ماهی‌های حوض

 

ماهی های حوض
 

اختصاصی مجله روزهای زندگی– ماهی‌های حوض – گفتم: «از قدیم گفتن خواستن توانسته. من می‌خواستم رشته دلخواهم قبول بشم، اما نشد.»
خاله مرجان گفت: «گیریم شکست خوردی، اما دنیا به آخر نرسیده. شکست گاهی مقدمه‌ای برای پیروزیه.»
آهی کشیدم و گفتم: «شما روان‌شناس‌ها این حرف‌ها رو می‌زنین تا مردم رو امیدوار کنین.»
گفت: «من به حرف‌هایی که می‌زنم ایمان دارم. کافیه تو هم خوش‌بین باشی تا درها به روت باز بشه.»
گفتم: «چی کار کنم؟»
خاله مرجان گفت: «اگه می‌خوای تو رشته مورد علاقه‌ات درس بخونی، زمان بذار و دوباره کنکور بده.»
حرف‌های آن روز خاله مرا به فکر فرو برد. چند روز بعد رفتم دفترچه سربازی را گرفتم. همه فکر می‌کردند می‌خواهم بروم سربازی و هم‌زمان درس بخوانم تا در رشته مورد علاقه‌ام قبول شوم، اما من فکر دیگری در سر داشتم.
دوران سربازی سخت بود، اما امید به آینده باعث می‌شد سختی‌ها را تحمل کنم.
مادرم می‌گفت: «نمی‌دونم چرا جای سربازی نرفتی دانشگاه.»
پدرم می‌گفت: «رشته خوبی هم قبول شدی. درس می‌خوندی و مدرک می‌گرفتی. نمی‌دونم چه فکری کردی؟»
چیزی نمی‌گفتم. داشتم برای آینده برنامه‌ریزی می‌کردم. حالا که نمی‌توانستم در رشته دلخواهم درس بخوانم می‌خواستم در کشور دلخواهم زندگی و کار کنم. ما خودمان می‌دانیم که از زندگی چه می‌خواهیم پس خودمان هم باید مسیرمان را مشخص کنیم. حرف‌ها و نظرهای دیگران نباید کوچک‌ترین اثری روی ما داشته باشد. درست مثل رودخانه باید برویم و به دریا برسیم. مگر کسی می‌تواند جهت رودخانه را عوض کند؟
بالاخره کارت پایان خدمتم را گرفتم. یک شب بعد از شام به پدر و مادرم گفتم: «می‌خوام مهاجرت کنم.»
هر دو جا خوردند. مادرم با نگرانی گفت: «کجا خودت رو آواره کنی؟ دلخوشی من تویی.» پدرم گفت: «پسرجان، برو دوباره کنکور بده. همین جا درس بخون.»
محکم و قاطع گفتم: «دیگه نمی‌خوام وقتم رو برای درس خوندن هدر بدم. می‌خوام برم و کار کنم.»
مادرم گفت: «مگه کار کردن تو کشور غریب به همین راحتیه؟ نه مدرک و هنری داری نه زبان بلدی.»
فوری گفتم: «وقتی رفتم به وقتش هم مدرک می‌گیرم هم هنری کسب می‌کنم. فقط پول می‌خوام که خودم رو به آمریکا برسونم.»
پدرم مشکوک نگاهم کرد و گفت: «رفتن به آمریکا به همین سادگی نیست. پول زیاد می‌خواد که ما نداریم.»
مادرم نگران گفت: «خیلی سخته.»
گفتم: «شده با جیب خالی می‌رم.»
مادر و پدرم فکر می‌کردند که با پول ندادن می‌توانند مانع رفتن تنها پسرشان شوند، اما فکرشان اشتباه بود چون من تصمیم خودم را گرفته بودم. دو ماه بعد چمدان کوچکی برداشتم و بعد از یک خداحافظی طولانی و پر اشک به ترکیه رفتم. در استانبول به پانسیون رفتم و شروع کردم به تحقیق که چطور و از چه راهی به آمریکا بروم. یکی از ایرانی‌هایی که کارچاق‌کن بود، خیلی دوستانه به من گفت: «خیلی‌ها هستن که پنج یا شش ساله اینجان و نتونستن برن آمریکا. چند سال پیش رفتن به آمریکا راحت‌تر بود، اما الان تقریبا محال شده.»
بدجوری توی ذوقم خورد و گفتم: «خب به نظرت من چی‌کار کنم و چطور برم.»
گفت: «به نظرم خودت رو برسون پاناما یا مکزیک و از اونجا زمینی برو آمریکا. البته باید آدم‌پرون تو رو رد کنه و از دیوار مکزیک رد شی.» پرسیدم: «چطور برم مکزیک؟»
گفت: «ویزا بگیر. ویزاش راحته. اگه نتونستی ویزا بگذری برو پاناما، از اونجا زمینی برو مکزیک و بعد آمریکا.» آن‌قدر شوق رفتن و رسیدن داشتم که هر خطری را به جان می‌خریدم. برای ویزای مکزیک تقاضا دادم، اما پول کافی برای تمکن مالی نداشتم. البته اقامت دائم ترکیه را هم نداشتم برای همین ریجکت شدم. نمی‌خواستم وقت و عمرم را تلف کنم. این بار هم بار سفر بستم و خودم را به پاناما رساندم. پاناما کشور عجیبی بود. خیلی‌ها در کار قاچاق مواد مخدر بودند و خیلی‌ها خلافکار و سابقه‌دار. ماندن در چنین کشوری جرات و جسارت می‌خواست. من ماندم و چند ماه کار کردم تا پول رفتن به مکزیک و آمریکا را جور کنم. بالاخره به مکزیک رفتم. مکزیک کشور شلوغی بود.

اکثر مکزیکی‌ها رویای رفتن به آمریکا را داشتند و با کشیده‌شدن دیوار بین مرز مکزیک و آمریکا کار آنها سخت شده بود. آنجا هم چند ماه ماندم و کار کردم. بالاخره خودم را به مرز رساندم. آدم‌پران‌ها بسته به پولی که مسافر می‌داد، او را از جایی سخت یا آسان رد می‌کردند. مثلا اگر پول خوبی می‌دادی از جایی می‌رفتی که دیوار ارتفاع زیادی نداشت و برعکس. نصف پول را دادم و با یک گروه از دیوار با نردبان گذشتیم. البته سر و صورتم زخم شد، ولی سالم بودم. به محض آن‌که به آن طرف دیوار رسیدیم نور چراغ‌قوه پلیس روی صورت‌مان افتاد. ترسیده بودم. گفتم نکند گول آدم‌پران را خورده‌ام، پلیس مرا بازداشت کند و برگرداند، درصورتی‌که آدم‌پران گفته بود برگشتی در کار نیست و صددرصد به آمریکا می‌روم. همین که به پایین دیوار رسیدم پلیس به دستم دستبند زد و بازداشت شدم. یک آن مرگ رویاهایم را دیدم. پلیس ما را سوار ماشین کرد و برد. در اداره پلیس از ما خیلی سوال کردند. می‌خواستند بدانند آیا اقوامی در آمریکا داریم. دو نفر که بستگانی در آمریکا داشتند با آنها تماس گرفتند و قرار شد برایشان بلیت بگیرند و نزدشان بروند تا به مرور کارهای دادگاهی مربوط به پناهندگی انجام شود. اما من و سه نفر دیگر که کسی را در آمریکا نداشتیم روانه زندان شدیم تا بعد مساله پناهندگی ما در دادگاه بررسی شود. بدون تحقیق آمده بودم و فکر نمی‌کردم کسانی که به عنوان مهاجر می‌آیند زندانی می‌شوند. راستش پشیمان شدم. در زندان آمریکا سخت می‌گذشت. با مجرم‌ها هم‌اتاق بودم و به من زور می‌گفتند. گاهی هم دعوا می‌شد و مجبور می‌شدم برایشان ژامبون و کوکاکولا بخرم و به آنها باج بدهم. دادگاه دوم به نفع من رای داد و بعد از شش ماه آزاد شدم. اما جایی را نمی‌شناختم و پولی هم نداشتم. ناچار در یک کارواش مشغول شدم. شب‌ها همان‌جا در یک اتاقک کوچک و کثیف می‌خوابیدم. فکر می‌کردم این سختی‌ها مقطعی است، اما یک سال به همین منوال گذشت و نتوانستم خانه‌ای اجاره کنم. پولم را جمع می‌کردم. فکر می‌کردم وقتی گرین‌کارتم آماده شود کار بهتری پیدا می‌کنم و برای خودم زندگی خوبی می‌سازم.

سال دوم بالاخره در یک خانه اتاقی اجاره کردم. خانه چهار خواب کوچک داشت که دو زوج و یک پسر هندی در آنجا بودند. زندگی در یک خانه مشترک مشکلات زیادی داشت. وقت خواب هماهنگ نبودیم. آرزوی یک خواب راحت را داشتم، اما نمی‌شد. در یک نجاری کاری پیدا کردم تا هم کار کنم هم هنر و فنی بیاموزم. هیچ آمریکایی شنبه و یکشنبه کار نمی‌کرد و این مهاجرین بودند که روزهای تعطیل هم کار می‌کردند و وقت استراحت و تفریح نداشتند. باز به خودم امید می‌دادم که همه این رنج‌ها موقتی هستند و من آن رودخانه‌ای هستم که هیچ‌چیز نمی‌تواند مانع جریانش شود، اما سختی‌ها تمام‌شدنی نبودند. سال سوم توانستم اتومبیل بخرم و گاهی به تفریح بروم. دو دوست ایرانی داشتم که هم‌زبان و همدمم بودند. حالا اوضاعم بهتر شده بود. خرج تحصیل در آمریکا زیاد بود برای همین از تحصیل در رشته مورد نظرم باز ماندم. به مهاجران کارهای سطح پایین می‌دادند و امکان رشد نداشتم. فکر می‌کردم در سرزمین فرصت‌های طلایی می‌توانم به آرزوهایم برسم، اما حالا آرزوهایم از من دور بودند. فکر می‌کردم زندگی‌ام دچار یک جهش می‌شود، اما نشد.

نمی‌دانستم باید چه کار کنم که در این شرایط با رویا آشنا شدم. رویا شش سالی می‌شد که به آمریکا آمده بود و مثل من سرخورده و ناامید بود. نقاط مشترک بین‌مان ما را به هم نزدیک کرد. یک شب وقت قدم‌زدن به رویا گفتم: «به نظرت ده سال دیگه اوضاع من اینجا چطوره؟» نگاهم کرد و گفت: «نهایت یه خونه اجاره‌ای داری و یه مقدار پس‌انداز.» یکه خوردم و گفتم: «اما این چیزی نیست که دنبالش بودم.» رویا گفت: «آدم‌ها گاهی مسیر رو اشتباه می‌رن و به چیزی که می‌خوان نمی‌رسن.» گفتم: «پس این‌همه آدم که اینجا موفقن چطور به جایی که می‌خواستن رسیدن؟» گفت: «ما خبر نداریم که به خواسته‌شون رسیدن یا نه. مثلا دخترخاله من بعد از بیست سال زندگی در اینجا مجبور شد خونه‌ش رو بفروشه و بره اجاره‌نشینی.» متعجب پرسیدم: «آخه چرا؟» گفت: «مالیات خونه سنگین بود. خودش و شوهرش هم مثل سابق درآمد خوبی ندارن.» گفتم: «ممکنه جایگاه منم بیست سال بعد همین باشه؟» رویا سری تکان داد و گفت: «احتمالش زیاده.» ناراحت گفتم: «انگار سال‌ها دنبال یه سراب دویدم و الان تشنه و درمونده‌ام.» رویا گفت: «باید از این به بعد حساب‌شده زندگی کنیم.» مدتی گیج بودم. بدجوری به بن‌بست خورده بودم و راه پیشرفت نداشتم.

فکر کردم زندگی با این وضع مثل زندگی ماهی‌های توی حوض، چرخیدن دور خود است و راهی پیش نمی‌برم. اینها چیزی نبود که از زندگی انتظار داشتم. من دنبال تغییر بودم. دنبال پیشرفت. دنبال تحولی اساسی. خیلی فکر کردم. در این مدت سختی‌های زیادی کشیده بودم. درد غربت هم امانم را بریده بود. رویا دختر ایده‌آلم بود. فکر کردم باید به ایران برگردم. شاید تا اینجا آمده بودم که نیمه گمشده‌ام را پیدا کنم. درباره خودم و زندگی‌ام مفصل با رویا حرف زدم و گفتم می‌خواهم به ایران بروم و زندگی جدیدی بسازم و در نهایت از او خواستگاری کردم. دوازده روز طول کشید تا رویا به خواستگاری‌ام جواب مثبت داد و من و او به وطن بازگشتیم تا آینده را با هم بسازیم.

نویسند‌‌ه:یلد‌‌ا مقصود‌‌ی

درباره ی javad

مطلب پیشنهادی

عشق

ضایعات عشق و آریوی مخوف

اختصاصی مجله روزهای زندگی– ضایعات عشق و آریوی مخوف-  مهرداد که با سرعت می‏راند، وسط …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *