می‌خواهم توبه کنم

می‌خواهم توبه کنم

اختصاصی مجله روزهای زندگی-می‌خواهم توبه کنم-  مثل همیشه آقای فتحی داد و فریاد می‌کرد. من هم توی اتاقم نشسته بودم و گوش می‌دادم. حالا چند وقتی بود که دیگر نه بغض می‌کردم، نه ناراحت می‌شدم و نه گریه می‌کردم. شش سال بود که این حرف‌ها را می‌شنیدم و تلاش می‌کردم زودتر درسم را تمام کنم و کار پیدا کنم و از آن خانه بروم. مادرم شش سال پیش با او ازدواج کرده بود و برادر ناتنی‌ام حالا چهارساله بود. جان آقای فتحی به آرمان بسته بود و امکان نداشت او چیزی بخواهد و پدرش برایش تهیه نکند. ولی من دختر همسرش بودم که پدر داشت و از نظر آقای فتحی باید پدرم خرجم را می‌داد و اصلا می‌رفتم و با او زندگی می‌کردم. آن شب هم دعوا سر همین موضوع بود. آرمان یکی از کتاب‌هایم را پاره کرده بود و من زده بودم روی دستش. همین موضوع پدرش را عصبانی کرده بود و حالا جوری فریاد می‌زد که من هم بشنوم: «ببین زهرا، دخترت الان بیست و سه سالشه. باید از اینجا بره. من نه می‌خوام و نه می‌تونم قبول کنم دختر یکی دیگه توی خونه من زندگی کنه و تازه بچه‌ام رو هم کتک بزنه و باز سر سفره من بشینه.» مادر هم عصبانی بود و در جوابش فریاد زد: «روزی که اومدی خواستگاری من گفتی دخترت عین دختر خودم می‌مونه. یادته؟ گفتی خودم خرج دانشگاهش رو می‌دم، اگه ازدواج کرد جهیزیه‌اش رو می‌دم. ولی دروغ می‌گفتی. فقط می‌خواستی زن بگیری که شام و ناهارت به راه باشه و خط اتوی پیرهنت خربزه قاچ کنه. من اشتباه کردم، اشتباه کردم که باورت کردم. فکر می‌کنی نمی‌فهمم این‌که زده روی دست آرمان فقط بهانه‌ست؟» همان موقع صدای قدم‌های آقای فتحی را می‌شنیدم که به سمت اتاقم می‌آمد. محکم در اتاق را باز کرد و گفت: «بار و بندیلت رو جمع کن برو پیش بابات.» مادرم دوید جلوش و گفت: «چی می‌گی واسه خودت؟ اون پدر شش ماه شش ماه می‌ره ماموریت. من نمی‌ذارم…» آقای فتحی مادرم را هل داد عقب و آمد توی اتاقم و با عصبانیت چمدان روی کمد را کشید پایین و پرت کرد وسط اتاق و درحالی‌که با خشم نگاهم می‌کرد، فریاد زد: «همین الان، بجنب. دیگه یک دقیقه هم نمی‌تونی توی خونه من بمونی.» از روی تخت بلند شدم و درحالی‌که به سمت کمد لباسم می‌رفتم گفتم: «تا جایی که یادم میاد وقتی می‌خواستی این خونه رو بخری مامانم طلاهاش رو فروخت. دایی حمید هم بهتون پول قرض داد و دیگه پس نگرفت…» صورتش از خشم سرخ شده بود. مثل همیشه که وقتی عصبانی می‌شد شقیقه‌اش را فشار می‌داد همین کار را کرد و بعد گفت: «پول طلاهای مادرت و قرض داییت رو می‌دم. فقط می‌خوام بری. همین الان.» مادر خواست چیزی بگوید که گفتم: «اشکالی نداره مامان. امشب می‌رم خونه سیمین.

برای بعدشم یه فکری می‌کنم.» مادر سعی کرد منصرفم کند، ولی من دیگر یک لحظه هم نمی‌خواستم آنجا بمانم. همان‌طور که وسایلم را جمع می‌کردم با سیمین تماس گرفتم و فقط گفتم خانه است یا نه. وقتی صدایم را شنید موضوع را فهمید و گفت: «بیا هستم.» سیمین دوست دوران کودکی‌ام بود. چند ماه بعد از این‌که پدر و مادرم از هم جدا شدند پدر و مادر سیمین در یک تصادف فوت کردند و او مدتی با مادربزرگش زندگی کرد، ولی بعد از مدتی برگشت خانه خودشان و در یک شرکت داروسازی شغلی پیدا کرد. همیشه به او حسرت می‌خوردم که راحت و بی‌دردسر زندگی می‌کند و مثل من مجبور نیست مدام با ناپدری‌اش درگیر باشد و منت زندگی کردن در خانه مردی غریبه روی سرش باشد. آن شب نمی‌خواستم جلوی آقای فتحی گریه کنم و خودم را نگه داشتم. ولی وقتی سوار تاکسی اینترنتی شدم بغضم ترکید و تمام راه گریه کردم. وقتی سیمین در را باز کرد مثل همیشه با لبخند گفت: «بفرمایید خانم، بازم دعوا؟» چمدانم را گذاشتم کنار راهرو و بغلش کردم و گفتم: «زیاد مزاحمت نمی‌شم. زود خونه پیدا می‌کنم.» مرا از خودش جدا کرد و درحالی‌که با اخم نگاهم می‌کرد، گفت: «دیوونه، این چه حرفیه؟ اینجا خونه خودته. اصلا هم لازم نیست به فکر خونه باشی.» بعد خم شد تا چمدانم را بردارد و گفت: «باورت نمی‌شه همین غروبی سر نماز داشتم دعا می‌کردم خدا یه هم‌خونه برام بفرسته.

البته نه از نوع مذکرش. از جنس خودمون. کاش چیزهای بیشتری می‌خواستم.» بعد خندید و گفت: «شام که نخوردی؟ بگو چی درست کردم.» بلافاصله اشکم را پاک کردم و با خنده گفتم: «ته‌چین بادمجون.» سیمین که با چمدان می‌رفت توی اتاق برگشت و گفت: «ای شکمو. می‌دونستم مثل خودم عاشقشی. نیم ساعت دیگه حاضره.» مادر چندبار زنگ زده بود، ولی نمی‌خواستم گریه کنم و ناراحتش کنم. پیام دادم رسیده‌ام خانه سیمین و خیالش راحت باشد و به‌خاطر من دیگر جر و بحث و دعوا را کش ندهد. بعد هم شب‌به‌خیر گفتم و رفتم توی آشپزخانه. آن شب وقتی تنها شدم پر از حس کینه و نفرت بودم. نفرت از همسر مادرم، پدرم، حتی آرمان که بچه بود و مدام فکر می‌کردم چطور باید خشمم را خالی کنم. چطور باید ثابت کنم نیازی به آنها ندارم و خودم از پس زندگی برمی‌آیم. ساعت چهار صبح خوابم برد و نزدیک ظهر با کابوس بیدار شدم. سیمین رفته بود سر کار و من هم بعدازظهر کلاس داشتم. برایم صبحانه آماده کرده و یادداشتی گذاشته بود کنار فنجان خالی چای. نوشته بود: «همه‌چیز درست می‌شه. بهش فکر نکن. فقط صبور باش. با هم درستش می‌کنیم.» و به عادت بچگی‌هایمان آدمکی خندان کشیده بود. بی‌اختیار با دیدن آدمک لبخند زدم. هر وقت می‌خواستیم شیطنتی کنیم که پدر و مادرهایمان نفهمند همین آدمک را برای هم می‌کشیدیم. ولی حالا سال‌ها بود نه شیطنتی می‌کردیم و نه حوصله‌اش را داشتیم. حداقل من که نداشتم. ولی سیمین خیلی خوب توانسته بود بعد از مرگ پدر و مادرش خودش را جمع و جور کند و سرپا بماند.

برعکس من که هنوز نتوانسته بودم با واقعیت‌های زندگی‌ام کنار بیایم. یک هفته بعد یک شب سیمین گفت: «فردا خونه‌ای؟» داشتیم شام می‌خوردیم. گفتم: «آره، چطور؟» یک لیوان دوغ برای خودش ریخت و گفت: «یه سری دارو باید برسونیم شهرستان. خیلی گرونن. فردا باید از انبار بیان بیرون. قرار شده یکی از بچه‌ها داروها رو بیاره اینجا. می‌خواستم بگم در رو براش باز کنی. اسمش کیوانه.» یک برگ دستمال‌کاغذی برداشتم و گفتم: «چرا از همون شرکت نمی‌فرستید؟» لیوانش را گذاشت روی میز و گفت: «این داروها چند ماه تاریخ مصرف دارن. رئیس شرکت با چندتا پزشک مناطق محروم حرف زده و اونها گفتن داروها به دردشون می‌خوره. نمی‌دونم چرا از شرکت نمی‌فرستن، ولی به نظرم دمش گرم. به‌جای این‌که داروها رو بریزه دور شش ماه قبل از انقضا می‌فرسته برای مردمی که دارو نیاز دارن.» یک ماه بعد دیگر نمی‌خواستم مزاحم سیمین باشم.
مادر اصرار می‌کرد برگردم و می‌گفت آقای فتحی آرام شده، ولی من تصمیمم را گرفته بودم. می‌خواستم مثل سیمین روی پای خودم بایستم و همان‌طوری که خودم می‌خواهم زندگی کنم و همه اینها به یک چیز نیاز داشت: پول. من پولی نداشتم جز همان ماهیانه‌ای که پدرم برایم می‌فرستاد که حتی تا نیمه‌های ماه هم چیزی ازش نمی‌ماند. شبی که سیمین رفت ماموریت تنها بودم و بی‌اختیار به کارتن‌های دارو نگاه می‌کردم. زیاد بودند و سیمین گفته بود خیلی گران هستند. تا صبح نخوابیدم و به یک چیز فکر کردم؛ چطور داروها را بفروشم. ولی هم این‌که نمی‌دانستم از کجا باید شروع کنم و هم این‌که چه اتفاقی برای سیمین می‌افتد آزارم می‌داد. از آن شب به بعد مدام فکر می‌کردم و نقشه می‌کشیدم. می‌توانستم خانه را به هم بریزم و بگویم وقتی خانه نبوده‌ام دزد آمده و کارتن داروها را هم برده. مطمئن بودم می‌توانم نقشم را خوب بازی کنم و بعد از مدتی هم بگویم پدرم برایم پول فرستاده تا خانه‌ای برای خودم اجاره کنم. مدتی در اینترنت جست‌وجو کردم و فهمیدم می‌توانم داروها را بفروشم. شماره تلفنی پیدا کرده بودم، اما نمی‌دانستم می‌توانم به او اعتماد کنم یا نه. بالاخره تماس گرفتم.

