خانواده تو اینجا نیستن… داری دروغ میگی… داشتی با یکی دیگه…» وقتی سارا دستم را چنگ زد لگد محکمی توی صورتش زدم و بعد چیزی محکم کوبیده شد توی سرم. بازداشت شده بودم و تازه میفهمیدم چه کار کردهام. سارا به خاطر لگدی که زده بودم رفته بود اتاق عمل. بینی و استخوان گونهاش شکسته و بیناییاش هم آسیب دیده بود. برادرش مرا زده و بیهوش کرده بود و من انگار وسط آتش بودم. باور نمیکردم با سارا چنین کاری کردهام. دختری که شده بود همه زندگیام و میخواست کمکم کند. میدانستم دیگر نمیتوانم بروم سراغش. میدانستم دیگر نمیخواهد مرا ببیند و تنها دختری است که تا آخر عمر دنبالش میگردم. دوباره اشتباه کرده بودم و خودم با دست خودم بهترینهای زندگیام را از دست داده بودم. حالا دیگر سوءسابقه داشتم. سابقه خشونت داشتم و قلبم سیاه شده بود و هیچ دختری جز سارا در همان قلب سیاه جا نداشت. سارای مهربانی که حلقه نامزدی را که برایش خریده بودم هنوز توی جیبم بود.
نویسنده: باران بهاری
بر اساس سرگذشت: کیارش