وقتی گفتم مقداری دارو دارم، گفت چقدر و من که قبلا از داروها لیست برداشته بودم لیست را برایش خواندم. بلافاصله گفت: «پیام بده.» و بدون هیچ حرفی تماس را قطع کرد. دلشوره داشتم و وقتی پیام دادم دستم می‌لرزید. یک ساعت بعد پیام داد و نوشت: «من شب می‌تونم بیام.» من هم نوشتم مشکلی ندارد، ولی پول نقد می‌خواهم. نوشت پول نقد می‌دهد ولی باید مطمئن شود داروها هنوز تاریخ مصرف دارند. از یکی از داروها عکس گرفتم و برایش فرستادم. نوشت: «کی؟» نمی‌دانستم چه جوابی بدهم. کسی توی مغزم می‌گفت هیچ‌وقت، ولی قیمتی که حاضر بود بدهد وسوسه‌ام کرده بود. گوشی را گذاشتم کنار و مدتی روی تخت دراز کشیدم. سیمین سه هفته دیگر دوباره می‌رفت ماموریت، ولی می‌دانستم مشتری داروها تا آن موقع صبر نمی‌کند. همان لحظه فکری به سرم زد؛ سیمین را به بهانه شام خوردن در رستوران از خانه ببرم بیرون و کلید خانه را با پیک برای مشتری بفرستم. حس می‌کردم مغزم می‌جوشد و سینه‌ام آتش گرفته. همه‌چیز را برای مشتری داروها توضیح داده بودم و او هم گفته بود فقط داروها را برمی‌دارد و به بقیه وسایل خانه کاری ندارد. ولی قرار بود غریبه‌ای وارد خانه دوستم شود. دوستی که ذره‌ای به من شک نداشت، به من پناه داده بود و هر کاری می‌کرد تا خوشحال باشم. در کنار همه این احساسات به این هم فکر می‌کردم که به پول نیاز دارم و تا ابد نمی‌توانم با سیمین زندگی کنم گرچه او بارها گفته بود تا هر وقت بخواهم و راحتم می‌توانم در خانه‌اش زندگی کنم. صبح روزی که قرار بود آدرس را برای مشتری بفرستم و کلید خانه را هم پیک کنم از دلشوره حالت تهوع داشتم. سیمین فهمیده بود حالم خوب نیست. قبل از این‌که برود سر کار گفت: «برات نعنا دم می‌کنم. با عسل بخور.» بعد صورتم را بوسید و رفت. حتی نتوانستم بگویم می‌خواهم شب مهمانش کنم تا در رستورانی که دوست داشت شام بخوریم. نمی‌توانستم چنین کاری کنم. یک ساعت بعد از رفتن سیمین مشتری پیام داد. همان موقع بلاکش کردم و رفتم توی اتاق و در را بستم. من نه دزد بودم نه خائن و مطمئن بودم حالا که می‌خواهم از ته دل توبه کنم خدا درهایی را به رویم باز می‌کند که حتی در تصورم هم نمی‌گنجد.

نویسند‌‌ه: محد‌‌ثه گود‌‌رزنیا

درباره ی javad

مطلب پیشنهادی

عشق

ضایعات عشق و آریوی مخوف

اختصاصی مجله روزهای زندگی– ضایعات عشق و آریوی مخوف-  مهرداد که با سرعت می‏راند، وسط …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *